تنها باش [یادداشتِ شخصی]
با م و جستوجوی تنهاییاش
نخواستنِ اجتماع، نخواستنِ اخلاق و ملت، نخواستنِ هرچه مربوط به انسانِاجتماعی است، وازدگی و واخوردگی است ،و سرشار است از اندوهی که از کندۀ پوسیده برمیشود و بوی منی میدهد. زخم از بیهودگی خوردن. زخم از بیکاری و بیعاری. زخمهایی بر تنِ تنها. و من که تنهایم.
-
بیزارم. از بیهودگی و بیکاری و از بیعاری .و عاریام از علایق و بندهای ملت. بیزارم از توهماتِ ملت ؛و با این همه، در آزارم و آزرده. من که تنهایم.
-
نمیخواهم و دوست میدارم این نمیخواهم را. آنچه میخواهم و میجویم خود است. واخوردهام غلتیده در خود، و از خود و با خود حرف میزنم. کار میکنم اما کارم برای تو نیست .و این که میپویم بهسوی تو نیست .و این که میپویم بهوضوح پایا ست. من که در تنهایی میپویم. من که تنهایم.
-
اما من تو را دوست میدارم. تو که خود زخمی .و من از تو زخمیام .و از این زخم خون که میرود، خون میخورم .که قوت و قوّت من از خون است. پس باش. همچنان بر تنِ من. ساکت و بیزار باش؛ اما باش در من. من که تنهایم.
-
تنهاییام پُر نمیشود که التماست کنم برای آمدن و ماندن. تنهاییام خالی نیست .و من آنگاه که از خود پُرم، تنهایم. اما در پی تو ام. توی رؤیا. توی تنها. که نمیتوانی پر کنی. که نمیتوانی پر شوی. تنها میتوانی پراکنده شوی. درپیِ تنهاییِ تو ام تا دو تنها یکدیگر را پر نکنیم و پر نشویم از هم. تنها، باشیم در کنارِ هم ،و لذتِ ما از پر شدن نباشد؛ از پُر بودن باشد و از بودن باشد در کنارِ هم و در هم و بر هم. باشیم و پراکنده کنیم و پر واز کنیم. ما دو. ما دو که تنهاییم.
13 مرداد 1394