لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

در نور خوابیده بودم

برق رفت

از تاریکی بیدار شدم

و به دنبال نور رفتم

 

28 آبان 1394

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

رو به خورشید می‌نشینم

و آن‌قدر به او خیره می‌شوم

تا دیگر تو را نبینم

 

17 آبان 1394

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

زیباترین درخت را یافتیم

از دور به آن نگاه کردیم

سپس نزدیک شدیم

و زیرِ آن نشستیم

 

دیگر زیبایی را نمی‌بینیم

اما می‌دانیم

که خود جزئی از

زیبایی شده‌ایم

 

26 آبان 1394

۲ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

ارزش. دیگر این‌طور فکر می‌کنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر می‌توانم بدانم که درکل پوچ‌انگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردی‌اش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.

آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آن‌چه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت می‌برم. از دیدنِ آینه لذت می‌برم. از همه آن‌چه مرا به خودم می‌رساند لذت می‌برم.

آگاهی. این آگاهی که می‌گویم یعنی چه؟ منظورم آگاه‌شدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی می‌تواند آگاهی‌بخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهی‌افزا می‌دانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجهه‌ای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم می‌آید که تکه‌ای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمی‌کند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگی‌ام به سمتی می‌روم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آن‌جا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبین‌بردگی.

نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی می‌گویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچ‌چیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد می‌گویم به سوی آگاهی می‌روم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه می‌کنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب می‌کنم؟

آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهره‌ها دارند مدام فرو می‌ریزند و من می‌دانم که دیگر نمی‌توانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه می‌کنم؟ من که برآیندِ جهان‌ها و تاریخ‌ها و انسان‌ها و داستان‌ها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب می‌کنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نه‌ایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهی‌ام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایش‌دادن و آگاهی از آگاهی نیز به‌ همان اندازه متشخص و متمایز است که من.

آگاهی و ارزش. وقتی می‌گویم به سمتی می‌روم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمت‌ها را انکار می‌کنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن می‌رسم. پس ارزشِ همه راه‌ها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»**‌ این‌جا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.

 

 

* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010

** آندره ژید

 

22 آبان 1394

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

کوچه‌های ناشناس

غمی نهفته دارند

در تکه‌های کوچکِ زباله

در نگاهِ مشکوکِ عابران

و حتی در تابشِ آفتاب

 

از کوچه‌های ناشناس که

بیرون بیایم

مرا شاد خواهید یافت

 

19 آبان 1394

۲ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

شهرِ ناشناسی‌ست

غریب است

چراغ‌هایش در روز هم

روشن است

گویی این‌جا کسی به خورشید

نیازی ندارد

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

دختری به زیباییِ یک دیوار

که نه نزدیک می‌شود نه

دور

اما من به او نزدیک می‌شوم

با او حرف می‌زنم

به تنش دست می‌کشم

اما همیشه دیوار است

اما او هیچ‌وقت مرا نخواهد

شناخت

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

من آن‌قدر به زمان

نزدیکم

که قلبم یخ زده

اما مردهایی را

می‌شناسم

که ترسناک اند

نام ندارند

و همیشه تکه‌ای یخ

زیر دندان‌هایشان

خرد می‌شود

و زمان

تندیسِ آن‌ها ست

که با دست‌های خود

هی می‌سازند و

هی خراب می‌کنند

 

19 آبان 1394

۱ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

به ساعت نگاه می‌کنم

اما گذرِ زمان را حس نمی‌کنم

ساعت نخوابیده است

این منم که خواب

می‌بینم

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

به امیدِ کار

استراحت می‌کنم

به امیدِ خستگی

کار

و وقتی که از همه ناامید می‌شوم

در انتظارِ باران

در شلوغ‌ترین خیابانِ شهر

می‌ایستم

 

برای ناامیدی‌ام

همیشه ابری هست

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

روز

مردی در نور است

شب

زنی در تاریکی

پس کی یکدیگر را

خواهیم شناخت

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

همیشه پیرمردی

هست

سرِ چهارراه

راست ایستاده

و راست نگاه می‌کند

به چیزی که هیچ‌وقت نفهیده‌ام

و آن‌قدر هست

که دیده نمی‌شود

اما من از او یاد می‌گیرم

که سرِ چهارراه

راست بایستم

و راست نگاه کنم

به چیزی که حتی

کسی نفهمد

حتی اگر دیده نشوم

 

19 آبان 1394

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

شعرهایم را جمع کرده‌ام. از سال 91. از میان‌شان انتخاب کرده‌ام برای چاپ‌ِ کتاب. فقط کوتاه‌ها انتخاب شده‌اند. یک‌دهمِ شعرهایم را قابلِ کتاب‌شدن می‌بینم. حتی می‌توانم بگویم یک‌یازدهم. آن‌قدر کم‌تعدادند شعرهای قابلم که گمان می‌کنم تا سه سال دیگر هم به چاپِ کتاب نخواهم رسید. سخت‌گیر و کوبنده انتخاب کرده‌ام. بازنویسیِ زوری، شعرهای زوری، هرچه زوری بوده حذف کردم. هرچه بازی بوده حذف کردم. هرچه ناشیانه بوده حذف کردم. دلم برای هیچ‌کدامشان هم نسوخته. مگر آن‌ها دلشان به حالِ من می‌سوزد؟ وقتی چنین صریح پیشِ من می‌ایستند و تو دهنم می‌زنند، من هم باید با ایشان صریح باشم. نه که مثلِ آن‌ها بشوم بزنم تو دهن‌شان؛ اما از ایشان نترسم حداقل، که نمی‌ترسم هم. دیگر پوست‌کلفت شده‌‌ام در حذف و شیفت‌دیلیت. من که خودمم بارها شیفت‌دیلیت شده‌ام. دیگر به هیچ‌جایم نیست. خیلی هم خوب است. اصلاً حال می‌دهد.

اما این شاعرها چطور دلشان به هم نمی‌خورد از این که هرچه دارند چاپ می‌کنند؟ یعنی کسانی مثلِ احمدرضا احمدی و سیدعلی‌صالحی که حداقل هر سه‌ماه یک کتاب دارند، به آن مرحله از شاعریت رسیده‌اند که هر چه بگویند و بنویسند شعر باشد؟ هندوانه زیرِ بغلشان نیست؟ خودشان را گول نمی‌زنند؟ هرچه هست، نمی‌توانم درست بفهمم این قضیه دقیقاً چطور است. من که حالم از خودم به هم می‌خورد؛ تازه من که هنوز چاپ هم نکرده‌ام. خدا بخیر کند!

 

17 آبان 1394

 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۷
محمدحسین توفیق‌زاده

در ظلمات نشسته بودم

تنها

تشنه

اما نمی‌دانستم

و هیچ غمی نداشتم

 

کسی آمد

چراغی به من داد

 

چه اندوهِ دور و درازی است

با چراغی روشن

در ظلمات گم شده‌ام

 

13 آبان 1394

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده

من به آنچه نمی‌پاید

دل‌بسته‌ام

به پیوندِ این دست‌ها

و به نفس‌های دوچندان‌مان

 

من فصل‌های تو را دوست دارم

من فاصله را دوست دارم

و زوال را

از خودم بیشتر

می‌شناسم

 

16 آبان 1394

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

به آدم‌هایی که

نمی‌شناسم

خیره شوم

و دربارۀ آنچه

نمی‌دانم

حرف بزنم

 

شجاع اگر

باشم

با همه آشنا خواهم شد

و سؤال‌هایم بی‌جواب نخواهند ماند

 

16 آبان 1394

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

زندگی‌ام

تلاشِ بی‌وقفه‌ای است

برای ساختنِ خانه‌ای بزرگ

آن‌قدر بزرگ

که همه

در مجلسِ ختمم

بنشینند

و هنوز هم جا باشد

برای آن‌ها که دوستم نداشته‌اند

 

15 آبان 1394

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده