دیگر نمیخواهم تو را ببینم
میخواهم مرا ببینی
تمامِ نورم را جمع میکنم
تا وقتِ تباه را
11 شهریور 1395
دیگر نمیخواهم تو را ببینم
میخواهم مرا ببینی
تمامِ نورم را جمع میکنم
تا وقتِ تباه را
11 شهریور 1395
تنبلی. آفتِ تمامِ نیکیها ست. شنیدهام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.
مترادفهای تنبل در فارسی، تنآسان، سست، هیچکاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحتطلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقلکردن، حماقت کند طنبل میگویند.
فردوسی میگوید:
تنآسان نگردد سرِ انجمن
همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.
ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون میترسی تنبل میشوی یا چون تنبلی میترسی؟
داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خواندهام اش. جوانی به نامِ احمد که میگوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه.» دخترِ پادشاه را مجبور میکنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامیدارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.
میخواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.
ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تنآسانی میشود.
من وقتی میمیرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی میکند، فقط بیصبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.
ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی میشود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته میشود که شخصِ منزوی، از جمع میترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ بهویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.
این که تنبلی و تنآسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچکاره است تصور کنیم، منحرفمان میکند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخیبودناش، وجهِ غالب است.
باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.
3 مرداد 1395
اوفوریون
به کوهها و خلنگزارها سوگند،
به درّهها و جادهها!
پیروزیهای آسان را
من از سر وا میکنم.
تنها آنچه به زور باید گرفت
به دلسپردن میارزد.
فاوست، گوته، بهآذین، ص 324
پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.
تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.
راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.
کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.
آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.
مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.
آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.
16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت
خواب
insomnia by
با ز.ص و شناختش
تو نخستینی که گفت مرا نمیخواهد ،و نمیخواهد هم. نخستینی که به من احترام گذاشت؛ یعنی به خودش .و نخستینی که مرا شناخت و دانست پناه و بیپناه نیستم.
اغواگر بودی: تور مینهادی و تار میتنیدی که به شکار آمده بودی؛ اما تیره و دور بودی از خودت میگریختی .و با من اگر بودی، داشتی از خودت میگریختی. هنوز هم میگریزی؟
متفاوت بودم انگار برایت. نمیتوانستی در دیگری بگریزی؟ گریختی هم البته؛ اما نیافتی یا نخواستی نمیدانم. رهایم نکردی بههرحال؛ اما خواهشت از من هنوز پناه بود تا پیش از آن شب. میدانی؟ من از خواهشِ تو ایمن بودم ،و تو مدام در کنارِ من بیپناه بودی؛ حتی در آغوشِ پنهانی و بوسههای خفقانی.
من دیوانهام؛ میدانی. تو آنقدر به در و دیوار و زمان کوفتی که بدزدی از من؛ نتوانستی اما. که سفت و آگاه گرفته بودم همهچیز را. اما وقتی که شناختیام ،و پس که میرفتی، نمیدانستی همهچیزی که میخواستی و نمیتوانستی، به تو دادهام و دستت است و داری میبری. واقعاً نمیدانستی؟ هنوز هم نمیدانی؟
14 مرداد 1394
از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.
نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.
چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.
نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.
ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.
نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...
چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.
چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.
31 اردیبهشت 1394
مرگ. هنوز و تا همیشه بزرگترین مفهومِ ذهنِ من است. مرگ. بزرگترین شر. شرِ غالب. با او که حرف می زنم این روزها، از مرگ حرف نمی زنم اما هر حرفی که می زنم، از مرگ است.
نخواستن. نخواستن برای نخواستن. نخواستن حتی وقتی که نیاز دارم. حتی وقتی تنم برای زنده ماندن نیاز دارد. نخواستن. چرا؟ گریز از دنیا. ستیز با دنیا. شکنجۀ تن. کاهیدنِ تن. چرا؟ در این دنیا، هیچ چیز و کس به خواستنِ ما اهمیت نمی دهد و هیچ برای ما نمی ماند. همه از دست می رود با یک اتفاقِ ساده؛ یک مرگ پیش پا افتاده. در بلا زیستن. این فلسفۀ زندگیِ من است. همه چیز بلا است. حتی لبخندِ او. حتی دستِ او. حتی آغوشِ او. همه این هایی که گمان می بری اوجِ خوشی است. همه اش بلا است. همه اش بلا است. همه اش بلا است.
نخواستن. گفتم کاش وقتی پیش بیاید و دیگر تو را هم نخواهم. گریه کرد. سکوت کردیم و تا صبح هیچ نگفتیم. صبح گفتم خیلی چیزها هست که بود و نبودشان برایم فرقی نمی کند ولی نمی دانم تو هم جزءِ آن چیزها هستی یا نه. گفت نمی دانم. و سکوت کردیم و دیگر هنوز حرفی با هم نزده ایم. نخواستن. نخواستن بوسه ارزشش از خود بوسه بیشتر است. نخواستن بالاتر است. بالاترین چیست؟ هنوز به آن جا نرسیده ام.
اما زندگی با نخواستن ممکن نیست. هر لحظه می خواهی. از دستِ این خواهش ها گریزی نیست برایم. اگر می خواهی در میانِ جمع زندگی کنی، باید مثلِ جمع بخواهی. یا حداقل چنین بنمایی که می خواهی. یعنی در میان جمع باشی اما دلت جای دیگر باشد. دیروز که حرف می زدیم، دیدم راهی جز این نیست. که باید با او باشم و بخواهمش. اما نگاهم به تاریکی باشد.
نخواستن. مرگ. هر چه می گویم از مرگ است. از نخواستن هم که می گویم، از مرگ است. از هراسم از مرگ است یا از ستیزم با مرگ است یا از انکار مرگ است یا از پذیرش مرگ است. هر کدام است، باشد. از هر چه می گویم، از مرگ است.
خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز
متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...
میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...
از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...
از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...
از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...
نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»
پایان . 27 تیرماه 1392
بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»