لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ذهنیت» ثبت شده است


 

ذهنِ ما تغییر و تغیرهای عینیت را با ابزارِ تصویر(مدل)سازی مهار می‌کند؛ یعنی از هر شیءِ عینی، تصویر یا مدلی کلی (بی‌شاخ‌وبرگ، بی‌رنگ، پیرنگ) برمی‌سازد تا بتواند برای شناختِ جهان، گزاره‌های مطلق (دربرابرِ نسبی) اختراع کند.

یعنی ذهن بدونِ استفاده از گزاره‌های مطلق، نمی‌تواند شناختی از جهان کسب کند تا برپایۀ آن شناخت، قانون وضع کند. نمی‌تواند در جهانِ دائماًدرتغییر، جایگاهِ خودش را بفهمد.

پس، از هر چیز، تنها مدل یا تصویری ذهنی و بی‌جزئیات در خود حفظ می‌کند و تفاوت‌ها و تغییرها را در نظر نمی‌گیرد.

بنابراین، هر تفاوت یا تغییر، تهدید و بحرانی حیاتی دربرابرِ تصویرِ ذهنی ست.

 

در موقعیتِ بحرانی، یعنی وقتی تصویرِ ذهنی با تغییر و تفاوتی عینی تهدید می‌شود، یکی از این دو برای تصویرِ ذهنی اتفاق می‌افتد:

یا به همان شکلِ پیشینِ خود باقی می‌ماند،

یا متناسب با آن تغییرِ عینی تغییر می‌کند.

مسلم است که واکنشِ اول، حاصلِ تنبلی و از جنسِ گریز است و حرکتِ دوم، حاصلِ پویایی و از جنسِ جسارت.

(البته باید در نظر داشت که هیچ کدام از این چهار تعبیر (گریز، تنبلی، جسارت، پویایی)، لزوماً و ذاتاً منفی یا مثبت نیستند.)

گاهی برای نگه‌داری از یک تصویرِ ذهنی، عینیتی را انکار می‌کنیم و گاهی تصویری ذهنی، دربرابرِ عینیتی فرومی‌پاشد.

 

12 آبان 1395

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

پیش از این (شاید دو سال پیش بوده باشد) جایی نوشته‌ام: «اشیا آینه نیستند؛ پنجره اند. و ما هم ناظر ایم، هم منظره.»

منظورم از این گزاره این بوده است که ما از پنجرۀ اشیا به خودمان نگاه می‌کنیم، نه در آینۀ اشیا.

در تعبیرِ آینه، تصویرِ ما در اشیا، مجازی و ناپایدار و عرضی ست؛ اما در تعبیرِ پنجره، آن‌چه می‌بینیم، واقعی، قائم‌به‌ذات و پایدار است.

در حالتِ آینگی، تا ما برابرِ اشیا نباشیم، یعنی تا قصدِ دیدنِ خودمان در اشیا را نکرده باشیم، تصویرِ ما وجود ندارد؛ اما در حالتِ پنجرگی، منظره پیش از قصدِ ما وجود دارد؛ چه به آن نگاه بکنیم، چه نگاه‌اش نکنیم.

 

12 آبان 1395

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی می‌خواهی حاضرترین چیزِ تمامِ لحظاتِ ذهنت را فراموش کنی، چه می‌کنی؟

این سؤالی است که امروز از هیچ‌کس نپرسیدم.

 

کمخوابی. رابطۀ کمخوابی با فراموشی چیست؟ خواب را اگر رهاییِ ذهن در نظر بگیریم (حوزۀ قدرتِ ضمیرِ ناخودآگاه)، نخوابیدن، اسارتِ ذهن (حوزۀ قدرتِ خودآگاهی) است. پس نخوابیدن یا حداقل کمخوابیدن، جلوِ آزادشدنِ ذهن را میگیرد ،و نمیگذارد هر تصویری که دلش خواست نشانت بدهد و تو را آزرده کند.

 

کار. مخصوصاً کاری در حوزۀ هنر. نوشتن. اصلاً خودِ خلق. کاری که به خلق بینجامد. چیزی خلق شود. یا کشف شود. چه کمکی میکند در فراموشی؟ دلت را مشغول میکند. همین کافی ست.

 

خواندن. کتاب. نمایشنامه. رمان. هرچیزی که با ذوقت هماهنگ است. بخوان. غرق میشوی. بدونِ این که نیازی به نجات داشته باشی. چون داری نجات پیدا میکنی.

 

...

 

با همۀ این ابزارها و ابزارهای دیگرِ فراموشی هم اگر تلاش کنم تا عمیقترین جای خالیِ ذهنم را دور بزنم، بازی میخورم. خودم را دور میزنم و آن طرفِ خودم، جای خالیِ تو منتظرِ نگاههای خیره و مجموعِ چیزهای تلخ است.


14 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

طولِ واقعیِ زمان

 

چرا فریب میخورم؟ چرا ذهنم میتواند فریبم بدهد؟ چقدر برایش آسان است که پنج روز را پنجاه روز جلوه بدهد تا خیالم آسوده شود. اما مگر میشود از درکِ طولِ واقعیِ زمان فرار کرد؟ هر چقدر هم که ذهن قوی باشد، واقعیت با تمامِ صراحتش آن را ساکت میکند. ناگهان یک ورقزدنِ تقویم، یک نگاهکردن به پیامهای گذشته، یک توجه به این که تازه اولِ هفته است ،و اصلاً همین که تازه اولین هفته است... صراحتِ واقعیت. قاطع. بیرحم. کات.

 

12 اردیبهشت 1395

(1931) The Persistence of Memory; Salvador Dali

۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سرگردانم. گم‌گشته‌ام. دقیقاً همان‌زمان که گمان می‌کردم یافته‌ام و یافته شده‌ام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خواب‌های پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم می‌کنند. ادامه‌اش با حرف‌زدن‌ها و تعریف‌کردن‌ها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمام‌ِ عاشقانه‌ام، عجیب‌ترین و تمام‌ترین تجربۀ زندگی‌ام، گفتم. هر یکی به‌گونه‌ای برخورد کرد. هر یکی به‌گونه‌ای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. می‌نویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.

 

خوابگردِ پریشانی شده‌ام. می‌ترسم. تنهایم. بی‌همدم و بی‌همدلم. اُه. بی‌پناهم. بی‌پناه... همه‌آنچه را مدعی بودم، از کف داده‌ام. از همه‌آنچه مدعی بوده‌ام مُرده‌ام. بی‌چیز شده‌ام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بوده‌ام. درگیرِ انحرافِ ذهن بوده‌ام. تنم را خواب‌هایم فرسودند. خواب‌های پریشانِ بی‌امان. تنم را می‌آزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شده‌ام؛ آن‌قدر که می‌ترسم به‌سوی هرکه بروم، از من فرار کند.

 

دیگر خسته‌ام. دیگر بی‌توانم. دیگر کم آورده‌ام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شده‌ام. دیگر هلاک شده‌ام. چقدر زیبا شده‌ام!

 

شکننده شده‌ام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگ‌ها در اشک‌هایم درهم می‌شوند و در هم حل می‌شوند و تمامِ آنچه اندیشیده‌ام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌شناسم.

 

چرا تنم رها نمی‌شود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمی‌شود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بی‌تحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.

 

بیزارم از دانسته‌هایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش می‌کنم، ذهن، راحتم بگذار.

 

21 مهر 1394

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌جا که زمان بگذرد و گذرِ زمان را احساس کنم. آن‌جا که زیبایی در معرضِ نابودی است. آن‌جا که مرگ در همه‌چیزی هست و احساس شود. آن‌جا که عینیت با تمامِ خشونت و آشتی‌ناپذیری‌اش حضور دارد. آن‌جا که من هستم اما حضورم از کلمه نیست. حضورم محضِ حضور است. عینِ محض.

-

من بسترم که زیبایی و زمان با هم بخوابند ،و عینیت این کنش است. می‌دانم که عینیت اروتیک است. عینیت لحظه‌ای ناپایدار است .و عینیت جنبش و تحرک و رخوت و سکون و سکوت و سنگینی است.

 

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌چه اسم ندارد زیباست یا آن‌چه زیباست اسم ندارد؟

-

واقعیتِ عینی زیباست. اصلاً زیبایی همان عینیت است.

-

اما زیبایی هم کلمه است. می‌بینی که زبان چقدر فریب‌کار و پدرسگ است.

-

زیبایی آن‌جاست که زبان هست؛ یعنی همان‌جا که منم. آیا آن‌جا که من نیستم، زیبا نیست؟ نه. آن‌جا و آن‌چه در تاریخِ من نیست، زیبا نیست.

-

اما عینیت تنها چیزی است که همه‌جا هست و به من وابسته نیست. من دربرابرِ عینیت جز عین (چشم) نیستم. عینیت به تحلیل درنمی‌آید. به کلمه درنمی‌آید در ذاتِ خودش. تحلیل، بازشناخت و کلمه، در ذهنِ من‌اند فقط و نه بیرون از من.

-

بپذیرم و نستیزم. عشق و علاقه‌ام را به عینیت و زیبایی. اسارتم را در ذهن و زبان.

-

گزیری از ذهن و زبان ندارم مگر با مرگ؛ و این ناگزیری به‌خاطرِ ترس از مرگ است. پس همیشه با امیدِ روشنی ادامه می‌دهم. امیدِ مرگ و وصلِ عینیت شدن و زیباشدن.

-

و هر جا که کلمه نباشد و هر جا که گذرِ زمان را حس کنم و زیبا شوم و زیبایی را ببینم، و هر جا که گمان نکنم و فکر نکنم و حرف نزنم، و هر جا سکوت باشد و من با کلمه سکوت را به هم نزنم، آن‌جا عینیت عیان شود.

 

20 و 21 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده