چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری میروی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوتتر هم خواهد شد.
اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگیهایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغکاری. یک شلوغکاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغکاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...
حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت مینویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانههای رفتنت خودم را پای لپتاپ میبینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت مینویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس میکنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشقبازی کردهام. و از این به بعد، همین میشود تنها بازیِ زندگیام.
(تنها امیدم به این است که تو اینها را نمیخوانی. چقدر آرامم میکند نبودنت وقتی از رنجهایم سخت میگویم و تلخ مینویسم.)
شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کردهام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمیتوانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمیتوانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمیتوانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش میخواستی منتظر باشم نه صبور...
تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگیها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تختهسنگهای منی. تو تمامِ صندلیها و تمامِ پیامها و تمامِ قدمهای منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکیات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آیندهبودنت دیگر باید شده. تو آینده شدهای. تو گذشتهای و آینده شدهای. و من، بیحال افتادهام. افتادهام جانِ من. افتادهام.
حتی نیستی.
10 آذر 95