لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

 

تکرارِ لمــسِ ســرد

در رفـت و

بـازگشت

بر صفـحۀ خامـوشِ موبایـل

در بـی‌قراریِ خامـوشِ مـرد

در راهِ درازِ هرروزِ کار

در لمسِ انتظار

که قلبی ست

بی‌تپش

خاموش

سرد

در جیب یا که دست

 

در چرتِ پاره‌اش

هر روز

رؤیای الکنی ست:

مرد از فشارِ جمعیّت

به تقلّا

با استخوانِ خرد

می‌گذرد

خوشه‌ای مستجاب در دستش!

 

4 بهمن 1395

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


-         مگر نه قفل‌های بسته، لبانی نومید اند؟

-         اما کدام لب است که در آرزوی بوسه‌های تازه، خاطره‌بازی نمی‌کند؟

 

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چیزها را به ما نمی‌آموزند؛ بلکه از ما پنهان می‌کنند.

چرا؟

چون از مسئولیتِ چیزها می‌هراسند.

چون نمی‌توانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛

پس پشتِ تحقیر، پنهان‌شان می‌کنند.

هیچ چیزی را نمی‌شود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید می‌لرزند.

 

حالا من با صدایی لرزان می‌گویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»

 

و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشک‌ها بیان می‌کنم.

 

بیت

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد

 

-حافظ-

 

17 دی 1395

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

 

 

 

 

موبایل


 

 

 

 

 

مرد و زن، با فاصله، روی نیمکتی در خیابانِ ارم نشسته بودند. مرد خم شده بود و دست‌هایش را به ران‌ها تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود. زن راست نشسته بود و با شال‌گردنش ور می‌رفت.

زن گفت: «بریم؟»

مرد چیزی نگفت. حرکتی هم نکرد. فقط نفسی عمیق کشید.

زن گفت: «همم؟»

مرد همان‌طور سربه‌زیرانداخته گفت: «خب تو که هنوز هیچ‌چی نگفته‌ی.»

زن گفت: «چرا دیگه! پس نیم‌ساعت‌ـه دارم چی‌کار می‌کنم؟»

مرد راست نشست. به زن نگاه نمی‌کرد. گفت: «اصلِ مطلبُ نگفته‌ی هنوز.»

زن گفت: «اصلِ مطلب؟»

مرد رو کرد به زن و در چشم‌های او خیره شد و سرش را تکان داد. زن چشم از چشمِ مرد برداشت و رو گرداند. دختری تنها داشت دور می‌شد. زن گفت: «اصلِ مطلب همین‌ـه دیگه!»

مرد سنگین به زن نگاه می‌کرد؛ گفت: «ینی به همین سادگی؟»

زن به مرد رو کرد و به چشم‌هایش زل زد؛ مهربان گفت: «آره! مگه چی‌ـه؟!»

مرد رو گرداند و گفت: «چه می‌دونم... آخه فکر می‌کردم خیلی بدتر از این باشه.»

زن گفت: «نه. اون‌طورا ـم که تو فکر می‌کردی نیس.»

مرد به زن خیره شد. مکثی کرد. بعد هر دو دست‌اش را سرِ زانوی خودش کوبید و بلند شد گفت: «پس بریم.»

زن که بلند شد، موبایل‌اش به زمین خورد و صدای بلندی داد. خم شد و آن را برداشت.

مرد گفت: «چیزی‌ش نشد؟»

زن درحالی‌که موبایل را به مانتو اش می‌مالید گفت: «نه! این چیزی‌ش نمی‌شه!»

به راه افتادند و رفتند؛ به همان طرفی که دختری تنها دور می‌شد.

چند دقیقه بعد، از همان راهی که دختری تنها دور می‌شد، پسری تنها نزدیک شد و روی نیمکت نشست و سیگارش را روشن کرد.

 


13 آذر 1395

دانشکدۀ ادبیات، بخشِ فارسی، سالن حکمت، جلسۀ داستان 28

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری می‌روی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوت‌تر هم خواهد شد.

اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگی‌هایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغ‌کاری. یک شلوغ‌کاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغ‌کاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...

 

حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت می‌نویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانه‌های رفتنت خودم را پای لپ‌تاپ می‌بینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت می‌نویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس می‌کنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشق‌بازی کرده‌ام. و از این به بعد، همین می‌شود تنها بازیِ زندگی‌ام.

 

(تنها امیدم به این است که تو این‌ها را نمی‌خوانی. چقدر آرامم می‌کند نبودنت وقتی از رنج‌هایم سخت می‌گویم و تلخ می‌نویسم.)

 

شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کرده‌ام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمی‌توانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمی‌توانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمی‌توانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش می‌خواستی منتظر باشم نه صبور...

 

تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگی‌ها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تخته‌سنگ‌های منی. تو تمامِ صندلی‌ها و تمامِ پیام‌ها و تمامِ قدم‌های منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکی‌ات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آینده‌بودنت دیگر باید شده. تو آینده شده‌ای. تو گذشته‌ای و آینده شده‌ای. و من، بی‌حال افتاده‌ام. افتاده‌ام جانِ من. افتاده‌ام.

 

حتی نیستی.

 

10 آذر 95




۳ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


تو صفحۀ پاکی و من نمی‌بینم

 

در این بزرگ‌راهِ نماندن

که

رفت رفت رفت

کجاست روزنِ بن‌بست

کجاست روزنِ آواز

 

وصال بن‌بست است

و بوسه چک چکِ آب

در ظلماتِ کوچۀ بن‌بست

 

اگرچه کورم و ظلمت فراگرفته جهان را

اگه چه صفحۀ پاکی

تو را به چهچه و آواز

می‌خوانم

 

اگرچه راهِ نماندن

اگرچه

رفت رفت رفت

 

 

25 آبان 1395

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده

1.

هر مداد

شاعری منتظر است

هر کاغذ

لبی وا

 

پروانهای

بر لبِ بازِ شاعری مینشیند

و بوسه از لبریز میشود

 

2.

کلمات در نخاعِ مداد جاری اند

یا منتظر؟

 

3.

گذشته خونی ست در رگِ حال

مثلِ وصالِ توت‌ها

در آفتابی که دیگر نیست

 

هفتۀ آخرِ مهر 1395

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی یک بخش می‌نویسی، بعد می‌بینی متن‌ات دارد بخشی از مثنویِ مولوی را فرامی‌خواند. پس می‌روی آن بخش را می‌خوانی...

.

این سرخوردگیِ کنونیِ من بعد از این حادثه، طبیعی ست؟

این سرشاری چه‌طور؟

.

به هر حال، خوش‌تر آن باشد که سرِ دلبران....

.

پ.ن:

 

ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

.

هم از آن سرگینِ سگ داروی او ست

که بدان او را همی معتاد و خو ست

.

از فراق ات زرد شد رخسار و رو

برگِ زردی میوۀ ناپخته تُو

.

غورۀ تو سنگ بسته کز سِقام

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

.

.

 

 

26 مهر 1395

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.

پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!

انگار بال‌هایت را باز کرده‌ای برای پرواز.

یا دست‌ها را باز کرده‌ای برای آغوش.

یا خودت را آمادۀ پرتاب کرده‌ای.

هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.

 

هیچ فکر نمی‌کردم روزی بیاید که حسرت بخورم

از این که دریا نیستم!

 

می‌دانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟

 

من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کرده‌ام؛

پس موج زده،

خُرد ام کرده

 

شکسته‌هایم را جمع کن!

 

22 مهر 1395


۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


پدران و مادرانِ ما به ما یاد نداده‌اند چگونه عشق بورزیم؛ حتی عشق‌ورزیدن را ندیده‌ایم.

اما این تنها یک سوی قصه است.

سوی دیگر این است که ما از یکدیگر بسیار می‌ترسیم.

پس به جای تمرینِ عشق‌ورزیدن در مرابطه، برای یادگرفتن‌اش به سراغِ منابعِ ناقصِ دیگر می‌رویم؛

از همه ناقص‌تر، هنر.

این می‌شود که یا در رابطه‌هایمان عشق نمی‌ورزیم،

یا از ترس، نابودش می‌کنیم.

 

21 مهر 1395

۵ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده


1.

با تیشۀ عشق

سنگِ قبری تراشیدم

و بر آن حک کردم

او زنده است و نمی‌میرد

 

2.

یک نخ سیگارِ سبز

مثلِ هدیه‌ای از جانان

که جز خاطره‌ای منتشر در جهان

چیزی از آن نمی‌ماند

 

3.

مردّد ام

بی‌آن‌که سرعتِ گام‌هایم کم شود

 

هفتۀ سوم مهر

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده


درد و فقر و شکست و مرگ، مایۀ تعالی نیستند.

تعالی سرچشمه ندارد. رود نیست.

تعالی پشتِ پرده ست.

به بادِ فیضِ خدا نیاز دارد تا پدیدار شود.

- کجا باد همیشه میوزد؟

- در دلهای شکسته.

 

5 مهر 1395

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


مثلِ شراب

بی‌دلیلی

و ساقی‌تر از آنی که

محتاجِ دست باشی

 

17 مهر 1395

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


پارسال سالِ صعودِ من بود. حالا امسال فرصتی پیش آمده که سقوط کنم. چرا نکنم؟

 

وقتی به چشم‌هایت و حرف‌های راستی که ناخودآگاه گفته‌ای و از زیرِ زبانت دررفته‌اند فکر می‌کنم، احساس می‌کنم فریب خورده‌ام. بعدش فوری می‌فهمم چقدر فریب خورده‌ای.

فکر می‌کردم سرگرانی. حالا می‌دانم که سرگردان بوده‌ای.

 

حکایت

آورده‌اند که در دورانِ ابوبکرِ سعدِ زنگی، پادشاهِ خوبان گدایی می‌کرد.

 

15 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده


درختِ نارنج در خیابان تنها ست

نه گوشی که بشنود اش

نه دستی که برگ‌هایش را بنوازد

نه سرپناهی در باد و باران

نه پناهگاهی در هجومِ خزان

 

عشق در خیابان تنها ست

 

14 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

1.

آن‌قدر منتظرِ تو ام

که دیدارِ دیگران شادم می‌کند

 

2.

نیستی و

کلمات

بهانه‌ات را می‌گیرند

 

3.

از بوتۀ گل که می‌گذشتم

خار به دستم نشست

حالا زخمِ کوچکی بر دستم است

به اندازۀ سرِ سوزنی

و می‌سوزد

 

شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز

از این زخم بزرگ‌تر نباشد

 

4.

در گرهِ دستانِ ما

چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب

شبیهِ نشانِ بی‌نهایت

 

حالا با دو چشمِ متعجب

به ابدیتِ گسستۀ دستم

نگاه می‌کنم

 

مهر 1395

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


دیوانگی خیلی هم دور نیست:

به خودت میآیی، میبینی نشستهای سرِ مانیتور داد می‌زنی.

تازه این، ظلم هم هست؛

مانیتور چه گناهی کرده؟

 

13 مهر 1395

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:

امیلی پیشِ جانی فراموش‌کار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموش‌کار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس می‌کند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه می‌زند. امیلی به سوی او می‌رود، دستِ او را می‌گیرد و با سرعتی شگفت‌انگیز از خیابان و کنارِ مغازه‌ها و آدم‌ها عبورش می‌دهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی می‌گوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل می‌شود.

پیش از این، دلم می‌خواست جای امیلی باشم؛ همین‌قدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازی‌ام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلی‌بودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دست‌های سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً می‌توانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟

کجایی؟

 

از این سرراست‌تر نمی‌توان عشق را روایت کرد. کامل‌ترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیده‌ام. جانی سرمست به سنگی خراشیده می‌تابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل می‌کند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگی‌ها، خیلی بعید.

امروز ما از هم می‌ترسیم. به فشارِ روزگار عادت کرده‌ایم و جایی اگر لحظه‌ای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب می‌کنیم. هیچ‌وقت و هیچ‌جا نمی‌شود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایه‌بانِ لحظۀ عشق.

 

اما تو از من نمی‌ترسیدی. از خودت می‌ترسیدی.

 

10 مهر 1395

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده