خاکسترِ کتاب هایم را... [یادداشتِ شخصی]
بر زانوانش ایستاده بود ،و دهانش نیمه باز از فریادی نیمه تمام ، بر دهانه ی سوراخِ گِردِ دیوارِ اتاق مانده بود : سوراخِ دودکش ، که تا بام ... که تا آسمان ...
نرم نرم نشست . پیشِ رویش دیوار بود : خط خطی هایی سیاه و درهم بر آبیِ پگاهان ...
دراز کشید به پشت . دروغ گو تر از همه ، دروغ گو تر از همیشه : لامپِ کم مصرف اتاق با آن نورِ یخ زده اش ...
غلت زد و کاغذها زیرِ دنده هایش له شدند . کاغذهای سفید ...
قابِ نگاهش شلوغ
بود : پنکه خاموش و منگنه و خودکار و درِ نیمه بازِ کمد و ساعتِ خوابیده ی دیوار .
بی رمق و به گمانِ یافتنِ موبایلش بی آن که تکان بخورد دستش را روی فرش می کشید .
می کشید و نمی یافت . پاهایش تهی شده بودند و می دانست که می خواهند کنده شوند .
آن فریادِ ناتمام داشت دود می کرد . نفسش داشت می گرفت و چشمش داشت می سوخت ...
ارسطو از پشتِ
سرش گفت : « صدا می آید . » غلتی زد و به ارسطو خیره شد : در قابِ پرده و لبِ تخت
نشسته بود . یک استکانِ بزرگ پُر از سرخ به دستش بود و گوش تیز کرده بود و چشم
باریک . صدایی اما نبود . ارسطو استکان را به لب برد و گفت : « صدا می آید . » در
زدند . ارسطو خوابید و پتو را روی سرش کشید و گفت : « نگفتم صدا می آید ؟ »
غلت زد و کوه ... کوه ... برخاست کوه ،و در را که گشود ، به اعماق اقیانوس پرتاب شد کوه : زهرا بود . آمد نشست . صدا می آمد . از سوراخِ دودکش . باد نفس می کشید . باد از سوراخِ دودکش می وزید . باد از پاییزِ پرده می وزید . باد از دستانِ زهرا می غرید و می وزید . باد می غرید و می وزید ،و آمد و کتاب ها را از شاخه کند و پاره پاره کرد و پاشید و نشست و دست در دست ... آرام گرفت . گلی از قالی چید و به گوشِ خود منگنه کرد ،و گلی دیگر و به لب هاش . باد گفت : « صدا می آید . » گفت : « باید فرار کنیم . » و از سوراخِ دودکش بالا رفتند و محوِ آبیِ پگاهان شدند ...
از همان روز تا کنون قاتلِ ارسطو را تمامِ کارآگاهان پی گرفته اند و نیافته اند و معمای قتلِ ارسطو مایه ی داستان ها شده است ، در حالی که آبیِ پگاهانِ دیوارِ اتاق از خط خطی هایی سیاه و درهم پوشیده است و از سوراخِ دودکش صدا می آید و تلفنی ناپیدا مدام زنگ می زند .
12 شهریور 1392