لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نثر» ثبت شده است


 

کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.

پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!

انگار بال‌هایت را باز کرده‌ای برای پرواز.

یا دست‌ها را باز کرده‌ای برای آغوش.

یا خودت را آمادۀ پرتاب کرده‌ای.

هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.

 

هیچ فکر نمی‌کردم روزی بیاید که حسرت بخورم

از این که دریا نیستم!

 

می‌دانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟

 

من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کرده‌ام؛

پس موج زده،

خُرد ام کرده

 

شکسته‌هایم را جمع کن!

 

22 مهر 1395


۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

در شهرِبازی‌ها، دورِ بازی‌ها حصار کشیده‌اند. مصداقِ بارزِ این چه می‌گویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپ‌های کوچکِ رنگانگ پُر کرده‌اند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیده‌اند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچه‌ها از آن می‌روند تو می‌آیند بیرون، نگه می‌دارد.

 

هر بار می‌توان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبک‌تر یا سنگین‌تر شد.

 

بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟

 

بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگ‌ترها ایستاده‌اند. در ابتدا گمان می‌شود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیده‌اند؛ اما دقیق‌تر که بشوم، می‌بینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچه‌ها و نگاهِ بزرگ‌ترها، رمزِ مرگ است. بزرگ‌ترها به ارواحی دوزخی شبیه‌ اند که با حسرت به بچه‌ها و شور نگاه می‌کنند.

 

بازی مخصوصِ بچه‌ها نیست؛ بلکه بچه‌ها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بی‌فکری، خلق‌الساعه‌ای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بی‌زمان است و نامتناهی.

 

بزرگ‌ترها گمان می‌کنند با بستگی‌های معقول و جدی می‌توانند حیات را محصور کنند و به‌عبارتی غلط، نجات‌اش دهند؛ اما درست‌تر این است که فقط حیات است که حیات را نجات می‌دهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگ‌ترها، نامعقول و بی‌قاعده است: دختربچه‌ای میانِ توپ‌های رنگی‌رنگی غرق شده و فریاد می‌زند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش می‌شتابد، دخترکِ دیگری ست که می‌پرد می‌آید دستِ آن یکی را می‌گیرد از غرق نجاتش می‌دهد.

 

بزرگ‌ترها را راه نمی‌دهند. اول گمان می‌شود که بچه‌ها را محصور می‌کنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگ‌ترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زده‌اند و به آزادی نگاه می‌کنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچه‌ای تنها، توپ‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد، به دهانش می‌چسباند، نگاهش می‌کند، بعد پرت‌اش می‌کند میانِ توپ‌های دیگر.

 

این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستان‌ها مرا یادِ مرگ می‌اندازد. نمایشِ تمام‌شدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرام‌شدگی: پسربچه‌ای خودش را زیرِ توپ‌ها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچ‌کس به حضورِ او پی نمی‌برد.

 

در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بی‌دلیل .و تنها کافی ست بچه‌ای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمی‌آید و گُر می‌گیرد. شعله‌اش را در نگاه و دستِ بچه می‌بینم. این توپ‌ها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.

 

این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستاده‌ام و به بچه‌ها نگاه می‌کنم و حسرتِ ایمان را می‌خورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان به‌زودی به دامِ شیطان می‌افتند و روزی فراخواهدرسید که آن‌قدر دروغ گفته‌اند که دیگر جایی میانِ این توپ‌ها ندارند. ساکت و سربه‌زیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک می‌شوند، نگاهی می‌اندازند و ناگزیر، از کنارش می‌گذرند.

 

25 مرداد 95

تپۀ قلات

سی‌سخت؛ زاگرس


پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.


۳ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

I love you; a Graffiti by Banksy


 



این که این عکس را برایت بنویسم، درست‌ترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.

 

اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفته‌ات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دل‌مشغولی‌ها رهایت کند، کم دیده‌ام. پس اول از ات می‌خواهم یک عمر به‌اش نگاه کنی. دست بکشی روی چاره‌ها و بیچارگی‌هایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چاره‌ها و بیچارگی‌هایمان دست نکشی.

.

.

.

عمرمان محدود است ،و اگر نمی‌خواستی بیش از یک‌بار زندگی کنی، هیچ‌وقت این عکس را برایت نمی‌نوشتم.


چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایه‌اش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعت‌شنی با شنِ قرمز که شن‌های ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفته‌اند.


همه‌چیزِ این اثر خیلی پیشِ‌پاافتاده به نظر می‌رسد .و حتی حرفی که می‌زند خیلی دمِ‌دستی می‌نماید. من باکی ندارم از این که توجه‌ات را به چیزهای پیشِ‌پاافتاده یا دمِ‌دستی جلب کنم. خودت بارها برگ‌های دسترس یا سنگ‌های زیرِ پا را نشانم داده‌ای و گفته‌ای: «نگاه!» و من نگاه کرده‌ام و قشنگی‌مان را با همه‌چیز شریک شده‌ایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِ‌دستی نیست.


چرا. دمِ‌دستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزی‌اش را با بریدنِ پوست‌مان تیزتر می‌کند تا مستقیم برود سمتِ دل‌مان. نترس. من این‌جا ام. نمی‌گذارم نکشدمان.




سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.


می‌توانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ می‌گویی عشق، اما دلت پایدار نیست.


می‌توانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که می‌گویم عاشقت‌ام، روزی تمام می‌شود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!


می‌توانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمی‌کند. و بعد، بروی یک‌سطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.


اما من می‌خواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعت‌ها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه می‌کنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.


به چشم‌هایم نگاه کن. می‌بینی که دیگر در این اثر، نه گلایه‌ای می‌بینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس می‌کنم: یکی‌شدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقی‌مانده. حتماً تو هم حسش می‌کنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودن‌تر.


و زمانِ گذشته هم دیگر توده‌ای بی‌معنا و غم‌افزا نیست؛ براده‌های دل است. هم‌رنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقی‌مانده. بی‌اندکی‌تفاوت.


می‌دانم که تو از کم‌شدنِ دلِ من و از این چکه‌ها اندیشه نمی‌کنی. همان‌طوری که می‌دانی من از کم‌شدنِ تو اندیشه‌ای به دل راه نمی‌دهم.


اما بیا زیباتر شویم!

سه کلمه. هم‌جنسِ زمانِ مانده و گذشته. هم‌رنگِ دلِ ریزنده و براده‌های ریخته. هر قطره‌ای که از این دل می‌چکد، قطره‌ای از جوهرِ به‌ظاهر خشکِ واژه‌های روی دیوار کاسته می‌شود ،و واژه‌ها آرام‌آرام محو می‌شوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.


و زمانی می‌آید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علف‌های بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شن‌ها می‌چرخد .و دوباره دلی ،و دوباره براده‌هایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که می‌ریزیم. ما ایم که می‌چکیم. ما ایم که می‌رقصیم.

 

۲۶ خرداد ۱۳۹۵

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

توصیفِ احساس

1.

آبِ ترشی در دهانم است. لزج. به گمانم زرد باید باشد. به او که نگاه می‌کنم بوی خون و کافور به مشامم می‌رسد و هرلحظه نزدیک است پنجه‌هایم را فرو کنم در گوشتِ تنش و تکه‌پاره‌اش کنم. باید حفرۀ گورش باشم و نداند. باید پرتگاهش باشم و نداند. باید با این چاقوی زنجانِ دسته‌صدفی رگ‌وپی‌اش را نخ‌کش کنم و جلوِ چشمش روده‌های درآورده‌اش را با فشار گره بزنم تا جر بخورند.

2.

از تماسِ تنش با دیگری دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و دستش را چنان مشت می‌کرد که غضروف‌های انگشتانش صدا می‌کردند. راه که می‌رفت، تنش منقبض بود و رگ‌های شقیقه‌اش ورم می‌کردند و به هرچه می‌آمد پیش پایش تیپا می‌زد و مدام زیرِ لب با شدت می‌گفت: «خفه‌شو.»

 

پ.ن: تمرینِ کلاسِ نمایشنامه‌نویسیِ بخشِ فارسی

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

پیداشدن از شب [نثر داستانی]

 

محمدحسین آمد. خیس بود و نانی گرد در دستش. همه نشسته بودیم. محمدحسین ننشست. به در نگاه میکرد که باز بود. بیرون شبِ شدیدی بود. محمدحسین نان را دندان زد و ما همه نشسته بودیم نگاهش میکردیم. نانِ گرد را لقمهلقمه جوید و تمام کرد و رفت بیرون. دوباره آمد. نانِ دیگری دستش بود. واایستاد وسطِ اتاق. چیزی سرخ از توی پیراهنش درآورد و لای نان گذاشت. نگاهش میکردیم. نگاهمان نکرد. گفت: «گم شید از جلو چشمم.» و رفت بیرون. بیرون بارانِ شدیدی بود. ما گم نشدیم؛ اما او هم دیگر پیدا نشد از آن شب.

 

28 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

موضوع: دیرشدن

 

لحنِ رئال

نگاه انداخت به ساعتش. عرقِ صورتش را پاک کرد با کفِ دست. پلکپلک زد. به ماشینهای قفلشده درهم نگاه کرد. باز نگاه انداخت به ساعت. از تاکسی پرید پایین و دوید. راننده کلهاش را درکردهبود از پنجره فحش میداد پدرسگ، کرایه... و او میدوید.

 

لحنِ رمانتیک

مثلِ همیشه دیر میآیی. اما من هستم مثلِ همیشه. تو مرا کاشتهای؛ مثلِ این باغبان که بنفشه میکارد. تو باغبانِ منی که دیر میآیی. کجایی؟ همیشه میگوید: «دارم میآیم. نزدیکم.» و هر بار که آمده... بروم آب بخورم... آقا آبسردکن کجاست؟ «آنجا. پشتِ آن سروِ بلند.» بگذار یکبار هم بیاید و ببیند نیستم. بداند که اینبار دیگر واقعاً دیر شده است که بیاید. «رسیدم. کجایی؟» دیر اومدی رفتم. با خود فکر میکنم میوههای دیررس زود پلاسیده میشوند. نمیدانم این جمله را چگونه ساختهام؛ اما این را از روی زمین که توتهای تابستانه افتادهاند میگویم...

 

لحنِ سوررئال

صبح خواب ماند. هوا سیاه. نفسنفس میدوید. ماشینها رد میشدند از او. عقربههای ساعتِ بزرگِ آویزان داشت می‌سوخت. ایستاد بندِ پاهایش را محکم ببندد. «چرا این‌‌قدر زود اومدی؟» دیرم شده بود آخه.

 

لحنِ زبان‌گرا

1.

دیرشدنِ تو

از آن که دوری

 

2.

دیر رسیده‌ایم

از آن که دور بوده‌ایم

از آفتاب

 

3.

دیرترین

پنجره‌ها باز شده‌اند

اما دیگر دورند

 

12 مرداد 1394

پ.ن: تمرینِ جلسۀ گروهِ نثر بخش فارسی دانشگاه شیراز

 

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

بچهچوپانی جستم که نزدِ او [عثمانآغا] میرفت؛ سرشیر را به او خوراندم تا نیمهبریان را به عثمانآغا برساند. بچهچوپان قسمِ نخوردن خورد و من فریبِ وی خوردم؛ ولی دریغ که چوپانزاده همین که بدانسوی درّه گذشت، دربرابرِ چشمِ من سرِ نیمهبرّه را بگشود و به خوردن آغاز نمود. شک نبود که تا از نظر غایب شود، همۀ استخوانش را هم خواهد خوایید و خبرش را هم به عثمانآغا نخواهد برد. چون از رود گذشته بود، در تعاقبِ او رفتن فایده ندیدم؛ سنگی چند انداختم، به قوزکش هم نخورد؛ دشنامی چند دادم، به گوشش نرسید. آتشِ دل را بدین فرونشاندم که «بچهام برو الهی جوانمرگ شوی و زهرمار بخوری.»

 

جیمز موریه، سرگذشت حاجیبابای اصفهانی، ترجمۀ میرزاحبیب اصفهانی، انتشارات نگاه، چ دوم 1390، ص66

 

پ.ن: عثمانآغا که کارفرمای حاجیبابا در سفرِ بخارا بود، در این جای قصه که هر دو گرفتارِ ترکمانان شدهاند، به بیگاریِ شترچرانی گرفته شده است.

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

با صدای بلند با هیچ که دور است از من او هم


هلاک. از تشنگی. میروم. راهی ندارم. آبی ندارم. تاریک نیست. آب نیست. سراب نیست. کوه است. دره است. شکفت است. چشمه نیست. صدای آب نیست. درخت نیست. علف نیست. هلاک. از تشنگی. میروم.


تنها. بیهمه. بیهر. بیکس. دستِ راستم از هفتجا زخم شده. خون پاشیده پخشیده خشکیده. سرم گیج. سنگین. پاکتِ سیگارم خالی. سرد نیست. تاریک نیست. گم نشده‌ام. فقط هلاک. از تشنگی. می‌روم.

پسر خاله گوشی داری؟ از پشتِ تخته‌سنگ. این صدا. کیست؟ گوشی ندارم. نه. یعنی دارم؛ شارژ ندارد. دیدمش. پیراهن و شلوارِ روشن و موهای پریشان. گوشی داری پسر خاله یه زنگی بزنم پایین؟ «شرمنده. دارم، ولی شارژ نداره.» دیگر هیچ نمی‌گوید. می‌رود؟ نمی‌رود؟ می‌روم. به رفتنم نگاه می‌کند؟ نمی‌دانم. هلاکم. از تشنگی. می‌روم. چرا نخواستم آبی به‌ من بدهد؟ مگر بطری دستش نبود؟ بود؟ نمی‌دانم... رفته‌ام دیگر دیر شده. می‌روم.


این‌جا چه می‌خوای؟ این صدای کیست؟ صدای مردی که نمی‌بینمش. پشتِ کدام تخته‌سنگ نشسته ایستاده خوابیده است؟ مرا از کجا دیده می‌بیند؟ نمی‌دانم. به راهِ ناپیدا ادامه می‌دهم. مردِ ناپیدا صدا نمی‌کند دیگر. اگر نامم را می‌دانست آیا صدایم می‌زد؟ بگذار خودم را صدا بزنم ببینم چه می‌شود: «محمد!» صدا می‌رود. می‌رود. می‌آید. می‌پیچد. تکرار می‌شود. به سکوت. خودم هم جواب نمی‌دهم...

 

پ.ن1: متن ناتمام است. چون شروع هم نشده است. تمرین است. بداهه است. مبارزه است؛ با مرگ.

پ.ن2: خسته ام. می نویسم. اما. با هیچ. اما. برای هیچ؛ که او هم دیگر نیست. اما مهم نیست.

16 خرداد 1394 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


مثل دود سیگار دور کمرم بود... دو دستِ نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... نگاه میکرد و من جانم را تکهتکه وجودم را در او میریختم... آسمان تیرهفام دوتکه که او شبیه تکۀ تیرهفامش بود... باغ و کلاغهایی که بیدلیل سیاه نبود... و فوبیای من... و او که بیحس بود مطلق... و قلبش تندتر نمیزد بعد از آن کشش و زیباترشدنِ من در لحظه... و وقتی امروز روزِ قدمزدن نبود و من عجولم و جلوی من سیگار نکش... و وقتی چشمم افتاد به نقطهای نقرهای در چشمانش... مثل دود سیگار دور کمرم بود دو دست نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... و من خودش را در او میریختم توسط خودش که من بودم... من هر لحظه خالیتر او هر لحظه سرریزتر... «میشه یه خونه گرم توی مسکو سرد داشته باشیم؟» نمیخوام... «تو که مشکی دوست داشتی.» آره اما نه واسه تو. «میتونی دو نفرُ دوس داشته باشی؟» آره حتی هفت یا هشت نفرُ... من ترسیده بودم. هرچه داشتم میریختم در او و او بیحس مطلق به من .و من هرلحظه خالیتر و او هر لحظه سرشارتر... حس دلبستن به مجسمۀ مومی که با آتشِ من خودش را آب میکرد... و دستم چکنه میشد... چرا از گربه میترسی؟ «خاطره از بچگی یه چیزی مثِ فوبیا...» سنگ میخورد تف میکند بیرون. باهوشم. میداند سنگ با آتش از بین نمیرود و چه میخواهد از بین رفتن. «به چی اعتقاد داری؟» هیچی... قول و قسم برای کسی که اعتقادی ندارد... و خواهش برای کسی که احساسی ندارد... و من دوباره ترسیدم... بالا میآوردم خودم را در چاهی خالی عمیق بیانتها... من هر لحظه خالیتر و او هر لحظه سیرتر... و «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم «من برات مهمم؟ میمونی؟» نمیدونم مهم نیست... «معلم هنر رفت خونه معلم انشا یا معلم انشا رفت خونه معلم هنر؟» مهم نیست فکرت یه جای دیگهست... من خالی از خودم در دستانِ دودی خودم نگاه میکردم به خودم و بوسیدم خودم را... و من در برابرِ من میگفت مهم نیستی تو... و من 6 تکۀ بزرگ شدم و 30 خرده و 365 ذره. «چند وقت میگذره؟» یک سال و یک ماه و شش روز... و آن برخورد لبهایم/مان بعد از آن کششِ عجیب که من هرچه مانده بود از خودم ریختم در او... تمام شد من... «میمونی؟» رفتن به اندازۀ ماندن است. او رفت سرشار و من ماندم خا...

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده


برف میآمد. دوازده پرندۀ سیاه روی چمنهای نزدیک سرگردان. «یادت هست؟ عمری را که با هم بر باد...» باد نمیآمد. برف بود که از راههای ناشناخته میریخت بر سرم ،و منِ یخزده در منِ داغ داغم؟گرم گم شده بود. آره؟ نه. من پاسخِ من را از دهانِ من میداد. ساعت. ساعت چند است؟ هدیه است. میگذارد توی کمدش درش را قفل میکند و پر واز میکند بر سر و میپرد با یازده پرندۀ سیاهِ دیگر. فردا که نیامدهست... میآید. بگذار بیاید. «از چه میترسی؟» از تنهایی. «چرا؟» دوست داری اونجا باشی؟ اون بالا. اتاقِ خالی. که خیلی تاریکه. «آره.» نمیترسی؟«از تاریکی؟» آره. «نه. تو میترسی؟» از تاریکی. آره. چرا؟

 

برف میآمد. قدم بزنیم؟ «نه.» داریم میزنیم. دم. پشتِ قاف. اینجا که نشستهایم پشتِ قاف است و دم میزنیم. میرود. میآید. نمیشه هی بری هی بیای. «هی نیامدهام. یادت هست وقتی که میخواستی ترک نکنم بند نبود؟ تا بند نباشد ترک نیست.» پا شو بریم. پاشیدم. بذرها را بر سنگها. گندم شد آرد شد پخت نان شد. «آدمی نان است.» بگیرید. این شراب خونِ من است. و این نان را پاره کنید که تنم است. و تا نان خورید و شراب نوشید از من میخورید و مینوشید تا در شما زنده باشم با آن که تنم پارهپاره ریخت و خونم بر خاک و خاره. «آدمی نان است. تمام میشود. تکهتکه پارهپاره میشود.» وقتی با تو ام، اشتها ندارم. «من نانم. با تو حسِ خوردهشدن دارم.» سرنوشت. تاتهنوشت. «در برنامهای بیرحم گرفتاریم. در بیپایانی.» در زندگیِ بهزورِ پس از زندگی. در مرگهای تو بر تو. در اندوهاندوه. که لبت پر واز میکند بر سر و با یازده پرندۀ سیاه، سکوت میکند. صدایش را رنگ کرده. میدانم. چون دوست دشمن است شکایت کجا...

 

«هوای گریه با من.» خب گریه کن. «نمیتوانم.» چرا نریم؟ «ما مالِ اینجاییم.» کجاییم؟ پشتِ قاف دم میزنیم. پشتِ قاف برف میآمد. سکوت بود. «عجولی.» چرا اینطوری میکنی؟ «یک فیلم هست ببینش: چیزهایی هست که نمیدانیخب بگو. «نمیگویم. نباید.»

 

«اذیتم نکن. اذیتم نکن.» بلند شدم دویدم در برف. فریاد «چرا حرف زدم؟ چرا حرف...» مشت زدم به دیوارِ آجریِ پرنور. برفهای توی موهایم را تکاندم بر سنگها. بیا. چیزی نیست. هست. اما از آن چیزهایی هست که نمیدانی.

 

«ایده ایده ایده ندارم.» زبانم میگرفت. رفتارت عاشقانه نیست. نباید باشد. عاشقم نیستی؟ نکتۀ سربسته. نپرس. «سرش را بسته ماندهام تا...» تا چی؟ «تا همهاش را بیندازم توی سطل بروم.» نشانم بده. لطفاً. لطفاً. «چون دوست دشمن است...» برف آمده بود بر سرِ دشمن نشسته. پاشیدماش بر سنگریزهها. گندم شد.

 

«حسِ خوردهشدن.» ازم استفاده میکنی. استفاده. «نه. از خودم استفاده میکنم.» از خودت که خودمم. «حرفِ خودم.» حرفِ خودم از دهانِ دیگرِ خودم. لبت پر واز میکند بر سر.

 

«ساعت چند است؟ دارد دیرم میشود.» بگذار تجربهاش کنم. تجربه. تمام. برف میآمد که رفتی. «چرا رفتی؟» چه. زشتم. پلیدم. سیاهم. سرخیات را مکیدهام. کبود شدهای. سلامتت را خوردهام. مریض شدهای. بلند شدهای. رفتهای. سررفتهای. سررفتهای به خاک ریخته پاشیدهای بذر را. گندم شده است. من چیکار کنم خب؟ دوازده پرندۀ سیاه که دوتایش منم و سومش دیگری است روی چمنهای سایهبرسایه ایستادهاند؛ سکوت کردهاند. «چرا این پرندهها سیاهاند و سفید نه؟» نمیدانم. بله. چیزهایی هست که نمیدانی. مثلاً همان برف که سفید بود و تو که رفتی، روی ماندنم نشست تا دفن شدم پشتِ قاف بیدم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده

گوینده اول:

حالا وقتِ اون رسیده که به وعدهمون وفا کنیم و اون فیلم رُ خدمت شنوندههای عزیز معرفی کنیم. اسم فیلم هست «خیابان، هر روز» که منتقدها نظرات زیادی دربارهش ابراز کردن و تماشای اون رو به شما شنوندهی عزیز توصیه میکنم. این فیلم، برندهی هفت... هفت چیزِ بلورین...

 

گوینده دوم:

اُسکُل...

 

گوینده اول:

بله، برندهی هفت اُسکُلِ بلورین از جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده دوم:

و البته این رُ اضافه کنیم که اسکل بلورین از ابداعاتِ تازهی جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده اول:

خیلی ممنون که توضیحات تکمیلی رُ دادید.

 

گوینده دوم:

خواهش میکنم.

 

گوینده اول:

یه چیز عجیبی که دربارهی این فیلم مطرح شده این هست که نمیدونم چرا دیدنِ این فیلم برای افراد زیرِ خط فهم ممنوع شده.

 

گوینده دوم:

البته ممنوعِ ممنوع که نیست...

 

گوینده اول:

منظورم اینه که جنس فیلم به گونهای هست که این افراد نمیتونن فیلم رُ ببینند.

 

گوینده دوم:

و علتش هم این هست که

 

... خش ... خش ... خش ...

 

راننده پیچِ رادیو را پیچید توی کوچهی بنبست.

 

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

    بر زانوانش ایستاده بود ،و دهانش نیمه باز از فریادی نیمه تمام ، بر دهانه ی سوراخِ گِردِ دیوارِ اتاق مانده بود : سوراخِ دودکش ، که تا بام ... که تا آسمان ...


نرم نرم نشست . پیشِ رویش دیوار بود : خط خطی هایی سیاه و درهم بر آبیِ پگاهان ...


دراز کشید به پشت . دروغ گو تر از همه ، دروغ گو تر از همیشه : لامپِ کم مصرف اتاق با آن نورِ یخ زده اش ...


غلت زد و کاغذها زیرِ دنده هایش له شدند . کاغذهای سفید ...


قابِ نگاهش شلوغ بود : پنکه خاموش و منگنه و خودکار و درِ نیمه بازِ کمد و ساعتِ خوابیده ی دیوار . بی رمق و به گمانِ یافتنِ موبایلش بی آن که تکان بخورد دستش را روی فرش می کشید . می کشید و نمی یافت . پاهایش تهی شده بودند و می دانست که می خواهند کنده شوند . آن فریادِ ناتمام داشت دود می کرد . نفسش داشت می گرفت و چشمش داشت می سوخت ...

ارسطو از پشتِ سرش گفت : « صدا می آید . » غلتی زد و به ارسطو خیره شد : در قابِ پرده و لبِ تخت نشسته بود . یک استکانِ بزرگ پُر از سرخ به دستش بود و گوش تیز کرده بود و چشم باریک . صدایی اما نبود . ارسطو استکان را به لب برد و گفت : « صدا می آید . » در زدند . ارسطو خوابید و پتو را روی سرش کشید و گفت : « نگفتم صدا می آید ؟ »

غلت زد و کوه ... کوه ... برخاست کوه ،و در را که گشود ، به اعماق اقیانوس پرتاب شد کوه : زهرا بود . آمد نشست . صدا می آمد . از سوراخِ دودکش . باد نفس می کشید . باد از سوراخِ دودکش می وزید . باد از پاییزِ پرده می وزید . باد از دستانِ زهرا می غرید و می وزید . باد می غرید و می وزید ،و آمد و کتاب ها را از شاخه کند و پاره پاره کرد و پاشید و نشست و دست در دست ... آرام گرفت . گلی از قالی چید و به گوشِ خود منگنه کرد ،و گلی دیگر و به لب هاش . باد گفت : « صدا می آید . » گفت : « باید فرار کنیم . » و از سوراخِ دودکش بالا رفتند و محوِ آبیِ پگاهان شدند ...


از همان روز تا کنون قاتلِ ارسطو را تمامِ کارآگاهان پی گرفته اند و نیافته اند و معمای قتلِ ارسطو مایه ی داستان ها شده است ، در حالی که آبیِ پگاهانِ دیوارِ اتاق از خط خطی هایی سیاه و درهم پوشیده است و از سوراخِ دودکش صدا می آید و تلفنی ناپیدا مدام زنگ می زند .

12 شهریور 1392


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده