لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جهان بینی» ثبت شده است


 

چیزها را به ما نمی‌آموزند؛ بلکه از ما پنهان می‌کنند.

چرا؟

چون از مسئولیتِ چیزها می‌هراسند.

چون نمی‌توانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛

پس پشتِ تحقیر، پنهان‌شان می‌کنند.

هیچ چیزی را نمی‌شود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید می‌لرزند.

 

حالا من با صدایی لرزان می‌گویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»

 

و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشک‌ها بیان می‌کنم.

 

بیت

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد

 

-حافظ-

 

17 دی 1395

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سرگردانم. گم‌گشته‌ام. دقیقاً همان‌زمان که گمان می‌کردم یافته‌ام و یافته شده‌ام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خواب‌های پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم می‌کنند. ادامه‌اش با حرف‌زدن‌ها و تعریف‌کردن‌ها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمام‌ِ عاشقانه‌ام، عجیب‌ترین و تمام‌ترین تجربۀ زندگی‌ام، گفتم. هر یکی به‌گونه‌ای برخورد کرد. هر یکی به‌گونه‌ای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. می‌نویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.

 

خوابگردِ پریشانی شده‌ام. می‌ترسم. تنهایم. بی‌همدم و بی‌همدلم. اُه. بی‌پناهم. بی‌پناه... همه‌آنچه را مدعی بودم، از کف داده‌ام. از همه‌آنچه مدعی بوده‌ام مُرده‌ام. بی‌چیز شده‌ام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بوده‌ام. درگیرِ انحرافِ ذهن بوده‌ام. تنم را خواب‌هایم فرسودند. خواب‌های پریشانِ بی‌امان. تنم را می‌آزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شده‌ام؛ آن‌قدر که می‌ترسم به‌سوی هرکه بروم، از من فرار کند.

 

دیگر خسته‌ام. دیگر بی‌توانم. دیگر کم آورده‌ام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شده‌ام. دیگر هلاک شده‌ام. چقدر زیبا شده‌ام!

 

شکننده شده‌ام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگ‌ها در اشک‌هایم درهم می‌شوند و در هم حل می‌شوند و تمامِ آنچه اندیشیده‌ام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌شناسم.

 

چرا تنم رها نمی‌شود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمی‌شود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بی‌تحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.

 

بیزارم از دانسته‌هایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش می‌کنم، ذهن، راحتم بگذار.

 

21 مهر 1394

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

لحن مذهبی کیفیتی است در دیدِ هنرمند نسبت‌به موضوع که در آن، هر شیء و کنش و تصویر و رنگ، مذهبی است .و منظورم از مذهبی‌بودنِ نگاهِ هنرمند، نه حضورِ آیه و حدیث، بلکه شناختِ جهان بر اساسِ الوهیت و جهان‌بینیِ واقعی است. در انواعِ نگاهِ دیگری که سراغ داریم، مثلاً در دیدِ سـ*سی و جهان‌بینیِ جنسی، هر چیزی ابژۀ جنسی است ؛یا در نگاهِ کمدی و طنازی، هر چیزی ماده و در عینِ حال، تجلی‌گاهِ شوخی و طنز است.

اما لحنِ مذهبی نیازی به موضوعِ مذهبی ندارد. لحنِ مذهبی در ذهنِ من، همان لحنِ عینی و بی‌واسطه است. معطوف به حق (همان عینیت) است؛ بی‌نام، تفسیرناپذیر، خشن، نامنتظَر.

 

17 شهریور 1394

 

۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

اگر جا جا است، وقت وقت است، آدم آدم است، پس ارزش به چیست؟ حسِ غلطی دارم به این ایده و شیوهام. نادرستم انگار. چرا برای جز خودم ارزش قائل نیستم؟ چرا برای جز خودم ارزش قائل باشم؟ هیچ ایدهای ندارم کدام سؤال درست است و کدام نادرست.

ارزشِ دیگری به خودش است یا به من؟ این ارزش اصلاً کجا هست؟ در من است یا در دیگری یا در میانِ ما در مرابطهمان؟ مدتی فکر میکردم اگر انسان نمیبود، خدا نمیبود و دقیقاً در همان دم، برعکس هم. وجودِ هر دو به وجودِ هر دو بسته است. ارزشِ هر دو هم به وجودِ هر دو است. پس اساسِ اندیشهام و مبنای ارزشیام وجود است. وجود یعنی چه؟

وجود در نظرِ امشبم یعنی حضورِ فعال؛ دربرابرِ حضورِ منفعل. فعال در چه؟ در حضور. این فعالیت کجا نمود پیدا میکند؟ در لمسِ حضور و دیدهشنیده‌‌بوییدهچشیدهشدن. پس حضور و نتیجتاً وجود، به دو قطب نیازمند است که اگر یکی نباشد، دیگری نیست. هست، فعلی مشارکتی است بیگمان.

هستیام از دیگری است. هستیِ دیگری از من. هستیِ او از «او» است و هستیِ «او» از او. همین که رابطهای شکل بگیرد میانِ دو او، هستی شکل میگیرد. هر دو، سهمِ رابطۀ خود را میان میگذارند و اگر یکی برود، دیگری هم رفته است. این است که دیدم که جانم میرود یا ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر یا همه تو بودنِ من توجیهپذیر میشود. یکیشدنِ عاشق و معشوق از اینجا است که هر دو فعالِ فعلِ مفردِ هست شدهاند.

ارزشِ جا، ارزشِ وقت، ارزشِ آدم (دیگری)، به هستی است. و رسیدم که هستی مشارکتی است. پس هر جا که من تنها سهمِ رابطهام را بگذارم ارزش ندارد. اما اندوهی که از نقصان می‌آید و از نبودِ سهمِ دیگری، چقدر ارزش دارد؟

گیجم واقعاً شدیداً اصلاً اساساً.

 

10 شهریور 1394

 

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

خانواده اولین و مهمترین نهادی است که مسئولیتِ بیگانهکردنِ فرد با طبیعتِ خود را بر عهده دارد و این مسئولیت را با ابزارهای فیزیکی و روانی (فرمی و محتوایی) به انجام میرساند. پایدارترینِ این ابزارها، مفاهیمِ پدر و مادر، خون ،و حریم شخصی و مالکیت هستند. ابزارهای دیگری که بسیار هم به کار میآیند، عرف و اخلاق و قانوناند. این همه، فرد را از طبیعتِ خود بیگانه و از خود دور و منحرف میکنند ،و از فرد موجودی اجتماعی میسازند. این انحراف و بیگانگی چگونه است؟


از جنبههای طبیعیِ فرد، نیروی جنسی است. این نیرو با قدرتِ خانواده و با ابزارهای یادشده، چنان نادیده گرفته میشود و چنان سرکوب میشود که فردِ ناآگاه، جز تصویری مخدوش و منحرف و حتی منفور و ضدانسانی از این نیرو، چیزِ دیگری در ذهن ندارد. درحالیکه اگر (و این یک اگرِ آرمانی و تحققناپذیر است) خانواده به فرد برای برخورد با این نیرو آگاهی میداد، بیماری و انحرافِ ناشی از ناآگاهی پدیدار نمیشد. خانواده باعث میشود فرد به ایدۀ رمزگرایی و کنشِ پنهانکاری روی بیاورد ،و این نیرو را مرموز و ممنوع و محکوم بینگارد.


جهان و طبیعت در خانواده، دیگریِ خطرناک وانمود میشوند. این ایده در مفاهیمِ حریمِ شخصی و قفل و کلید و در و دیوار پدیدار است. خانواده در ترساندنِ فرد از محیط و طبیعت تمامِ وجوهِ انسانی را کنار میگذارد: میکُشد، طرد و لعنت میکند، سایه میاندازد، خفه میکند .و با مفاهیم و با زبان، فرد را بازی میدهد و منحرف میسازد.


این کنشِ توهمزا و انحرافگرا، چه دلیلی جز این دارد که خانواده فرد را نیز چیزی میبیند مانندِ ماشین یا تلویزیون که میتواند آن را کاملاً دراختیار بگیرد؟ نگرندۀ این نگاهِ داشتنمحور مجبور است برای نگهداشتنِ فرد در حریمِ شخصیِ خود، او را منحرف کند. خانواده از مفاهیمی ارزشی نظیرِ محرم و نامحرم، شهادت در راهِ اهلِ خانه،... سوءاستفاده میکند تا فرد را نگه دارد در خود؛ برای بقای خود. خانواده خود را کانونِ تمامِ نیکیها و خیرها وامینماید و جهان و طبیعت را منبع و محلِ شر و شرارت. از اخلاق و عرف و قانون سوءاستفاده میکند تا رفتارهای ظاهراً نادرستِ فرد را گناه جلوه دهد ،و سپس خود را تنها پناهگاهِ توبهپذیر معرفی میکند. درحالیکه اگر فرد به خودآگاهی و تنآگاهی و جهانآگاهی برسد، پوچی و ناکارآمدیِ مفاهیمی نظیرِ گناه و پشیمانی و توبه بر او نمایان میشود ،و زندگیِ اجتماعی و عرف و اخلاق را به هدفِ ادامۀ خود-تن-جهانآگاهی نفی میکند. این پدیده، تاریخی و واقعی است ،و تاریخیترین و واقعیترین انسانها مصادیقِ این ایده هستند؛ از پیامبران گرفته تا کشورگشایان و خونریزان: افرادی که فرد باقی ماندند ،و باقی ماندند.

 

21 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

وجودِ خوشی دو گونه است: خشنودی، خوشوقتی. چه تفاوتی دارند؟

در جهانِ انسانی، آنچه از خوشی بهدستآمدنی است، خوشوقتی است. لذاتِ گذرا و همچنین وجودِ دیگری به نامِ بدوقتی نشان از خوشوقتیاند. خوشوقتی عاملی بیرونی دارد؛ هنر، خوردن، سکس، عدالت: همه اتفاقاتیاند که بدونِ وجودِ بیرون برای انسان نمیافتند .و وقتی این عاملِ بیرونی از بین برود، خوشوقتی محو میشود و جایش را بدوقتی پر میکند. پس انسام مدام در نوسانِ بدوقتی-خوشوقتی است و همواره درپیِ پناهگاهی میگردد که آنجا برایش خوشوقتی داشته باشد. جایی میرود که خوشوقتی داشته باشد، غذایی میخورد، رابطهای برقرار میکند، آرمانی اجتماعی-ایدئولوژیک انتخاب میکند که خوشوقتی داشته باشد. خوشوقتی و بدوقتی در این نگاه، اشیایی اُبژکتیو هستند که میتوان تصاحبشان کرد، خرید، دزدید. نکتۀ دیگر این که در این جهانِ انسانی که همهچیزی ازدسترونده است، حالِ خوش و حالِ بد هم پایدار نیستند و انسان منفعل است؛ یعنی مفعولِ این حالات است: لحظهای خوشی به او دخول میکند، دمی بدی او را میگاید.

در جهانِ غیرانسانی، چون وقت وجود ندارد، پس خوش و بد نمیتوانند به وقت وارد بشوند؛ در این جهان خوش و بد وجود ندارد. این جهان، هستیِ فعال است و حضورِ فعال است. در این نگاه، جهان و وجودِ غیرِانسانی هر دو فاعلاند. چیزی از هم نمیگیرند، پس نمیدهند هم. جهانِ معامله نیست، جهانِ مبادله نیست. جهانِ تقاطع و برخوردِ هستیها و جابهجایی است. بینِ دو سنگ چیزی جابهجا نمیشود؛ بلکه خودِ سنگها هستند که جابهجا میشوند. جهان و وجودِ غیرِانسانی در این نگاه، همجنس هستند و در عملِ جنسیشان، هردو فاعل، بدونِ مفعول. این وجودِ غیرِانسانی، چنان که خودِ جهان هست، جا و وقت ندارد؛ خودش جا و وقت است. دربرابر، جهانِ انسانی، چون جا و وقت را دارد، از دستشان میدهد؛ مصداقِ بارزش مرگ است.

پس خوشی و بدی در دو جهانِ انسانی و غیرِانسانی، حضورهای متفاوت دارند: در جهانِ انسانی، ابژههایی برای داشتناند؛ اما در جهانِ غیرِانسانی، حضور و وجودند، از دست نمیروند، به دست نمیآیند هم.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده