لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

گم شو

 

1

گم شده

مرد

در خیابان های روشن

و هیچ به یاد نمی آورد

راهِ خانه را

 

جانورانِ اسطوره ای

بر آسفالت می خزند

و دسته ای بی سر

با انگشت های به سسِ تند آغشته

بر دیوارها شعار می نویسند

                     پنجره های برج های بلند

                     به روشنی زردند

 

قیچیِ غول پیکر

بر آبِ سیاه

شناور است

خیاط

تن های پاره پاره را

وصله می کند

و دسته ای خیس

به خورشیدِ کاغذی

دست

می کشند

                     چراغ های بی شمارِ شهر

                     به زردی خیس اند

 

2

گم شده

سیاه پوشِ درازدامن را

تعقیب می کند

-        «او فرشتۀ غریب

مرا به خانه می رساند.»

 

و اینک خیابانِ تاریک

تاریک

تاریک تر

تاریک ترین

-        «تو ابلیسی؟»

-        «نه!»

 

پس تاریکی
دسته ای بچه می زاید

سنگ به دست

منجنیقی به دنبالِ خود می کشند

و به زردِ تند حمله می کنند

                     بیداریِ شبانۀ شهر

                     می آشوبد.

3
آنک مرد

دست به دیوار کشان

به نور می آید از خیابانِ تاریک

خون می رود از چشمْ خانۀ تهی اش

 

به سوی خانه می رود

 

و اینک من

سیاه پوشِ درازدامن

بیرون می آیم از تاریکی

دستۀ ورق های بازیِ سیاه در دستم

-        «هستی؟»

-        «....!»

باد می آید

-        «گم شو

گم شو نگذار باد بیاید.»

 

30 فروردین 1394


دکلمۀ این شعر را در نوشتن بر سنگ می یابید.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده

ماشین ها

در ترافیک خاموش

ایستاده اند

با مسافرانی

ابدی

مرده با چشم های باز

 

ظلمات

با شکاف های هوس انگیزِ زنانه اش

در پیاده رو دراز کشیده

 

بنفشه های فلزیِ بلوار

با اشک های خشک می گریند

 

و مرد تنها

با نورِ میرای دستانش

قدم کشان نزدیک... دور می شود

 

زنجره ها به شکاف ها می گریزند

و دیگر همه چیزی ساکن است

و کسی نمی داند

در این ظلماتِ درازکشیده تا ابد

این خشاخش

زاییدنِ انکار است یا

جنبیدنِ همیشۀ شهر

 

25 فروردین 1394

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۸
محمدحسین توفیق‌زاده

گلی که پژمرده می شود و خشک و می ریزد

زنی زخمی که دور می شود و خون می چکد از انگشتش

کوه که می جنبد و خورشید را می بلعد

مورچۀ ریز که بر سنگِ سیاه می گذرد در شبِ تار

و من که سر به دیوار می کوبم

می کوبم و می کوبم

- چطوری؟

- خوبم...

 

24 فروردین 1394

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده

مرثیه برای نزدیکی

 

در چالۀ چرکابِ حاشیۀ تنم

جانورِ غم انگیزی می لولد

 

دور ایستاده ای

 

به تنم تیغه های هوا شکسته

و دست هایم را با دست هایم بریده ام

خون بند نمی آید

 

نزدیک می شوی

بندی بر دست های سالمت

چشم بندی بر دهانت

انگشت در خونِ بندنیامده ام می کنی

و بر تنت یادگاری می نویسی

 

دردهام در هزار دهانِ خِنج آلود

می لولند

 

9 فروردین 94



مرثیه برای تو

 

در حاشیه های حلبیِ تنم

جنده ای تنها

آب می شود

 

بطری شکسته ای بر می دارم

از این آب می نوشم

و دیگر به تو نگاه نمی کنم

 

9 فروردین 94

دکلمۀ شعرها در نوشتن بر سنگ


۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

1.

همیشه خیابان میان ما

فاصله نیست

فاصله ماییم

وقتی نگارگرِ قرن های دور

دست های ما را

دورگیری می کند

 

2.

به دنبالِ کلید بودم

دری پیدا شد

 

3.

لامپ هست

اما کلید در تاریکی است

 

4.

در بسته است

بر تنت دست می کشم

به امید کلید-

اتاق روشن می شود

 

5.

در عمق لبانت

فرشی

که در هر بوسه

باز می شود و بسته می شود

 

6.

در جهانِ نخ های آزاد

من عقده ای هستم

 

7.

زبان بریده ای به راه می رفت

نه کلامی

نه ترانه ای

تنها

 می رفت

بریده ها این گونه اند

 

8.

دهانم را دوخته ام

بیا تا با دهان دوخته

تنت را بچشم

 

9.

من از تن لخت تو می خورم

 

10.

سینه ام ترک خورد و ترکید

 

قلبم افتاده بر خاک

جان می کند ماهی وار

ایستاده ام

نگاهش می کنم

 

11.

تکه ای آتش بریدم

در کاسه ریختم

خوراکِ عقابی است

که در حفرۀ سینه ام لانه کرده

 

12.

نشسته بودم خیره به تو

بلند شدی ناگاه

*

آجرها پنجره را بلعیدند

در به هم خورد قفل شد

دستت کلید را به خود مکید

بزرگ شدی بزرگتر شدی

خارهای تنت مرا خراشید

مارها از خراش های تنم گریختند

من از پوست خود افتادم

برداشتی و بوییدی

و بلعیدی مرا

و رفتی

*

نشسته بودی خیره به من

بلند شدم ناگاه

... و رفتم

*

عبور می کنیم از -کنار- هم

نمی شناسمت

نمی شناسی ام.

 

13.

عبور می تراشد و تکه تکه می کند تنم را

تکه های تن من در جا مانده

و تکه های جا در تن من

و اینک تن من که دیگر تن من نیست

تکه تکه های جا است

و مرگ این است

پراکندن همه تن در جا

و آکندن همه جا از تن

و زندگی این است

 

14.

در آخرین سفرۀ سال

می نشینم

کسی نیست مرا بخورد

 

15.

صبحانه بذر می خورم

شب ها شکوفه می زنی

 

اسفند نود و سه

۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده