لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است


 

چیزها را به ما نمی‌آموزند؛ بلکه از ما پنهان می‌کنند.

چرا؟

چون از مسئولیتِ چیزها می‌هراسند.

چون نمی‌توانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛

پس پشتِ تحقیر، پنهان‌شان می‌کنند.

هیچ چیزی را نمی‌شود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید می‌لرزند.

 

حالا من با صدایی لرزان می‌گویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»

 

و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشک‌ها بیان می‌کنم.

 

بیت

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد

 

-حافظ-

 

17 دی 1395

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده


خواهم شدن به میکده

گریان و دادخواه

کز دستِ غم

خلاصِ من

آن‌جا

مگر

شود

 

-حافظ-

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده

ای خواجه! درد هست

ولیکن طبیب نیست


Frank Auerbach


۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده