لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲۰۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سروده ها» ثبت شده است

دویدی تا به من برسی

من اما

پیش از آن که برسی

چیدم ات-

 

سرِ شاخه ام پوسید

جسدِ پرنده ای

که به پرواز نرسید.

 

16 فروردین ماه 1392

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

یک نوشتارِ خودکار

 

پیرهنی پوشیده ای زرد

با پولک هایی از چشمِ آدمی.

از بوته های سیاه

که میوه های ریز و گِردِ کبود دارند

شاخه شاخه می چینی

و به من می دهی.

و خاربن

سبز با خارهای بسیار درخشان

بر زمین می گسترد.

از پشتِ تمامِ درختانِ تک افتادۀ دشت

تویی که به من سرک می کشی

ای که مرا به هزار نام صدا می کنی...

و اکنون

سهراب سپهری

با ریشِ سیاهِ پُرپُشت

نشانِ فروهرِ عظیمی را با طناب

بر خاک می کشد.

پیرزنِ نانوا

چونه از برف می گیرد

ورز می دهد

پهن می کند

به کامِ تنور می چسباند

چشمانِ بخارگرفته اش را به من دوخته

و گِرده ای نانِ سپید

به من تعارف می کند:

دستِ تو!

.

ناخنم بلند است

و زیرِ ناخنانم خون

درخت زخمی ست

درخت می لاید

و باد

زخم های درخت را می لیسد...

 

پ.ن: نوشتارِ خودکار یا اتوماتیسم، شیوه ای است که سوررئالیست ها از آن برای خلقِ آثارِ هنری خود استفاده می کردند. البته شدتِ هواداریِ سوررئالیست ها از این شیوه در طولِ تاریخِ این مکتب متفاوت بوده است. در ابتدای پی ریزیِ طرحِ سوررئالیسم، در صدرِ اصول و قواعدِ خلقِ هنر قرار دارد ولی با گذرِ زمان و پیدایشِ انتقادهای به جا، این اهمیت را از دست می دهد تا جایی که خودِ سوررئالیست ها اعتراف می کنند که نوشتارِ خودکارِ ناب نمی تواند وجود داشته باشد. به هر حال. این تصاویر پس از طی کردنِ حالتی هیجانی و عاطفی و عصبی در ذهنم جان گرفت. تمام سعیم را کردم همان طور که بودند نوشته شوند اما دستِ کم پنجاه درصد از تصاویر نابود شد. همین که ناتمام مانده، نشان از ضعف من در روایت است.

9 فروردین ماه 1392

 

۰ نظر ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

1.

عسل

 

و زنبورِ تنها

سیگارش را زیرِ

پا

خاموش کرد

و از کنارِ تلنبارِ لاشه ها

-زنبورانِ سقوط کرده-

گذشت و دور

شد.

 

آنک اشک های ناکامِ ملکه

                                -تلخاتلخِ غلیظ-

که می چکد

از گوشۀ کندو

و جاری ست

بر زبانِ سنگ.

 

2.

 

دلم

چشمِ آرش است

چرا که تنش

تکه

تکه

شد

و به هزاران سوی پرید

چنان که تیرش به یک سوی...

 

آتش است دلم

شعله های نگاهِ آرش است دلم

نگاهی به دور

به کنارۀ جیحون

به شیارهای تنِ آن درختِ پیر

و به فانوس های بسیار خاموشی

که به آن چوبۀ تیرش آویخته اند

 

دلم

خشمِ آتش است

چشمم

اشکِ آرش...

کجاست لبانش؟

پس کجاست لبخندانش؟

 

3.

شب بود

آمد

- مردی که سرِ چهارراه

طرحِ برگ را بر زمین می ریخت

با خونِ سرش-

در من تخم گذاشت

             - یک بمبِ ساعتی-

 

شب است هنوز

و تمامِ مردم

و تمامِ ساعت ها

در خوابند

در خوابِ مرگ

در خوابِ بی مرگ.

 

4.

 

رقصِ شاخه ها

پریشان و دست افشان

اما نه باد است و نه موسیقِ ارّه

درخت

دیوانه شده است!

 

6 فروردین ماه 1393

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

1.

چیزی بگو

که سکوت

هم صدا

دارد

 

جهان

بازارِ شبِ عید است

 

2.

تمامِ پنجره ها را بستم

عکسِ تو ماند

در بک گراند!

 

3.

آجرهای صورتی و سبز

پشتِ کامیون؛

راننده

دخترکی است

سرود می خواند:

«خانه سازی

خانه بازی»-

 

جهان را می سازد

و

از نو

می سازد

دختربچه ای

که بیرنگِ خداوند را دارد.

 

4.

در این هوا

زنگ می زنیم و

سرخ و زرد

می شویم-

دو تکه آهنِ نادر!

دو تکه آدمِ

عاشق

به هم!

 

5.

گفتگوهای ما

میلادِ خاموشی است

 

آنک

ستیزِ جغد و خروس

در اتاقِ بی ساعت.

 

6.

جهنم

در شیون است-

من امشب

با فرشتۀ مرگ

می خوابم

 

1 فروردین ماه 1393

۳ نظر ۰۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

ماه
مات بود
عشق
نفس نفس می زد



ماه
باز شد
بهار بود آخر!

 

29 اسفندماه 1392

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده

خیابان ها و درختانِ چراغان شده

از راه می رسند

و بذرهای سرخِ عید

در جام های شفافِ بلور

غوطه ور اند

در واپسین شب های سال

*

پشتِ چراغ های قرمز

گل های سپیدِ مریم و نرگس می روید

و نسیمِ سبزِ مسیحادم

عطرِ غریبِ موی موعود را می پراکَنَد

و بازار هنوز پُر مشغله است

در آخرین تپش های شامگاه

در واپسین شب های سال

*

شکوفه های آبدار

در کیسه های رنگ رنگ

می روند

تا کهنگیِ تن ها را بپوشانند:

پیرهن ها و کفش ها و از همه ساکت تر

ساعت ها

ساعت های همآغوشِ باد

که می وزند

بی آن که به شاخه های برهنه بیندیشند

به جنبشِ اندوهگینِ شاخه ها

در آخرین تپش های ظلمات

در واپسین شامگاهانِ سال...

 

22 اسفندماه 1392

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

شکوفه های من

بر زمین نمی ریزند

از انگشتانم

به هوا می پرند

در پیِ دانۀ دریچه ای

گنجشککانِ

بال

باز

 

14 اسفندماه 1392

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده

شهر پُر از خانه و

خانه پُر از کوزه و

کوزه پُر از آبِ سرد

تشنه ام

اما

دری نمی کوبم

می ترسم از خاک بودنم

مباد آن بذرهای نمی دانم

برویند خاربوته وار

و خنج بزنند

پوستِ نازکِ مرا

می ترسم از خویش

از زخم

می ترسم از شکوفه

از عشق-

 

تشنه ام

آی خانه های شهر

دستِ کوفتنم من

پس کجاست درهایتان؟

 

8 اسفندماه 1392

۴ نظر ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۲۷
محمدحسین توفیق‌زاده

چادرِ عمرِ سیاه

در گرهِ بوتۀ باد

بسته و باز می شود

یک دَمش آرام نیست

 

8 اسفند ماه 1392

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۲۲
محمدحسین توفیق‌زاده

نشسته ام

اما

درون یک اتوبوس

که ایستگاه ندارد

 

غروبِ نیلیِ امروز

به صبح راه ندارد

 

نوشته بر هر ابر:

«زمان...»

و می گذرد

به خواندنش حتی

کسی نگاه ندارد

 

رونده ام

اما

نشسته ام

اما...

 

28 بهمن ماه 1392

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

نخل ها را که می نگرم

و بوسه هایی را که گَرده ها

از این دار

به آن دار

می رسانند،

به گفتن می رسم

به لب

به لب های رسیده

به رسیده هایی که دستِ خاکِ تفته

از سرِ دار

می چیند

آری

دست خاک نیز

عروج می کند.

 

20 بهمن ماه 1392

۳ نظر ۲۰ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده

و آفتاب شد

و آب شد.

درخت شاخه کشید

و مرد، ارّۀ برق؛

تنور آتش شد.

 

دمید باد

 

و برگ های پوشۀ خدمت

-وظیفه، سربازی-

خزان گرفت و پخش شد به هوا...

 

دمید باز

 

و از دهانۀ تنگ یکی کاریز

جوانی استخوانآهن برون پرید

که طرح سادۀ نوزاد و بوی زهدان داشت

و بر تن پاکش

لباس سربازی...

 

دمید باز

 

و آفتاب شد

و آب شد

و دستِ خاکِ تفته از درازترین نخل

لبِ رسیده چید.

 

12 بهمن ماه 1392

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

زمینِ سختِ بی علف

از ته سیگار آغاز می شود

و تا ریگ های شکسته ادامه دارد

 

من اندیشه های سِفتِ زمین را

به دریچه پرتاب می کنم

-به سوی این سختِ بی ستاره-

و امیدوارانه شاهدم

شکستِ بی چونِ ریگ ها را.

 

با دردِ بازوان

نشسته ام

و به دریچۀ شعله ور

می نگرم:

در شعله پاره هاش

صدها شب پرۀ مغمومِ گمشده

می نالند...

 

و آنک طلوعِ خاکستر!

 

(مهدو)

۱ نظر ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۶
محمدحسین توفیق‌زاده

من خویشتن را و تو را

رفته می خواهم

تا که جویان باشیم

یکدگر را

رد به رد

 

ما دو نخ از جنس فولاد

ما دو سخت...

بی که آتش،

بی که ذوب،

بی که در هم یک شدن،

در وجودِ ما

گره

بی معناست

 

7 بهمن ماه 1392

۱ نظر ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده

بهار دلگز

برای بار رنجی که هنرمند می کشد به دوش.

 

1

روشن است اتاقِ شب

پتو و برادرم

در هم آویخته

به خواب اندر اند

و این که از آسمان می بارد

شعله های آبیِ بخاری است

تا نهایت بالاکشیده

شاخه های برهنۀ من اما

تابِ این ندارند که

سنگینیِ مرگِ بیدار بر ایشان نشیند

صدای شکست و سقوط را نمی دانند

 

2

تمامِ شهر را

پوشانده است

و لیز می خورند بر او

ماشین و آدم؛

مرگ است که می بارد

و من

بی چتر تر از گنجشک

وارونه قدم بر می دارم

و در هر گام

دور شدن من از من

به دیده می آید

 

3

نارنجک های سپید به کمر بسته ام

در کمینِ تانک های زردی که

فرش زمان را

می روبند تا نشانه ای نباشد

مرگ و میلادِ آدم و ماشین را

چنان که همیشه نیست؛

هزاران مرگ و میلادِ هرروز را

کدامین سیمان و سنگ فرش

به تماشا می گذارد؟

 

4

بخاریِ روشنش بر دوش

از راه رسید او

با آتشِ خُردِ نگاهش

و بی هیچ پروای زخم و مرگ

در میانۀ میدان ایستاد.

درختانِ کفن پوشِ انقلابی

آمدند و صف کشیدند در حاشیۀ میدان

بی آن که بدانند

مردِ ارّه دار به کلبه پناه برده

و کلبه نیز

به کفن پوشیده است.

مرگ را بسیجیده بودند جملگی

خونِ سبزی اما ریخته نشد

و او

که همه چیز را می دید

به ناگاه پا بر زمین کوفت

کفن ها فرودرید و آسمان وا شد

و از نو

شاخه ای سقف را نواخت

دستِ مرد، دستۀ ارّه را

نسیمی شکوفه را

و سایه ای خوش، خستگیِ مردِ ارّه دار را...

 

کیسه ای سیبِ سیاه به دست گرفته او

و از خیابان می گذرد

دیگر برفی نیست

که بی هیچ شکلی ببارد

و ردِ او را

بپوشاند

چرا که ردی نیست دیگر.

 

مرگ شهر به پایان نرسیده است

و این لکه های خون...

کاغذها اما چنان سیاه اند

که هیچ کس

نمی بیند.

 

29 دی ماه 1392

۰ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

خون سیاهِ خزان

پاشیده بر سپیدِ زمستان-

پی چه می گردد

کلاغ؟

 

18 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۹ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

زخمی که لخته شود

زخم نیست

این بار که

می آیی

ناخنی تیز بیار

با مشتی نمک.

 

17 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۹:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

در سکوتِ از خواب لبریز

و شبِ از زباله،

زمین

در کنجِ کوچه ای

آدم را از دل

تف می کند بیرون:

چنان بلند است

که بالِ پیرهنش بر سرِ آسمان خراش ها می ساید

با گام های بلند راه می رود

و می رود

*

از زخم های کفِ پایش

ماهیان سرخ بیرون می جهند

بر تابۀ تفتۀ کویر

به تقلّا جان می دهند

دود می شوند

ابر می گیرد

و بارانِ ماهی های آبی آغاز می شود

 

آنک

از کویری

دریاشدن

تا کمرگاهِ آدم

*

کجاست تُف گاهِ من

تا حق گزارش باشم

با گام های بلند ؟

کدام کنجِ کدام کوچه ... ؟

 

14 دی ماه 1392

۱ نظر ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۳:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

هندوانه هایتان را

بشکنید و به نیش بکشید

چرا که تمامتِ دست هایم را دوش

به فرشته ای فروختم

که به آسمان باز می رفت

خالی از وحی و خموش

 

گفت: «هر دستت را

به یک وحی

خریدارم.»

هنوز که پیدایش نشده است ...

 

13 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۳ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

پنج تا بیشتر نیست

انگشت های تو

پس یا بیشترشان کن

یا تسبیحم را پس بده :

دارم صبح می شوم

و باید توت های افتاده ام را

بشمرم-

 

نه پس داد

نه بیشتر شد

فقط رفت

و مرا هم با خود برد

شب یعنی همین !

 

13 دی ماه 1392

۰ نظر ۱۳ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده