این سؤالی است که دربارۀ ادبیاتِ
معمایی-کارآگاهی میپرسم.
در این که همه انسانیم و ویژگیهای مشترکِ فراوان داریم، شک نیست؛ اصلاً بدهی است .و بدیهیتر
از این، وجودِ تفاوتهای فردی و فرهنگی است .و در واقع، شخصیت برآیندِ این تفاوتها
است. حال که اینگونه است، آیا معما و کارآگاهی در فرهنگهای مختلف، متفاوتاند؟
تفاوتها ساختاری نیستند؛ محتوایی و
ظاهریاند: آنچه معمای فارسی را از معمای انگلیسی متمایز میکند، نه ساختارِ معما
و کارآگاهی، بلکه محتوا و ظاهرِ معما و کارآگاهی است.
کیفیتِ فرهنگیِ معمای فارسی، در جهانبینیِ
نویسنده، لحنِ روایت، فضای ذهنی-زبانیِ اثر پدیدار است. فارسی، هویتِ خود را
یافته میداند و شخصیتی دارد تثبیتشده. به همهچیز از بالا نگاه میکند و خود را
فراتر از جهان میپندارد ،و بههمیندلیل است که به کلیاتِ جهان میاندیشد و
جزئیات در نظرش بیارزشاند. منطقِ فارسی چگونه منطقی است؟ این منطق در کجا پدیدار
میشود؟
خود و دیگری. در این دوگانه است که هر منطقی پدیدار
میشود؛ در ارتباط و مرابطه با دیگریها: خدا، جهان و طبیعت، جامعه، خانواده، خود.
خدا خالق و مربی و حاکمِ او ست ،و او
وجودِ خود را از خدا میداند. غایتِ او
بازگشتن به مبدأ (خدا) است و در این راه میکوشد. کوشش و تلاشی که ریاضت تعبیرِ آن است. پس منطقِ ارتباطِ او با
خدا ،و انگیزه و خواستِ او در این رابطه، نفیِ خود و بازگشت به خدا ،و ریاضت است.
جهان باآنکه مخلوقِ خدای خیر است، در راهِ بازگشتنِ شخص به خدا، مانع
و درنتیجه شر است. جهان، شیطانی و گناهآلود است و کثیف. جسم نیز که جزئی از این جهانِ مادی است، شر و گناهناک و کثیف
است. ریاضتِ شخص، معطوف به نخواستنِ زندگیِ مادی است و غایتِ شخص، مرگِ مادی و
آزادکردنِ روح است.
جامعه، بسته به نگاهِ شخص، جای ستیزه یا
مهربانی است. هدف در هر دو حالت، بازگشتن به خدا است. جامعه وسیله است و فارسی،
جامعه و اصلاح و پیشبردِ آن را هدف قرار نمیدهد و اگر قرار دهد، هدفی کوتاهمدت است که غایت و نهایت نیست؛ چه برخی گمان میکنند زیستن در جامعۀ معطوف به خدا، بهتر از زندگیکردن در جامعۀ پشت به خدا است؛ پس باید جامعه را به خدا
معطوف کرد و جامعهای خدایی برساخت.
خانواده نیز ابزاری است برای تکمیلِ
ایمان ،و فداکردنِ آن در راهِ ایمان، غایت است.
منطقِ رابطۀ شخص با خودش، نفیِ تن بهسوی اعتلای روح است.
بسیار روشن است که آنچه تا اینجا بهعنوانِ منطقِ ارتباطِ شخص با دیگری بیان
کردهام، ایدههای آرمانیِ این فرهنگ است و با آنچه در عمل میشود، متفاوت.
رُویۀ فرهنگِ فارسی، معاش و معاشرت است
،و منطقِ رابطه، عرف و عادت و خرافه. خودجویی و خداجویی ،و خودشناسی و خداشناسی در
این رَویه جایی ندارند .و اگر برای زندگی، تعابیرِ کردن و شناختن و گذراندن
وجود داشته باشد، زندگی در این رَویه، گذراندن است و وصلکردنِ ایام به هم با هدفِ معاش و معاشرت فقط. در اینجا، غایتِ وجودی معروفیت است نه معرفت.
آنچه اکنون پس از این تحلیلِ دومین به آن فکر میکنم، این است که این رَویه، رویۀ زندگیِ اجتماعیِ انسان (در
کلِ جهانِ انسانی) است .و باز هم به این نتیجه میرسم که تفاوتِ فرهنگها در ساختارهای منطقِ اجتماعی نیست؛ چه، این ساختارها در اساس یکی اند ؛بلکه
تفاوتها در محتوا و ظاهر است فقط. ابزارها و
شیوههای بیان متفاوتاند نه ساختارها.
پس معما و کارآگاهی و جنایتِ فارسی از
نظرِ ساختارِ فرهنگی با معما و کارآگاهی و جنایتِ دیگر فرهنگ-زبانها تفاوتی ندارند. منطقِ اینها، جهانشمول و همگانی است ،و انگیزه و خواست و مانعِعملشان محدود و قابلِ شمارش است. در واقع، باعثِ تفاوت،
محتوا و ظاهر است و بس.
پ.ن1: در مبحثِ بالا از سهگانۀ فرم، محتوا، ساختار استفاده کردهام.
پ.ن2: بهجای فرهنگِ ایرانی، از فرهنگِ فارسی حرف میزنم.
19 مرداد 1394