ببری که از پنجه های خود می ترسید [نثر داستانی]
میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...
پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...
گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...