لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است


چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری می‌روی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوت‌تر هم خواهد شد.

اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگی‌هایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغ‌کاری. یک شلوغ‌کاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغ‌کاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...

 

حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت می‌نویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانه‌های رفتنت خودم را پای لپ‌تاپ می‌بینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت می‌نویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس می‌کنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشق‌بازی کرده‌ام. و از این به بعد، همین می‌شود تنها بازیِ زندگی‌ام.

 

(تنها امیدم به این است که تو این‌ها را نمی‌خوانی. چقدر آرامم می‌کند نبودنت وقتی از رنج‌هایم سخت می‌گویم و تلخ می‌نویسم.)

 

شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کرده‌ام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمی‌توانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمی‌توانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمی‌توانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش می‌خواستی منتظر باشم نه صبور...

 

تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگی‌ها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تخته‌سنگ‌های منی. تو تمامِ صندلی‌ها و تمامِ پیام‌ها و تمامِ قدم‌های منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکی‌ات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آینده‌بودنت دیگر باید شده. تو آینده شده‌ای. تو گذشته‌ای و آینده شده‌ای. و من، بی‌حال افتاده‌ام. افتاده‌ام جانِ من. افتاده‌ام.

 

حتی نیستی.

 

10 آذر 95




۳ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


۱.

مرد با سکۀ دلش قرصِ نانی خرید. اما چون زشت بود، نه معشوقی داشت، نه دوستی.

پس دنبالِ کسی گشت که قرصِ نان را با هم بخورند.

اما به هر که نزدیک می‌شد از او دور می‌شد.

خسته به پارک رفت. نان را ریزریز کرد و بر زمین ریخت.

یک دسته کلاغ آمدند و همه را خوردند و رفتند.

مردِ زشت بلند شد تا به خانه برود.

خوشحال بود که انتقامش را گرفته است.

 

۲.

مرد دلش می‌خواست موبایل بخرد.

وقتی می‌دید در خیابان با موبایل حرف می‌زنند و می‌خندند،

دلش می‌خواست خودش هم در خیابان با موبایل حرف بزند و بخندد.

یک روز سکه‌های دلش را جمع کرد و به اولین مغازه رفت و موبایل خرید.

اما چون زشت بود، نه کسی شماره‌اش را داشت، نه او شمارۀ کسی را داشت.

 

۳.

مرد، آن سرو را دوست داشت.

هر روز از آن خیابان که می‌گذشت، با دیدنِ آن سرو لبخند می‌زد و دلش می‌جوشید.

یک روز از آن خیابان که می‌گذشت، جای سرو خالی بود.

هرچه گشت او را پیدا نکرد. فهمید که بریده‌اند اش.

خودش رفت و به جای سرو ایستاد.

دلش می‌خواست کسی با دیدنش لبخند بزند و دلش بجوشد.

منتظر بود.

 

۴.

یک روز که مردِ زشت خیلی خسته شده بود، به زندگی‌اش گفت:

«از امروز دیگر تو را با خودم بیرون نمی‌برم.»

پس زندگی‌اش را کفِ خانه گذاشت و بیرون رفت.

آن روز بهترین روزِ زندگی‌اش بود.

نه کسی به او زشت گفت نه کسی از او دور شد.

شب که شاد و خرم به خانه برگشت،

جای زندگی‌اش خالی بود و مورچه‌ها داشتند آخرین تکه‌های زندگی‌اش را هم می‌بردند.

مرد غذایش را خورد و خوابید.

دیگر سر از زمین برنداشت.

 

14 مهر 1395

 

پ.ن: این چهار تکه، بخش‌هایی از مجموعه‌ای هستند به نامِ قصه‌های زشت.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده


درختِ نارنج در خیابان تنها ست

نه گوشی که بشنود اش

نه دستی که برگ‌هایش را بنوازد

نه سرپناهی در باد و باران

نه پناهگاهی در هجومِ خزان

 

عشق در خیابان تنها ست

 

14 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


مدت‌ها از آخرین باری که چیزی به‌شدّت شخصی را این‌جا نوشته‌ام می‌گذرد؛ اما دیگر بریده‌ام. تابِ این همه کدورت را ندارم.

 

آستانۀ انتخاب. اصطلاحی که دیشب یاد گرفتم. آستانۀ انتخاب. امروز نتوانستم جای خاصی به کارش بگیرم. درحالی‌که مدام در آستانۀ انتخابِ چیزهای متعددی قرار گرفتم. قراری گذاشتم برای استخر. یک انتخاب. قراری برای دیدار با دو دوست. یک انتخاب. پیچاندنِ قرار و استخر. یک انتخاب. خوردنِ غذا. رفتن. نفس‌کشیدن. ناامیدشدن. همه انتخاب.

 

پیش افتاد. نمی‌خواستم به این زودی به دردم برسم. دلم می‌خواست اول فاصله بگیرم نگاهش کنم؛ ولی بیش از اندازه زخمی ام. بیش از اندازه حساس و دایره.

 

ناامید ام. فکر می‌کردم سرخورده‌ ام. ولی نه. ناامید ام. وحشت‌زده ام. محمد یک‌بار دربارۀ پوچی می‌گفت: «حالا که افسردگی و پوچی داره به سمتم میاد به‌شدت می‌ترسم. چهرۀ وحشتناکی داره. پوچیِ عرفانی نیس. یه پوچیِ عینی‌ـه.» حالا رابطۀ من با ناامیدی همین‌گونه ست. یک ناامیدیِ عینی. مثلِ آتشی که روشن شده و مرا به خودش می‌مکد. یا بادِ پاییزی که هر لحظه برگ‌هایم را زردتر می‌کند و مرا می‌مرگاند.

 

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. هر جا را که نگاه می‌کنم، ناامیدی به‌ام نیشخند می‌زند. این لحنِ هدایت است توی بوفِ کور. چقدر دلم برای خواندنِ بوفِ کور تنگ شده...

 

ناامیدی یک تم است. یا شاید بهتر است بگویم یک افکت است. وقتی ناامیدم، همه چیز روی آن قرار می‌گیرد. همه چیز را با عینکِ ناامیدی می‌بینم. همه چیز رنگِ ناامیدی دارد. دیگر همه چیز نشدنی است. همه چیز ناممکن است. «نا»ی ناامیدی، همۀ «نا»های دیگر را می‌آورد با خودش: نابودی. ناممکنی. ناراحتی. نازایی. ناباوری.

 

چه می‌دانم. از محدودیتِ خودم ناامید ام. از این که یک تن ام و نمی‌توانم بیشتر باشم. از این که تن، محدود به زمان و مکان است. از این که این همه فکر می‌کنم و یک جمله از این افکار به دردِ شکسته‌بندی نمی‌خورد.

 

خودپرستی‌ام را از دست داده‌ام. خودخواهی‌ام را از دست داده‌ام. مدت‌ها ست که این طور ام. از همان وقتی که سیگارکشیدن‌ام شدید شده این طور ام. یک سال -و بیشتر حتی- می‌گذرد که این طور ام.

 

غرورِ تو و ناامیدیِ من. دیواری که ساخته‌ایم از این جنس است.

 

وقتی ناامید ام، مثلِ حالا، پرت و پراکنده ام. نمی‌توانم جایی بمانم. تکیه‌گاهی ندارم. دیگران فکر می‌کنند که تکیه‌گاه، امید است؛ ولی من می‌دانم تکیه‌گاه‌ام چه بوده که حالا نیست .و من این طور و این همه تفاله شده‌ام.

 

آرزومندی. آرزو تکیه‌گاه نیست. آرزو مسکّن است. آرزو درد را از بین نمی‌برد. آرزو آب نیست؛ گه را نمی‌شوید. آرزو پاکم نمی‌کند. آرزو پارچه می‌کشد روی کدورت‌ها.

 

7 شهریور 1395

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده



تنبلی. آفتِ تمامِ نیکی‌ها ست. شنیده‌ام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.

 

مترادف‌های تنبل در فارسی، تن‌آسان، سست، هیچ‌کاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحت‌طلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقل‌کردن، حماقت کند طنبل می‌گویند.

 

فردوسی می‌گوید:

تن‌آسان نگردد سرِ انجمن

همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.

 

ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون می‌ترسی تنبل می‌شوی یا چون تنبلی می‌ترسی؟

 

داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خوانده‌ام اش. جوانی به نامِ احمد که می‌گوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش می‌آیه.» دخترِ پادشاه را مجبور می‌کنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامی‌دارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.

می‌خواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.

 

ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تن‌آسانی می‌شود.

 

من وقتی می‌میرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی می‌کند، فقط بی‌صبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.

 

ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی می‌شود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته می‌شود که شخصِ منزوی، از جمع می‌ترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ به‌ویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.

 

این که تنبلی و تن‌آسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچ‌کاره است تصور کنیم، منحرف‌مان می‌کند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخی‌بودن‌اش، وجهِ غالب است.

باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.

 

3 مرداد 1395

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده



می‌دانم. بی‌دلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبی‌ام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بی‌خیالی به‌اش می‌زنم. دیده‌ای وقتی دستت می‌رود نزدیکِ آتش یک‌هو چه‌طور می‌پرد عقب؟ من همان‌طور پریده‌ام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده می‌شوم عقب .و اسمش را می‌گذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.

 

 

 

همّت چو بلند شد، همه دردسر است

 

(سوانح، احمد غزالی)

 

 

 

من هم می‌توانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نه‌ونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟

 

 

 

وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه می‌کردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی می‌شدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس می‌کردم.

گاهی خود را نابغه‌ای فرض می‌کردم و گاهی موجودی نیمه‌دیوانه.

من همیشه نسبت به شادی‌ها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت می‌کردم و غمی سر تا پای مرا می‌گداخت

مثل این که من از آن‌ها جدا شده‌ام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آن‌ها نزدیک شوم،

گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.

 

(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتی‌گرفتن یعقوب)

 

 

 

هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آدم‌های کم‌همّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدم‌هایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت می‌کنم. چقدر سنگ‌دلم در این لحظاتی که باید خواب می‌بوده‌باشم از یک ساعت پیش‌ترش.

 

آها. داشتم می‌گفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کله‌ام کندم.] این‌جا سر بزن، آن‌جا سر بزن، همه‌جا سر بزن، همه‌جا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخه‌ای ست که برای من پیچیده شده.

 

 

 

ای قومِ به‌حج‌رفته! کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین‌جا ست! بیایید! بیایید!

 

 

۱۱ خرداد ۱۳۹۵



۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده



از تمامِ کوه‌نوردی که شبِ مهتاب

قله را فتح کرده برمی‌گردد

نورِ کوچکی فقط پیداست

از دور

 

1 خرداد 1395



۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده



نیاویزیم. نه به بندِ گریز، نه به دامانِ پناه.

بر خود خیمه زنیم، سایبانِ آرامشِ ما، ماییم.

 

سهراب، آوارِ آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده

تنم سراسر خراش‌ها و زخم‌هاست و لباسِ خونی‌ام بوی غرور می‌دهد. هزار سایه‌بان تنم را به خود می‌خوانند اما در خفقانِ آفتاب ایستاده‌ام. در خفقانِ آفتاب می‌دوم. در خفقانِ آفتاب ادامه می‌دهم. بسوزم. به سایه‌بان‌ها ارتباطی ندارد.

 

15 شهریور 1394

۱۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

با م و جستوجوی تنهاییاش

 

نخواستنِ اجتماع، نخواستنِ اخلاق و ملت، نخواستنِ هرچه مربوط به انسانِاجتماعی است، وازدگی و واخوردگی است ،و سرشار است از اندوهی که از کندۀ پوسیده برمیشود و بوی منی میدهد. زخم از بیهودگی خوردن. زخم از بیکاری و بیعاری. زخمهایی بر تنِ تنها. و من که تنهایم.

-

بیزارم. از بیهودگی و بیکاری و از بیعاری .و عاریام از علایق و بندهای ملت. بیزارم از توهماتِ ملت ؛و با این همه، در آزارم و آزرده. من که تنهایم.

-

نمیخواهم و دوست میدارم این نمیخواهم را. آنچه میخواهم و میجویم خود است. واخوردهام غلتیده در خود، و از خود و با خود حرف میزنم. کار میکنم اما کارم برای تو نیست .و این که میپویم بهسوی تو نیست .و این که میپویم بهوضوح پایا ست. من که در تنهایی میپویم. من که تنهایم.

-

اما من تو را دوست میدارم. تو که خود زخمی .و من از تو زخمیام .و از این زخم خون که میرود، خون میخورم .که قوت و قوّت من از خون است. پس باش. همچنان بر تنِ من. ساکت و بیزار باش؛ اما باش در من. من که تنهایم.

-

تنهاییام پُر نمیشود که التماست کنم برای آمدن و ماندن. تنهاییام خالی نیست .و من آنگاه که از خود پُرم، تنهایم. اما در پی تو ام. توی رؤیا. توی تنها. که نمیتوانی پر کنی. که نمیتوانی پر شوی. تنها میتوانی پراکنده شوی. درپیِ تنهاییِ تو ام تا دو تنها یکدیگر را پر نکنیم و پر نشویم از هم. تنها، باشیم در کنارِ هم ،و لذتِ ما از پر شدن نباشد؛ از پُر بودن باشد و از بودن باشد در کنارِ هم و در هم و بر هم. باشیم و پراکنده کنیم و پر واز کنیم. ما دو. ما دو که تنهاییم.

 

13 مرداد 1394

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده