هر چه می گویم از مرگ است [یادداشتِ شخصی]
مرگ. هنوز و تا همیشه بزرگترین مفهومِ ذهنِ من است. مرگ. بزرگترین شر. شرِ غالب. با او که حرف می زنم این روزها، از مرگ حرف نمی زنم اما هر حرفی که می زنم، از مرگ است.
نخواستن. نخواستن برای نخواستن. نخواستن حتی وقتی که نیاز دارم. حتی وقتی تنم برای زنده ماندن نیاز دارد. نخواستن. چرا؟ گریز از دنیا. ستیز با دنیا. شکنجۀ تن. کاهیدنِ تن. چرا؟ در این دنیا، هیچ چیز و کس به خواستنِ ما اهمیت نمی دهد و هیچ برای ما نمی ماند. همه از دست می رود با یک اتفاقِ ساده؛ یک مرگ پیش پا افتاده. در بلا زیستن. این فلسفۀ زندگیِ من است. همه چیز بلا است. حتی لبخندِ او. حتی دستِ او. حتی آغوشِ او. همه این هایی که گمان می بری اوجِ خوشی است. همه اش بلا است. همه اش بلا است. همه اش بلا است.
نخواستن. گفتم کاش وقتی پیش بیاید و دیگر تو را هم نخواهم. گریه کرد. سکوت کردیم و تا صبح هیچ نگفتیم. صبح گفتم خیلی چیزها هست که بود و نبودشان برایم فرقی نمی کند ولی نمی دانم تو هم جزءِ آن چیزها هستی یا نه. گفت نمی دانم. و سکوت کردیم و دیگر هنوز حرفی با هم نزده ایم. نخواستن. نخواستن بوسه ارزشش از خود بوسه بیشتر است. نخواستن بالاتر است. بالاترین چیست؟ هنوز به آن جا نرسیده ام.
اما زندگی با نخواستن ممکن نیست. هر لحظه می خواهی. از دستِ این خواهش ها گریزی نیست برایم. اگر می خواهی در میانِ جمع زندگی کنی، باید مثلِ جمع بخواهی. یا حداقل چنین بنمایی که می خواهی. یعنی در میان جمع باشی اما دلت جای دیگر باشد. دیروز که حرف می زدیم، دیدم راهی جز این نیست. که باید با او باشم و بخواهمش. اما نگاهم به تاریکی باشد.
نخواستن. مرگ. هر چه می گویم از مرگ است. از نخواستن هم که می گویم، از مرگ است. از هراسم از مرگ است یا از ستیزم با مرگ است یا از انکار مرگ است یا از پذیرش مرگ است. هر کدام است، باشد. از هر چه می گویم، از مرگ است.