لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است



متنفرم از این ویروس لعنتی. مدتهاست که رخنه کرده در مموریِ گوشیام. یک روز تمامِ خاطراتم را بربادِ فنا داد، تمامِ صداها و عکسها و فیلمها و نوشتههایی که نه ماه در پیِ جمعآوریشان بودم. همه را فرمت کرد و دوباره پشتِ لحظههای آینده کمین گرفت تا امشب دوباره تمامِ عکسهایم را نیمجویده نیمجویده تف کند. مگر دستم بهت نرسد. ویروسِ فراموشیِ لعنتی.

 

تقصیرِ خودم است. که خرده فراموشی به دهانت میگذارم تا این چنین چاق و چله شوی.

 

اما بدان. بالأخره، بخواهی یا نخواهی، شیر و گرگِ راهِ امروز، پیشرفت کردهاند و عینکِ مادون قرمز دارند. تو داخلِ کدویت بمان و برای خودت قصههای پریان تعریف کن! روزی خورده خواهی شد.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده

گوینده اول:

حالا وقتِ اون رسیده که به وعدهمون وفا کنیم و اون فیلم رُ خدمت شنوندههای عزیز معرفی کنیم. اسم فیلم هست «خیابان، هر روز» که منتقدها نظرات زیادی دربارهش ابراز کردن و تماشای اون رو به شما شنوندهی عزیز توصیه میکنم. این فیلم، برندهی هفت... هفت چیزِ بلورین...

 

گوینده دوم:

اُسکُل...

 

گوینده اول:

بله، برندهی هفت اُسکُلِ بلورین از جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده دوم:

و البته این رُ اضافه کنیم که اسکل بلورین از ابداعاتِ تازهی جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده اول:

خیلی ممنون که توضیحات تکمیلی رُ دادید.

 

گوینده دوم:

خواهش میکنم.

 

گوینده اول:

یه چیز عجیبی که دربارهی این فیلم مطرح شده این هست که نمیدونم چرا دیدنِ این فیلم برای افراد زیرِ خط فهم ممنوع شده.

 

گوینده دوم:

البته ممنوعِ ممنوع که نیست...

 

گوینده اول:

منظورم اینه که جنس فیلم به گونهای هست که این افراد نمیتونن فیلم رُ ببینند.

 

گوینده دوم:

و علتش هم این هست که

 

... خش ... خش ... خش ...

 

راننده پیچِ رادیو را پیچید توی کوچهی بنبست.

 

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده



کارگردان: سیاوش اسعدی

نویسنده: سعید نعمتاله

با بازی: شهاب حسینی/ گلچهره سجادیه/ نورا هاشمی/ بهناز جعفری

حکایتِ شکست است. شکستی مثلِ نیشِ مار در بازی مار و پله؛ که بازیگر را به خانهی اول بازمیگرداند.

 

داستان از این قرار است که بهصورت اتفاقی، سیما (نورا هاشمی)، همخانهی گذشتهاش پردیس (گلچهره سجادیه) را ملاقات میکند و این، آغازِ کشمکشِ داستان است برای فاششدن یا نشدنِ رازِ گذشتهی سیما برای شوهرش پاشا (شهاب حسینی)...

پیش از هرچیز، فیلم را به دو نیمه تقسیم میکنم. نیمهی نخستِ فیلم، با کشمکشِ شخصیتها و اتفاقاتِ قابلِپیشبینی اما با دقت دستچینشده، به خوبی پیش میرود؛ اما من در پایانِ نیمهی نخست منتظرِ اتمام ِفیلم بودم و این ضعف ِفیلمنامه است. از آغازِ نیمهی دوم فیلم، ما با آسیبشناسیِ موضوعِ فیلم روبرو میشویم و راهِ برونرفت از این مشکلِ اجتماعی پیش روی ما قرار میگیرد. اما این آسیبشناسی نه فعال و رو به جلو، بلکه یک بازگشت ِغمبار به گذشته است. به گذشتهای که در طولِ نیمهی نخست، بدیها و سیاهیهای آن از زبانِ سیما بیان شده. از این جا به بعد، من کاری به قوت یا ضعف ِفیلم و فیلمنامه در نیمهی دوم ندارم. به هر حال بر این موضوع، صاحبانِ نظر باید نظر بدهند و دادهاند و این فیلم، فیلم تحسینشده منتقدان و نویسندگانِ سینمای ایران شناخته شده. مشکل ِمن با این آسیبشناسی است (که البته به نظر ِمن شاید از گزینههای تحسینشدگیاش نیز همین باشد) اندیشهای که در نیمهی دوم فیلم مطرح میشود، این است که «هر گونه تلاشِ افرادِ قشرِ ضعیف (از نظرِ اقتصادی) به بنبست میخورد و فردِ تلاشگر که البته عاصی تلقی میشود، سرشکسته و افسرده به خانهی نخست برمیگردد و خواهی نخواهی، این نتیجه به دست میآید که نباید چنین تلاشهایی صورت بگیرد.» و برای این گفته، دلیل نیز اقامه میکند که «زندگیِ نخست، یعنی زندگی در شرایطِ تنگدستی و ضعفِ اقتصادی، درخشانتر و شادابتر از زندگیِ بر پایهی امید و آرزوی رسیدن به شرایطِ بهتر است و کسی نباید در برابرِ این سیاهیها قد علم کند.» در طیِ قسمتِ دوم فیلم، آزاردهندهترین بخش برای مخاطبِ حساس به اندیشهی پویایی و پیشرفتِ زندگیِ قشرِ ضعیف جامعه، دیالوگی است که بینِ سیما (شکستخوردهی عصیان و بیرونزده از آن زندگی) و خواهرش طلعت (تنداده به آن نوع زندگی و تسلیمِ تقدیر) رد و بدل میشود:

طلعت: کجا بدی این چند ساله؟

سیما: یه سالش رُ دویدم واسه شانسآوردن. تا این که شانسِ خانومبودن اومد سراغم. شانسِ خونه، ماشین، شوهر، خونهی شوهر؛ بیحسرت. تا این که اون جامونده رُ گذاشتن کفِ دستِ همون شوهر. اون هم ردم کرد... بهم گفت هرزه... ولی من هرزه نیستم. فقط خیلی تنهام... چقدر خوبه که آدم تنها نباشه. رسول داشته باشه.

طلعت: من که نداری رُ عیب و عار نمیدونم. ماهی یه بار هم که مرغ بخوری نه قرآنِ خدا غلط میشه نه چیزی از مُخت کم و زیاد. گفتم رسول، یه چیز... دو تا چیز ازت میخوام. ریسه بستنِ کوچه، یه ماشین عروس که پیکان هم نباشه. گل زده تا خودِ صبح تو شهر بوق بزنیم بچرخیم... تو عروسی کردی ماشین عروس داشتی؟

سیما میزند زیرِ خنده...

 

و همین جا ست که دادِ من به هوا میرود. حرفهای طلعت، خارج از این بافت، درست و قابل پذیرش، اما چرا این جا باید زده بشود؟ چرا وقتی این دو خواهر در مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند و نمایندهی دو گروه شخصیت از یک قشر هستند؟ یکی عصیانگر برای پیروزشدن در نامعادلاتِ اقتصادیِ جامعه و دیگری تنداده به جبرِ تولدِ خود در طرفِ کوچکترِ نامعادله. ضعفِ این واقعگرایی در این جا ست که نمایان میشود. این نوع واقعگرایی که زادهی فکرِ گروهی از هنرمندانِ جامعه است، نه در خدمتِ پیشرفت و افزایشِ رفاهِ اقتصادی و در نتیجه فرهنگیِ مردمِ تنگدست، بلکه در صددِ نگهداشتنِ آنها در همان شرایط و در نتیجه، استحمارِ پنهانِ آنان است. هنرمندی تابعِ حکومت (هر نوع حکومت؛ در این لحظه بحث من یک بحث جهانشمول است) و تابعِ مواضعِ  «پسااستحماری»ِ آن؛ احمقفرضکردنِ مردم، احمقکردنِ مردم ،و احمقنگهداشتنِ مردم، برنامههای ذاتی و جداناشدنیِ این گونهی هنرند: «هنرِ پسااستحماری».

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

  منتشر میشود از دوردستِ اتاق

صدای شاملو

«در ساعتِ پنجِ عصر»

و دوباره باد

در گلوی دودکشِ بخاریِ اتاق پیچیده

 

نیمجویده تف میشوم از دهانِ رعدِ پرخاشجوی

و خیس میشوم

در همنوازیِ باران و ساعت

                  تیک... تک... تاک... تک... تک...

*

از دمی پیش تا هنوز

با ترجمهی بیزبانی که آن دختر از متنِ بیمعنای شهر کرد

سنگی در سینه حس میکنم

                                 نفسگیر

هیچ نگفت

اما

چشمش سرخ

صورتش کبود

تنش شکسته، سست

از بارشِ بیامانِ کوه

بیجان

چنان چون ماهیِ قرمزِ کوچک

در باغچهی بیانتهای مرگ

گوشهای کزکرده

تنها

مغروقِ تاریکی

با جملاتی منفجرشده در ذهن

با صدایی بریدهشده در گلو

با گریهای فروخورده همچون بمبِ دستسازی با ترکشهایی از فریاد...

به یاد میآوَرد و خیره مانده و گنگ و لرزان...

*

دختر، چون چمنزاری نوبهاری پژمرده از گامهای گردشگرانِ سیگاربهلب، نشسته بود پشتِ چرخ خیاطی کهنه و انگشتش را میمکید؛ سوزن و زخم و خون...

در زدند. دختر بلند شد. چادر بر سر انداخت و رفت و در را وا کرد. جوانی بود، هوایش سیر شده از دود خشم. کبودچهر و درشتهیکل. گفت آن چه گفتنش را آمده بود و نعرهای کشید و رفت؛ که «میکُشم ـِش. فکر کرده خونهی خاله ست؟ جر ـِش میدم...»

آبِ دهانِ دختر در انتهای گلویش گره خورد. در را بست و به آن تکیه داد. پیش رویش حیاطِ کوچک و خانهی پوسیده و پیرمردی کمانقامت، آفتابهبهدست و آهنپارههای آن گوشه و بوی تریاک...

*

- «تو رسوایمان کردی...»

و سیلی...

از برادرش

برادری که اگر دختر آن چنان گرم در آغوشِ آن مرداب غرق نشده بود، اکنون نبود.

پرده اگر مُرد، پنجره هنوز زنده است

خانه هنوز پابرجا ست

برادر هنوز لقمه میگیرد و پدر هنوز سیگار آتش میزند

قطرهای خون در قبال یک خانه

تن در قبالِ جان

خود در قبالِ عشق

اما

نهیبِ چشمِ برادر و سیلی و

فوارهی خونی که از سینهی عشق...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یکی دو سکهی ششپنسیاش را که از گلفروش پس گرفته بود در جیب گذاشت و با دستهگل بزرگش بهسوی وستمینستر به راه افتاد . خیال داشت با صراحت بگوید (کلاریسا هرطور میخواست دربارهاش فکر کند)، گلها را بهسوی او بگیرد و بگوید: «دوستت دارم» چرا نگوید؟ وقتی به جنگ فکر میکردی، این واقعاً یک معجزه بود؛ به جنگ و هزاران بیچارهای که میتوانستند  به زندگی ادامه دهند و حالا زیر خروارها خاک خفته و تقریباً فراموش شده بودند؛ بله، این یک معجزه بود. (ص 148)

 

... و در میدان بزرگ که تاکسیها بهسرعت میآمدند و دور میزدند، زوجهایی نشسته بودند، استراحت یا گفتگو میکردند، زیر شاخ و برگ درختان، کوچکتر به نظر میآمدند؛ این منظره آدم را احساساتی میکرد؛ چنان غرق حضور یکدیگر بودند که آدم با احتیاط و شرمگین از کنارشان میگذشت، گویی مراسمی مقدس اجرا میشد که دخالت در آن گویای بیایمانی بود... (ص 205)

 

لیدی برادشاو که صدایش را پایین میآورد و خانم دالاوی را درون حفاظ مشترک مؤنثبودن و غرور مشترک در ویژگیهای درخشان و مشهور شوهران و تمایل تأسفآور آنها به پرکاری میکشید (زن بیچاره، آدم از او بدش نمیآمد) زمزمه کرد: «درست موقعی که میخواستیم بیاییم، شوهرم را پای تلفن خواستند. اتفاق بدی افتاده بود. مرد جوانی) سِر ویلیام هم همین ماجرا را برای آقای دالاوی تعریف میکرد) خودکشی کرده بود. قبلاً در ارتش بود.» کلاریسا فکر کرد: آه، این هم مرگ وسط مهمانی من. (ص 228)

 

به گونهای خود را بسیار شبیه او مییافت؛ به مرد جوانی که خودکشی کرده بود. این کار ِ او را موجه مییافت؛ دورانداختن زندگی را، درحالی که سایرین ادامه میدهند . (ص 231)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

 

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد

آن که نهالِ نازکِ دستان اش

از عشق

         خداست

و پیش عصیان اش

بالای جهنم

            پست است .

 

آن کو به یکی «آری» می میرد

نه به زخمِ صد خنجر

و مرگ اش در نمی رسد

مگر آن که از تبِ وهن

                          دق کند .

 

قلعه ای عظیم

که طلسم دروازه اش

کلامِ کوچکِ دوستی ست .

 

احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از سدِ کارت-نگاه-کن ها که گذشتم ( ناگفته نماند که بسی شلوغ بود و فشار و بقیۀ ماجرا ) از تابلوها کلاس 705 رو پیدا کردم ؛ عجیب درندشت و گل و گشاد بود . باور کن دویست سیصد تا صندلی داشت . نشستم سرِ صندلیِ خودم . همکلاسی ها نزدیک بودند . به گفت و خند گذشت تا این که یک مرد طاس خط خطی پاسخنامه ها را آورد . سکوتی افتاد انگار که یک گروه بچه دبیرستانیِ شر ، به عنوانِ آخرین حرکت ضدهنجاریِ خود ، دسته جمعی خود را از بلندای یک برج بیندازند پایین ! مراقب ها هم که آمدند ( ناگفته نماند که هر دو مراقبمان زن بودند ) دیگر صندلی ها جیرجیر می کردند و دانشجوها نه ! بلندگو ( با ضمیرِ she ) شروع کرد به حرف زدن درباره پرسشنامه و شیوۀ امتحان دادن و پر کردنِ مربع های پاسخنامه ( به قدری بیخود و تکراری که خطبه های نماز جمعه ) خلاصه ، پرسشنامه ها را انداختند پیش پایمان . یکی از مراقب ها شروع کرد به گرفتن کارت های ورود به جلسه . یک جوری به صاحبان کارت نگاه می کرد انگار بازپرس ویژۀ قتل است ؛ زیرچشمی و بی اعتماد . بلندگو ( هنوز با ضمیرِ she ) گفت شروع کنید . برگ سؤال را برداشتم . پشتِ بلوزِ دانشجوی جلوی ام نوشته بود : « NEVER WALK ALONE »

And this is the best idea to continue this absurd life, however I myself don't believe it.

پ.ن:

1- در گرامر ضعیفم ؛ به طور کلی یه آماتورم !

2- به علت مسائل اخلاقی و ممیزی ، از گفتن بعضی نکات معذور بودم ؛

3- گند زدم توی اون امتحان !

 

10 آبان ماه 1392

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده

جسدی را دیدم که داشت می پوسید ؛ لحظه به لحظه و نقطه به نقطه می پوسید و خاک و خاکستر می شد . کجا بود ؟ که بود ؟ جسدی بود از گور سر بر آورده . سینه اش فقط استخوان بود و صورتش ، « من » بود . در دستانش کاغذی داشت و لب هایش مدام می جنبید ( یا شاید هم می لرزید ) و دور می شد و می پوسید و می پوسید . چنارهای حاشیه ی گورستان به او هجوم می آوردند و او می گریخت و می پوسید . دست های استخوان از خاکِ گورستان می رویید و پاهایش را می گرفت و او استخوان ها را در هم می شکست و له می کرد و دور می شد و می پوسید . کجا می رفت ؟ چرا این گونه می رفت ؟ خانه ای در افق داشت می سوخت و شعله هایش خون بود که پرواز می کرد و آبشار می شد .  خانه ی او بود . به سمتِ خانه خیز برمی داشت ، می دوید ، از نفس می افتاد ، راه می رفت و می رفت و دور می شد و می پوسید . و من پشتِ سرش می رفتم و خاک و خاکسترهای تنش را جمع می کردم ؛ از لای علف های زبرِ زرد و خارهای هیزِ تیز و سنگ و کلوخ های درشت عبوس . خاک و خاکسترها را جمع می کردم و لای کاغذ می ریختم و او می رفت و می پوسید و دور می شد . تا رسید . رسید به آن خانه ای که سوخته بود . او به افق رسید و پا به خانه ای گذاشت که دیگر تنها دودی بود سیاه و سنگان نفس . نه خاکستری ، نه آجرِ سیه رویی و نه حتی تکه فرشی شعله ور . دود بود و سیاه و سنگان نفس و شب . او به شب نشسته بود . او با افق یکی شده بود و شب شده بود . فروریخت استخوان ها و برهم شکست و توده ای خاک ماند از آن گریخته از گور . میان کاغذ ریختم خاک ها را و خاکسترها را و به آن نگریستم : آینه بود و من بودم . شب بودم .

 

شب بود و شعر . شب شعر بود و زمزمه . شب شعر زمزمه ها بود دیشب . و من مسئولِ برنامه ها . یک ماه دوندگی برای یک شب . یک ماه دوندگی برای یک مرگ . یک هیچ . یک پوچ.

 

نمی دانم چرا من . چرا نه هیچ کسِ دیگر و تنها من . چرا نومیدی سیاه بین را متهم می کنند به دبیری یک شب شعر . چرا می پذیرم این اتهام را و هیچ دفاعی ندارم از خود ؟ منِ سراسر تنفر را چرا مسئول می کنند ؟ کوزه ی لبریز از زهر را به کدام چشمه می برند برای آوردنِ آب ؟ کوزه ای که به زهرِ درونِ خود خو گرفته و خود را با او یکی می داند. چرا رضا می دهم به این تهمت ؟ به این ریاست ؟ چرا شور می زنم برای شیرینی کام کسانی که ... لعنت به آن منِ آتش پرست ؛ آن حرارتْ طلبِ ناآرام ؛ آن خورشیدْ جوی بی قرار . می پوسد و می دود و می دود و هیچ به دست می آورد و راضی ست . از او متنفرم . از این حماقتِ ورم کرده بیزارم . آخر تا کی افسارم به چنگ تو خواهد بود ؟ با همین افسار روزی به دارت خواهم آویخت . گم شو .

 

2 آبان ماه 1392

 

 

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده