لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


 

اعتمادی که به کتاب‌ها دارم، به آدم‌ها ندارم.

برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشن‌تر؟

 

کتاب‌ها می‌گویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.

باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.

 

کتاب‌ها می‌گویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.

باید از خود، با ترکِ بی‌نهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاه‌کاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.

 

کتاب‌ها می‌گویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.

 

کتاب‌ها می‌گویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.

 

کتاب‌ها می‌گویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پست‌اش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچ‌بودن‌اش تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

 

و من از قولِ کتاب‌ها می‌گویم هیچ چیز نمی‌تواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشه‌های اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.

 

حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، می‌تواند دنیای معهودِ همگنان‌اش را ترک کند.

اما چون منی که دنیایش از او می‌گریزد و در او نمی‌آمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بی‌پناه.

 

نومیدوار و بی‌پناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.

 

29 آذر 1395

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده


تو بر سطحِ آب راه می‌روی

من از این گوشۀ نهفته می‌بینم ات

و از نوای بر بادِ رفتنِ تو

به درکِ ماهی‌ها می‌رسم

به اوجِ لغزش

 

تو بر آب می‌روی

من چون برگِ بی‌نوا

بر باد

 

26 آذر 1395

بازنویسی شعری از 12/6/92

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 .

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۸
محمدحسین توفیق‌زاده


تاریخ را اشیا عوض کرده‌اند؛ نه آدم‌ها. گیرم که این اشیا را خودِ آدم‌ها ساخته باشند.

اشیا می‌مانند و آدم‌ها به اشیا تبدیل می‌شوند.

 

19 آذر 1395

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


بچه نوری روشن داشت

گفت: نور می‌خواهی؟

گفت: نه.

 

اشک‌ها در چشم‌ها

-در ظلمات-

می‌لرزند

 

18 آذر 1395

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

ما قلعه‌هایی هستیم

با صد نگاهبانِ هراس

و دیوارهای سنگ و سکوت‌مان را

که حافظانِ قلب‌هامان اند

به فال می‌گیریم

ولی هیچ‌کس نمی‌آید

که دری نیست

که دری تنگ حتی نیست

تا مسیحا از آن بدمد

و تمنّای بیگانه شعله‌ور شود

 

ما قلعه‌هایی دور ایم

و فیضِ ما کور است

و دیده‌بان‌مان هیچ

نمی‌بیند و از دور

صدا می‌آید

صدای بیگانه

 

بر قلعه‌های فروبسته

هر روز که می‌دمد

روزِ حسرت است

که هرگز دستی گشاده

قلبِ تنگِ ما را

لمس نمی‌کند

 

**

 

کجاست قلعۀ بی‌حصار

دیوارهایش آیینه

درهایش همیشه باز

بی دیده‌بان

بی پاسبان

تا هر که می‌خواهد

بی ترس

وارد شود

بی ترس

دلِ نابِ طلا را لمس کند

و در تکانۀ لمس

بی ترس

فرو بریزد

و چشمِ تشنه‌اش را

در اشک

بشورد

 

کجاست آن کلمۀ بی‌عذاب

کجاست آبِ بی‌حصار

 

**

 

تشنگی را بشوییم

و بی‌هراس

به چهرۀ بی‌پناهِ خود نگاه کنیم

 

قلعۀ بی‌حصار همه‌جا ست

آبِ بی‌عذاب همه‌جا ست

 

 

 

 

16 آذر 1395

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


شعرِ معاصر داعیۀ نگاهِ تازه دارد و این نگاهِ تازه را در فرم‌های تازه و زبانِ تازه متجلّی می‌کند؛

اما زبانِ تازه منجر به نگاهِ تازه در میانِ خوانندگان نشده است.

 

نگاهِ تازۀ شعرِ معاصر در فرم تازه‌اش باقی می‌ماند و منجمد می‌شود و راه به دلِ خواننده نمی‌یابد.

۱۴ آذر ۹۵

 

چون زبانِ فارسی یا دیگر به شعر نیازی ندارد یا نیازش بسیار اندک است. چه، شعر، قوام و نظمِ زبان در پویایی ست ولی زبانی که مقاوم شده باشد، دیگر به شعر نیاز ندارد.

۱۵ آذر ۹۵

 

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

 

 

 

 

موبایل


 

 

 

 

 

مرد و زن، با فاصله، روی نیمکتی در خیابانِ ارم نشسته بودند. مرد خم شده بود و دست‌هایش را به ران‌ها تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود. زن راست نشسته بود و با شال‌گردنش ور می‌رفت.

زن گفت: «بریم؟»

مرد چیزی نگفت. حرکتی هم نکرد. فقط نفسی عمیق کشید.

زن گفت: «همم؟»

مرد همان‌طور سربه‌زیرانداخته گفت: «خب تو که هنوز هیچ‌چی نگفته‌ی.»

زن گفت: «چرا دیگه! پس نیم‌ساعت‌ـه دارم چی‌کار می‌کنم؟»

مرد راست نشست. به زن نگاه نمی‌کرد. گفت: «اصلِ مطلبُ نگفته‌ی هنوز.»

زن گفت: «اصلِ مطلب؟»

مرد رو کرد به زن و در چشم‌های او خیره شد و سرش را تکان داد. زن چشم از چشمِ مرد برداشت و رو گرداند. دختری تنها داشت دور می‌شد. زن گفت: «اصلِ مطلب همین‌ـه دیگه!»

مرد سنگین به زن نگاه می‌کرد؛ گفت: «ینی به همین سادگی؟»

زن به مرد رو کرد و به چشم‌هایش زل زد؛ مهربان گفت: «آره! مگه چی‌ـه؟!»

مرد رو گرداند و گفت: «چه می‌دونم... آخه فکر می‌کردم خیلی بدتر از این باشه.»

زن گفت: «نه. اون‌طورا ـم که تو فکر می‌کردی نیس.»

مرد به زن خیره شد. مکثی کرد. بعد هر دو دست‌اش را سرِ زانوی خودش کوبید و بلند شد گفت: «پس بریم.»

زن که بلند شد، موبایل‌اش به زمین خورد و صدای بلندی داد. خم شد و آن را برداشت.

مرد گفت: «چیزی‌ش نشد؟»

زن درحالی‌که موبایل را به مانتو اش می‌مالید گفت: «نه! این چیزی‌ش نمی‌شه!»

به راه افتادند و رفتند؛ به همان طرفی که دختری تنها دور می‌شد.

چند دقیقه بعد، از همان راهی که دختری تنها دور می‌شد، پسری تنها نزدیک شد و روی نیمکت نشست و سیگارش را روشن کرد.

 


13 آذر 1395

دانشکدۀ ادبیات، بخشِ فارسی، سالن حکمت، جلسۀ داستان 28

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده


 

کلمات ابزارهای ما نیستند. معمولاً می‌گویند که زبان، مَحملِ اندیشه است؛ یعنی واسطه است؛ اما نظرِ من این است: ما محملِ کلمات ایم؛ ما واسطۀ ایشان ایم.

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده

چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری می‌روی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوت‌تر هم خواهد شد.

اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگی‌هایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغ‌کاری. یک شلوغ‌کاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغ‌کاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...

 

حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت می‌نویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانه‌های رفتنت خودم را پای لپ‌تاپ می‌بینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت می‌نویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس می‌کنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشق‌بازی کرده‌ام. و از این به بعد، همین می‌شود تنها بازیِ زندگی‌ام.

 

(تنها امیدم به این است که تو این‌ها را نمی‌خوانی. چقدر آرامم می‌کند نبودنت وقتی از رنج‌هایم سخت می‌گویم و تلخ می‌نویسم.)

 

شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کرده‌ام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمی‌توانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمی‌توانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمی‌توانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش می‌خواستی منتظر باشم نه صبور...

 

تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگی‌ها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تخته‌سنگ‌های منی. تو تمامِ صندلی‌ها و تمامِ پیام‌ها و تمامِ قدم‌های منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکی‌ات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آینده‌بودنت دیگر باید شده. تو آینده شده‌ای. تو گذشته‌ای و آینده شده‌ای. و من، بی‌حال افتاده‌ام. افتاده‌ام جانِ من. افتاده‌ام.

 

حتی نیستی.

 

10 آذر 95




۳ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


خواهم شدن به میکده

گریان و دادخواه

کز دستِ غم

خلاصِ من

آن‌جا

مگر

شود

 

-حافظ-

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده