آنپشت [داستانکوتاه]
مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اونجا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین میآیند و آتشِ
خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله میکشد. «البته دیدن هم نداره.»
نمیخواد
خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین میآیند از کوهِ تاریک، تنها سایهای مبهم پیدا ست
از دور.
-
در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند
دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخشاند و چند چراغِمطالعه
روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب میکند.
از گردِ گچ سرفه میکند. چشمش آب میآید. داری گریه میکنی؟ دستمالی برمیکشد از جعبۀ روی میز. اشکش
را پاک میکند. «چیه مگه؟» پا میشود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. میشه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه میکند. دیگری نشسته پشتِ
میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که میافتد. مینشیند. «سلام.» دست میدهند به هم و
دست میگیرند از هم.
-
«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم
حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همهجا ببینیم. راستی! تو
چرا شمارهمُ نگرفتی یا شمارهتُ ندادی بهم؟ مگه نمیخواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند میزند. دیگری لبخند میزند.
بغل میکنند و فشار میدهند همدیگر را. چطوری پیدام کردی اینجا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره
هی همدیگه رُ ببینیم... خودبهخود پیدا میشیم.» عرق میکنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمیآیند. «باشه!» لبخند میزنند.
سر تکان میدهند. معمار میرود. دیگری میرود.
-
زنی زیبا میگذرد در سکوتِ معمار و
دیگری. نگاه میکنند به هم. پا میشوند و میروند دنبالِ زیبا.
-
معمار تختهسیاه را پاک میکند. کاغذها
را دسته میکند. چراغهای مطالعه را خاموش میکند. پتک را برمیدارد. ضربهای میکوبد
به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.
-
تو... هیچوقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای میزند. «از خودت خجالت
نکش.» دیگری نگاهش میکند. سکوت. بیحالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّومِنّ برای این؟ آره.
چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان میخورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری
پلکپلک میزند. پوستش میلرزد. «خب حالا! بچۀ بیجنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش
نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بینهایت نگاه میکند که برهنه لباس میپوشد: خالهای
سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر
ندیدی تا حالا؟»
-
این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود
کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل مینشیند. «حسابای ریاضی.» میدونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره میکند. دیگری میآید
مینشیند روبهروی معمار. مگه خودت نساختی اینجا رُ؟ معمار سر تکان میدهد. خب پس چرا میخوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در
هم.
-
اینجوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه میدونم. یهطورِ دیگهست. اونا زنگ
میزنن، حالواحوال میکنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ میدونن. معمار پیراهنش را میپوشد. دکمه میبندد
که نزدیکِ دیگری میآید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را میبوید.
چیه؟ دیگری ایستاده. معمار میبوید فقط. تو چرا اینطوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده
مینگرد. من دوستپسرتم؟ معمار میبوید.
-
«میدونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی
کنی منُ حل کنی، هیچبههیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی
نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «بهنظرت دارن چیکار میکنن؟» عاشقی میکنن دیگه. جوونن. میروند مینشینند روی نیمکتِ روشن.
«اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور میزنن همدیگه رُ حل کنن.
انگار امتحانِ ریاضیه!»
-
معمار قاشق را در استکان میگرداند. به
استکان اشاره میکند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. میشی جزئی از من.» این که خوبه! «من اینطوری دوست ندارم. آدم خودش باشه
بهتره... راستی. من امروز یهجایی کار دارم، میری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ
وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه میکند که سقفِ عظیم
را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.
-
دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهانبند
بر دهان و چشمبند بر چشمها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشمبند
و دهانبند و دست و پای بسته.
-
«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ
معمار نگاه میکند که دارد میرود به سوی تودۀ لباسها. کنارِ ستون که کمی ضربه
دیده، آتشی روشن هست. دیگری مینشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباسها دستبندی
پلیسی درمیآورد میآید. لخت. میایستد. «اینُ میخوای؟» دیگری نشسته دستبند را
میگیرد میبندد به دستهای خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه اینطوری.» دستبند
را باز میکند میاندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش میکند. دیگری نگاهش میکند. استخوانها
و پوست. خالها و لکهها. «دنبالِ چی میگردی؟» نمیفهممت. «تو میخوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در
باز میشود. دیگری میآید تو. پتک را برمیدارد. ستون را میزند.
-
معمار دستِ دیگری را میبوید. «من هیچوقت
نمیپرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس میکنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو میکشه!» برقِ شیطان در
چشمِ معمار میبیند دیگری.
-
کنارِ ستون ایستادهاند. معمار لخت ،و
پتک دستِ دیگری است. «میدونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو میدونی کدوم ضربه
آخریشه. «دونستنِ ضربۀ
آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»
-
تو از من چی میخوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی میخوان که
ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند میزند و اخم میکند. خب پس تو چی میخوای؟ «هیچی نمیخوام ازت. تو چی؟» نمیدونم... اگه هیچی، پس چرا هی میبینمت
باهام حرف میزنی میاریم خونهت لخت میشی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را میگذارد به
دهان و استکانِ چای را به لب میبرد.
-
«همون زنی بود دنبالش میرفتیم اون روز،
تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه میکند پُر سؤال. «دیشب تا حالا اینجا
ست.» دیگری پلکپلک میزند. نگاه میکند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون.
«به چی فکر میکنی؟ این که راست میگم یا نه؟» معمار میرود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش میکند.
دیگری پا میشود. نمیخوام جز تو کسِ دیگهای ببینم اینجا. «پس خودت چی هستی؟»
-
صدای معمار را میشنود. «حالا چه حسی
داری؟» حسِ دهانبند و چشمبند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد
به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دستوپای
دیگری را باز میکند. چشمش را. پتک را میدهد دستش و میرود از خانه بیرون. دیگری
بستهدهان، به پتک نگاه میکند و به ستونِ ضعیفشده از ضربات ،و به سقف. میکوبد.
ضربۀ آخر نبود! در باز میشود و معمار میآید تو. دیگری را بغل میکند فشارش میدهد.
ناراحت نشدم که
بخوای دلجویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار میدهد و میبوید.
-
دیگری ضربه را به ستونِ ضعیفتر میزند.
میایستد. اتفاق نمیافتد. پتک را میگذارد زمین. درِ بسته را نگاه میکند. میرود
سویش. باز میکند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایهروشنِ سرخِ
آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی میگردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار میرود. دیگری پا
میشود لباسها را میکند. معمار لباسپوشیده میآید. «خجالت میکشی؟... همینجور
وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار مینشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره مینگرد.
-
لباسهای دیگری و لباسهای معمار در آتش
دود میکنند و شعلهخاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشستهاند.
-
دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است.
میداند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس میکند. پتک را بالا میبرد.
میکوبد. ستون میشکند. سقف میریزد. معمار نگاه میکند به خانه خراب میشود از
دور. پس نزدیکِ آوار میآید. تکههای آجر و سیمان را کنار میزند. تنِ لختِ دیگری
خاکآلود. بینبض. بینفس. معمار راست میایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ
باغِ اناریِ روبهرو بالا میرود و میپرد آنسو. دیگری چشم باز میکند. سرفه میکند.
نفس میکشد. به دیوار و شاخهها و انارها نگاه میکند. لباسهای معمار پرت میشوند
این سوی دیوار. دیگری لخت خاکآلود بلند میشود. از دیوار میرود بالا. میپرد آنسو.
شاخهها و انار بهاحترامِ سکوت میجنبند.
11 مرداد 1394