1.
هر مداد
شاعری منتظر است
هر کاغذ
لبی وا
پروانهای
بر لبِ بازِ شاعری مینشیند
و بوسه از لبریز میشود
2.
کلمات در نخاعِ مداد جاری اند
یا منتظر؟
3.
گذشته خونی ست در رگِ حال
مثلِ وصالِ توتها
در آفتابی که دیگر نیست
هفتۀ آخرِ مهر 1395
1.
هر مداد
شاعری منتظر است
هر کاغذ
لبی وا
پروانهای
بر لبِ بازِ شاعری مینشیند
و بوسه از لبریز میشود
2.
کلمات در نخاعِ مداد جاری اند
یا منتظر؟
3.
گذشته خونی ست در رگِ حال
مثلِ وصالِ توتها
در آفتابی که دیگر نیست
هفتۀ آخرِ مهر 1395
وقتی یک بخش مینویسی، بعد میبینی متنات دارد بخشی از مثنویِ مولوی را فرامیخواند. پس میروی آن بخش را میخوانی...
.
این سرخوردگیِ کنونیِ من بعد از این حادثه، طبیعی ست؟
این سرشاری چهطور؟
.
به هر حال، خوشتر آن باشد که سرِ دلبران....
.
پ.ن:
ما به لغو و لهو فربه گشتهایم
در نصیحت خویش را نسرشتهایم
.
هم از آن سرگینِ سگ داروی او ست
که بدان او را همی معتاد و خو ست
.
از فراق ات زرد شد رخسار و رو
برگِ زردی میوۀ ناپخته تُو
.
غورۀ تو سنگ بسته کز سِقام
غورهها اکنون مویز اند و تو خام
.
غورهها اکنون مویز اند و تو خام
.
غورهها اکنون مویز اند و تو خام
.
.
.
26 مهر 1395
کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.
پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!
انگار بالهایت را باز کردهای برای پرواز.
یا دستها را باز کردهای برای آغوش.
یا خودت را آمادۀ پرتاب کردهای.
هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.
هیچ فکر نمیکردم روزی بیاید که حسرت بخورم
از این که دریا نیستم!
میدانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟
من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کردهام؛
پس موج زده،
خُرد ام کرده
شکستههایم را جمع کن!
22 مهر 1395
نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمیکند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمیتر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده میشود.
ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.
کسی که به نوشتن عادت میکند، دیگر نمیتواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش میکند.
آن که عادت دارد، ننوشتن بهشکلِ وقفه بر او نمایان میشود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس میکند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که میگذرد، خونِ زیادی از دست میدهد.
نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.
هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمییابد.
نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.
پس اگر میگویم داستاننوشتن از پسِ نیازِ من برنمیآید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمیدارم و مینشینم روبهروی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمیآید. دلم که عینِ خورشید میسوزد و میسوزاند ام.
چیزی از بوبَن میخوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیقتر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخکامی چیزی وجود ندارد؛ تلخکامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه میدهم تا میرسم به این جا که «عشقِ طبیعیای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِلآلودهای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزهای از جنگ و سوداگری است.»
این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کردهام.
نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی میطلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم میفرستد. از اینجا ست اگر میگویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»
بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشتهام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار اینچنین ناامید بودهام؛ ولی یادم نمیآید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.
همیشه چیزهایی را میدانم و همیشه آسیب دیدهام. میدانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را میخورم و عاشق میشوم. یعنی چه عاشق میشوم؟
عاشق میشوم یعنی به دیگری اجازه میدهم روحِ جاودانهاش را به روحِ جاودانهام بدوزد. یا دستِکم چشمهای جاودانهاش را به روحِ برهنهام بدوزد. یعنی خیره میشوم و اجازه میدهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بیگزند. خیرگیِ بیسؤال.
عاشق میشوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمیدانم فردایی هست که تمامِ واژههای زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمیدانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را میدانم ،و با این همه، باز و باز عاشق میشوم.
نکته اینجا ست که این همه را هرگز فراموش نمیکنم؛ بلکه نادیدهشان میگیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژههای فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بیسؤالوجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سالها ست دمخورِ ناامیدی ام.
میپرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا میدانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِکشتهشدن» و «بردنِ بدونِبازندهشدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرماندهای که شکست میخورد و سوداگری که ضرر میکند.
اما همۀ اینها که چه؟ وقتی که اینها را میدانم، دیگر به چه کارم میآیند؟
عاشق میشوم؛ چون همانطور که او میگفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟
عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟
یک مادر، چه سودی میبرد از پروردنِ نطفهای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟
آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به تودهای گَند و مصیبتبار از نیستی تبدیل نمیشود؟ چرا.
این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش دادهام .و حالا میبینماش که میایستد، راه میرود، میدود، ناپدید میشود.
چه میماند از من جز اندوهی آبی و بیکران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟
دریای عشق ساحلی بیش نیست.
15 شهریور 1395
مواظب باش! آنچیزی را که به کلمه درنمیآید، به کلمه درنیاور! نابود میشود. بگذار مسکوت بماند!
19 مرداد 1395
تنبلی. آفتِ تمامِ نیکیها ست. شنیدهام که دروغ کلیدِ تمامِ گناهان است؛ ولی کلیدِ دروغ هم تنبلی ست.
مترادفهای تنبل در فارسی، تنآسان، سست، هیچکاره اند. همه هم درست اند. نیز، جاهل و کاهل و راحتطلب. همچنین در عربی به کسی که پس از عقلکردن، حماقت کند طنبل میگویند.
فردوسی میگوید:
تنآسان نگردد سرِ انجمن
همه بیمِ جان باشد و رنجِ تن.
ترس یا تنبلی؟ کدام مادرِ دیگری ست؟ چون میترسی تنبل میشوی یا چون تنبلی میترسی؟
داستانی عامیانه هست به نامِ احمدِ لَمتی [تنبل] که در مجموعۀ گل به صنوبر چه کرد کارِ آقای انجوی شیرازی خواندهام اش. جوانی به نامِ احمد که میگوید: «تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه.» دخترِ پادشاه را مجبور میکنند زنِ احمد شود. دخترِ پادشاه احمد را به کار وامیدارد و آخرِ قصه احمد دیگر تنبل نیست.
میخواهم مخصوصاً به این قصه بپردازم.
ترس از مرگ که همان ترس از زندگی ست، باعثِ خواهشِ تنآسانی میشود.
من وقتی میمیرم که تمامِ زندگی در من حاضر باشد. بنابراین، آن که خودکشی میکند، فقط بیصبر است؛ نه تنبل، نه ترسو، بلکه بسیارخواهنده و دلیر.
ترس از زندگی. تمثیلی بسازم. کسی که از زخمِ خار بترسد، گلی نخواهد چید. به همین ترتیب، کسی که از حضورِ خودش بترسد، منزوی میشود؛ دقیقاً برعکسِ آن چه پنداشته میشود که شخصِ منزوی، از جمع میترسد. نه؛ جمع، یادآورِ حضورِ تو ست؛ بهویژه اگر جمعِ روشنایی باشد.
این که تنبلی و تنآسانی را با کسی که جایی لمیده و هیچکاره است تصور کنیم، منحرفمان میکند. تنبلی وجوهی دارد؛ اما این چه گفتم، به دلیلِ عمومیت و تاریخیبودناش، وجهِ غالب است.
باید وجوهِ دیگرِ تنبلی را نشان بدهم.
3 مرداد 1395
[فلسفهبافی]
یکی از هراسهایی که بر بسیاری از کنشهایت اثر میگذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح میکند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه میشود؟
آیندهنگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگیهای زیرک است. اما آیا آیندهنگری وجود دارد؟ آیا میشود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟
اگر دیدن به معنیِ «دیدن بهعلاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعیاش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که میشود به آیندهنگری اعتبار داد.
پس آیندهنگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه میشود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچکس از پیش نمیداند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.
تنبلی. تنبلی را اینگونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ میگیرد تا در خطرِ شکستهشدِنِ استخوانهایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بیاعتمادی و ترس از مخاطره است.
هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوانها تنبل اند.
مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچهای با دو انگشت، و هدیهکردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.
پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچگاه تسلیمِ هیچ چیزی نمیشود و تلاشِ شدیدی برای تسلیمنشدن دارد. و چون تسلیمنشدن یکی از گونههای حماقت است، گناه است.
پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بیاعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه میشوی.
خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایرهای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچچیزی هیچجا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروعشدن و تمامشدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچچیزی شروع و تمام نمیشود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایرهای، علّیت وجود ندارد. نمیتوانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بینهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. میپرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه میتوان به معرفت رسید؟ میگویم با نگاهکردنِ همهجانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط میتوانی چیزها را توصیف کنی و توصیفهای متعدد را تحلیل کنی تا جنبههای متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما میدانی که در این شیوه، هیچوقت چیزی را نخواهی شناخت. چارهای نیست.
پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمیپرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.
[یادداشتِ شخصی]
فلسفهبافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوفمآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟
بگذار ببینم. وقتی میخواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع میکنم؟ جالب است! هیچوقت شروع نمیکنم! این نهیعنی حرف نمیزنم. شروعنکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.
پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچجا» ست؟
نمیدانم.
21 تیر 95
تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدسترفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:
پسری نوجوان، مجسمهای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست میدارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.
یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او میدزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، بهتنهایی نمیتواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو میرود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین میشود.
در این زمان کسی به سویش کشیده میشود و به کمکش میآید. با هم دوست میشوند و برای پسگرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله میکنند.
مجسمه را پس میگیرند و آرامش برمیگردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پسگرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.
پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه میدهد.
17 خرداد 1395
از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.
البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.
تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.
و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.
پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!
پ.ن: این یادداشت از تابستانِ نود و دو و شاید حتی نود و یک (سالِ المپیاد) برایم باقی مانده. حالا که میخوانمش به اندازهای شگفتزده میشوم که حد ندارد. انگار دارم یکی از بخشهای شورانگیزِ کتابهای کییر کهگارد یا حتی فاوستِ گوته را میخوانم. حرفها، جنسِ حرفها با بقیه حرفهای آن سال و حتی دو سالِ آتی متفاوت است. تحلیل فوقالعاده است. مثلِ بقیه حرفهایم بچگانه نیست. من بیش از دو سال موستوانتد بازی کردم. چیزی حدودِ پنج بار بازی را تمام کردم، حذف کردم و دوباره نصب کردم و همینطور سلسله .و بعد این تحلیل را نوشتهام. هیچ نمیدانم حرفهایم را از کجا آوردهام. واقعاً از دیدنِ این پست شگفتزده شدم. چنین باد!
برای من تفاوتی نمیکند که چه موقع مینویسم. تقریباً در همه ساعاتِ شبانهروز نوشتهام. اما همیشه شبها نوشتهام.
منظورم شبِ زمانی نیست. شب واژهای ست که برای حالتی جسمیروحی به کار گرفتهام: خستگی و سنگینیِ مساعدِ بدن، کمخوابی، سکوت و سکونِ پیرامون، شفافیت و تیزیِ ذهن، کمبودِ نورِ طبیعی، حضورِ تمامِ ابعادِ اسطورهایِ تاریکی در ذهن، ... .
نوشتن هم مانندِ خواندن برایم تجربۀ خلسه است. دمزدن در جهانِ موازی. خیالی نه. بلکه با آدمهای واقعی، اتفاقات واقعی. مخصوصاً اگر چیزِ مساعدی مینویسم یا متنِ بزرگواری میخوانم. حتی در مرتبۀ فروتر، یعنی در خواندنِ کتابهای خسیستر و نوشتنِ متنهای ناسازگارتر هم این خلسه اتفاق میافتد. انگار شب میشود، چراغ را خاموش میکنم و میروم روی تخت دراز میکشم و شروع میکنم به بیدارخوابی؛ یعنی خیره به هیچِ تاریک، یا سقفِ ناپدید.
این حس را اولین بار وقتی آئورا ی فوئنتس-کوثری را میخواندم کردم. در اتوبوس بودم. شب بود یا غروب که سوار شدم، نمیدانم؛ اما یادم هست وقتی پیاده شدم دیگر شبِ شب بود. سوار که شدم، نشستم روی صندلی. کتاب را تازه خریده بودم؛ طبقِ عادت بازش کردم. ناگهان شروعش کردم. اتوبوس مثلِ همیشه خیلی شلوغ بود اما من دیگر چیزی حس نمیکردم. حتی کمبودِ نورِ اتوبوس را هم نمیفهمیدم. فقط داشتم میخواندم. همهچیز خلاصه شده بود در صفحاتِ کتاب؛ یا شاید کتاب به اندازۀ همۀ جهانِ من بسط پیدا کرده بود.
خلسهای بود که این روزهای دوبارهخوانی و بسیارخوانی ،و البته بازنویسی و بسیارنویسی، بسیار تجربه میکنم. مثلِ همین امروز عصر. باغِ ارم. وقتی نشسته بودم و من هستم! را تمام میکردم، شب بود. گزمهها مست بر درها میکوفتند و ساعتهای گوتیک، دوازده بار مینواختند.
من مینوشتم و مینوشتم و نوشتم تا تمام شد. بعد خورشید از مغرب طلوع کرد.
ادبیات جادو نیست. فقط به ما لطفِ بسیار دارد!
19 اردیبهشت 1395
گورِ پدرِ تاریخ. مختصر و مفید.
مضرترین چیز برای هنرمند، حضورِ تاریخ در خودآگاهش است. یعنی هنرمند در حینِ خلق، تاریخ پیشِ چشمش باشد. از آن بترسد یا ستایشش کند تفاوتی نمیکند. زندهنگهداشتنِ گذشته، فعالیتِ گذشته در خودآگاه، بهگونهای که مانعِ خلق شود، افتضاحترین موقعیتِ هنرمند است.
یک جملهای هست از محمد که اعوذُ باللهِ مِن عِلمٍ لایَنفَعُ. مصداقِ بارزِ دانشِ بیخود، همین تاریخ است.
این حرفها برایم وسوسهانگیز است. از این گزارۀ «تاریخ را فراموش کنم» به این گزاره میرسم که «اصلاً خواندنِ تاریخ برای خلق بیهوده است.» اتفاقاً هرچه بیشتر بخوانم و بدانم، بهخاطرِ لاینفعبودنش، از خلق دورتر میافتم. پس فکر کردهای چرا بیشترِ هنرمندان در نیمۀ دومِ عمر به سبک و حسِ خود میرسند؟ چون نیمۀ اول را صرفِ اندوختنِ علمِ نهدرجا کردهاند.
علمِ سیاه و علمِ سفید. یا علم، سیاه و جهل، سفید.
ببین. تاریخ، گفتم، سیاه است. مثلِ یک برگِ کاغذ که طیِ سالها هرکسی چیزی رویش نوشته. حالا تو هرچه بنویسی، اگر بتوانی بنویسی، برای خودت هم ناخوانا ست. اصلاً کجا نوشتهای؟ اصلاً از کجا معلوم است که نوشتهای؟ دیگر این که چه نوشتهای سؤالِ نابهجایی ست!
فراموش کن. تاریخ میدانی، ندان. تو پژوهشگرِ هنر نیستی. تو داری خلق میکنی. نفی کن. انکار کن.
دامی و مرغ از تو رَمَد!
رو لانه شو!
رو!
لانه شو!
16 دی 1394
قدرتِ نهفته در یک جادّهی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخهبرداری کنیم.
مسافران هواپیما تنها میبینند که چگونه جاده از میان دشت میگذرد و پیش میرود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمینهای اطراف تغییر میکند. تنها کسی که روی جاده قدم میزند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر میشود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه میکند، چیزی بیش از پهنهیی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه میرود، در هر گردشش، همچون ندای فرماندهیی که سربازان را به پیش فرامیخواند، دوردستها، مناظر زیبا، پهنهها و دورنماها را احضار میکند.
پس تنها متنی که از رویش نسخهبرداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خوانندهی معمولی هرگز جنبههای نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمیکند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش میشود و برای همیشه پشت آن بسته میشود، نمیتواند بشناسد:
زیرا خوانندهی معمولی به حرکت ذهنیاش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه میدهد، درحالیکه خوانندهیی که نسخهبرداری میکند، ذهنش را یکسره در اختیار متن میگذارد.
این است که پیشهی نسخهبرداریِ چینیها از کتابها، ضمانت بیبدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.
خیابان یکطرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393
یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاهچالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخوردهام.
پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفریام را جا گذاشتهام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایهاش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و میدانم چقدر بیمایه. چقدر بیثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بیثمر بیمایه. احساسِ گمکردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس میگوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند میگوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کردهام و کسی را نمیشناسم که نشانی بدهد. گم نشدهام. فقط گم کردهام. و غریبم.
غریبم یعنی نتوانستهام نمیتوانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درماندهام از دوستداشتن. یا شاید یعنی درماندهام از دوستداشتهشدن. کاش اصلاً نمیخواستم. آنوقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمیآید. باید چه کنم؟ سرخوردهام.
آنقدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمیگویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمیانگارند، میگذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالیکه از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم بهخاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درختهای قرمزی میبینم در راه.
هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه میافتد، نه سقوط میکند، نه حملهور میشود، نه به سویی میرود، نه میشناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم میدهد. چیست؟ هوا دارد تاریکتر میشود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.
جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان میداند و من میدانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگیام سفت است.
من دلم میخواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاریام که میکنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناختهاند. سرخوردهام.
دغدغهام حقیر نباید باشد. مثلِ آنها نباشم که میگویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاهپوشی بالای سرم ایستاده بود و نمیگذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. میگویم که. من نتوانستهام مرابطه را درست کنم .و آنها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور میتوانم مرابطهای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخوردهام.
عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خواندهشدن؟ میدانم. به خواندهشدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشتههایم زندگی میکنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آنها را دوست داشته باشد و با آنها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساختهام دارم به ایستگاه نزدیک میشوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم میترسم و سرخوردهام هنوز.
* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39
یکشنبه؛ 8 آذر 1394
اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40
شعرهایم را جمع کردهام. از سال 91. از میانشان انتخاب کردهام برای چاپِ کتاب. فقط کوتاهها انتخاب شدهاند. یکدهمِ شعرهایم را قابلِ کتابشدن میبینم. حتی میتوانم بگویم یکیازدهم. آنقدر کمتعدادند شعرهای قابلم که گمان میکنم تا سه سال دیگر هم به چاپِ کتاب نخواهم رسید. سختگیر و کوبنده انتخاب کردهام. بازنویسیِ زوری، شعرهای زوری، هرچه زوری بوده حذف کردم. هرچه بازی بوده حذف کردم. هرچه ناشیانه بوده حذف کردم. دلم برای هیچکدامشان هم نسوخته. مگر آنها دلشان به حالِ من میسوزد؟ وقتی چنین صریح پیشِ من میایستند و تو دهنم میزنند، من هم باید با ایشان صریح باشم. نه که مثلِ آنها بشوم بزنم تو دهنشان؛ اما از ایشان نترسم حداقل، که نمیترسم هم. دیگر پوستکلفت شدهام در حذف و شیفتدیلیت. من که خودمم بارها شیفتدیلیت شدهام. دیگر به هیچجایم نیست. خیلی هم خوب است. اصلاً حال میدهد.
اما این شاعرها چطور دلشان به هم نمیخورد از این که هرچه دارند چاپ میکنند؟ یعنی کسانی مثلِ احمدرضا احمدی و سیدعلیصالحی که حداقل هر سهماه یک کتاب دارند، به آن مرحله از شاعریت رسیدهاند که هر چه بگویند و بنویسند شعر باشد؟ هندوانه زیرِ بغلشان نیست؟ خودشان را گول نمیزنند؟ هرچه هست، نمیتوانم درست بفهمم این قضیه دقیقاً چطور است. من که حالم از خودم به هم میخورد؛ تازه من که هنوز چاپ هم نکردهام. خدا بخیر کند!
17 آبان 1394
داستانی نوشتهام برای جایزۀداستانتهران. بیش از دوماه [دقیقاً از چهاردهم مرداد] بر آن کار کردهام. ششبار بازبینی شده و تا حالا متنها را به نهنفر دادهام بخوانند و جز یکی که نظری نداد، بقیه بر آن نظر دادهاند. اما امروز، وقتی نسخۀ نیمهنهایی را برای آخرینبار خواندم و بهسختی حک و اصلاح کردم ،و در نهایت، نسخۀ نهایی را آمادۀ ارسال کردم، فهمیدم چقدر داستانِ ضعیفی است. به محورهای محتواییِ جایزه نگاه کردم؛ حالم گرفتهتر شد. به حرفهای داوران و دیگران در سایتِ جایزه نگاه کردم، خاکسترِ پراکنده شدم.
این داستان نه با مؤلفههای شهرِ تهران پیوندِ اساسی و واقعی دارد، نه نمودارِ ویژگیهای آن است. مطمئنم این داستان در هرجای ایران میتواند اتفاق بیفتد اگر نامهای خاص را حذف کنم. مطمئنم این آدمها در هرجای ایران میتوانند باشند و همینطور حرف بزنند و از همه مهمتر، مطمئنم این داستان در آن جایزه به هیچجایی نخواهد رسید.
چه خیالهای خام که پخته بودم و چه داستانِ خامی که نوشتهام. داستانی، شخصیتها توخالی و نااستوار، روایت منقطع، بیتناسب، بیمضمون و بیمحتوا. خراباندرخراب...
چرا الکی ادعایم میشود؟ چرا برای یک هیچ اینهمه ادعا کردهام تا امروز؟ ها؟ چرا؟
23 مهر 1394
نوشتههای باقیماندهام از سالهای 91 و 90 را میخواندم. اندوهی که بهتازگی کشفش کردهام بهسراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدستدررفته گریه میکردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چهته؟ نمیدانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا میدانم که این اندوهِ تازه که اولینبار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشتهای روزانۀ سال 89 را میخواندم بهخاطرِ حسِ ازدستدادگی یا ازدسترفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اونطوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآبگذشته ست. میگیرد بد!
ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه بهخاطرِ ازدستدادنهای ظاهری است نه بهخاطرِ بهدستآوردههای ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم میدهد؛ اما پذیرفتهام که نمیتوانم زیبا نباشم و اینکه منِ گذشتهام به من میگوید زهری بیپادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشتها، با نگاهکردن به این پارهپارههای باقیمانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس میکنم و به مرگ پی میبرم. به زوال. جایی فکر کردهام که هرچه زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و میدانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوالپذیر است.
من این تکههای خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشتههایم را با این نامهای مستعار امضا کردهام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همهشان فراموششدگی ست. سخنی هست که شریعتی میگوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموشکردن است نه بهیادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته شده است. یادآوریِ آنچیزی که تلاش کردهام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشتهها... یادآوریِ آنچیزهایی ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموششان کردهام. آیا این نهیعنی خودم را فراموش کردهام؟ بله. برای اینکه با خودِ تازهام باشم خودِ قبلی را فراموش کردهام. همانطور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...
سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمیدانم چیست و به چهکسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونههایی از نوشتههای آن دورانماند. بههمان شکل و شمایلی که آنموقع نوشته شدهاند، امروز تایپ شدهاند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، بهجز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسرههای اضافه.
نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391
... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت میدادند که بزن کنار. هر دو سبیلسیاه و آنیکی که ریش داشت، ریشبلند. و لپهاشان گود افتاده بود و صورتهاشان کدر و کبود. بهنام محلشان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوریها دستبردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیرهایها چه میگن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوریها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاهشان میکرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر میداد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ ششجیبش چاقو درمیآورد. و هر دو داد و بیداد میکردند و فحش میدادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم میکشید. مغازهدارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشمشان یاری میداد، نگاه میکردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام تهسیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آنیکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آنیکی صورتش داشت میسوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمیدی نه؟» بهنام قهقهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق میزد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانهاش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همانجا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آنیکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوانهای سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آنیکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک میکرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضههای مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشمهای بیحالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گهخوریها میکنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... اینها آبپز میکنم میدم به خوردِ همون ددۀ جندهتون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بیسابقه! کمتر از دو دقیقه دو نفر را زمینگیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس میزد؛ اما در اعماقِ دلش میگفت: «که چه بشه؟»
شخصیتشناسی نوشتهای از بهارِ سال 1391
صفحۀ1
سلام بهنام؛
آدمِ لاتولوت و هوسبازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوبنشوندادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. اینقدر ادعات نشه. هیچگهی نیستی. گهخوری اضافی هم نکن. از اونور میری دختربازی. بعدش میری عرق بخری، بچهباز هم خو هستی، دیگه چهته؟ با زنِکاکات هم خو هسی. دیه چه میخوای؟ مردکۀ سیگاری چیشچرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همینالآن میزدم دهنت سرویس میکردم. برو اصلاً نمیخوامت. بهنامِ صفحۀبعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمیخوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چیکار میتونم واسهت بکنم. گم شو.
صفحۀ2
سلام بهنام؛
بهخدا راهش این نیست. خوب میدونی دارم چی میگم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمیتونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ بهخدا خوشی که دنبالش میگردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی میکنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمهزن» شراب بِستون. شادی واقعی اونجا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بیحالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمیخوام تو هم مثلِ خیلیهای دیگه توی این غم و اندوهِ بیموردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطیوار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدمهایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگهای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همونهایی. بهخاطرِ همینه که میخوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمیدی به حرفهام. (مثلِ همه)
چقدر بیشباهتم به تو من!
12 مهر 1394
موضوع: دیرشدن
لحنِ رئال
نگاه انداخت به ساعتش. عرقِ صورتش را پاک کرد با کفِ دست. پلکپلک زد. به ماشینهای قفلشده درهم نگاه کرد. باز نگاه انداخت به ساعت. از تاکسی پرید پایین و دوید. راننده کلهاش را درکردهبود از پنجره فحش میداد پدرسگ، کرایه... و او میدوید.
لحنِ رمانتیک
مثلِ همیشه دیر میآیی. اما من هستم مثلِ همیشه. تو مرا کاشتهای؛ مثلِ این باغبان که بنفشه میکارد. تو باغبانِ منی که دیر میآیی. کجایی؟ همیشه میگوید: «دارم میآیم. نزدیکم.» و هر بار که آمده... بروم آب بخورم... آقا آبسردکن کجاست؟ «آنجا. پشتِ آن سروِ بلند.» بگذار یکبار هم بیاید و ببیند نیستم. بداند که اینبار دیگر واقعاً دیر شده است که بیاید. «رسیدم. کجایی؟» دیر اومدی رفتم. با خود فکر میکنم میوههای دیررس زود پلاسیده میشوند. نمیدانم این جمله را چگونه ساختهام؛ اما این را از روی زمین که توتهای تابستانه افتادهاند میگویم...
لحنِ سوررئال
صبح خواب ماند. هوا سیاه. نفسنفس میدوید. ماشینها رد میشدند از او. عقربههای ساعتِ بزرگِ آویزان داشت میسوخت. ایستاد بندِ پاهایش را محکم ببندد. «چرا اینقدر زود اومدی؟» دیرم شده بود آخه.
لحنِ زبانگرا
1.
دیرشدنِ تو
از آن که دوری
2.
دیر رسیدهایم
از آن که دور بودهایم
از آفتاب
3.
دیرترین
پنجرهها باز شدهاند
اما دیگر دورند
12 مرداد 1394
پ.ن: تمرینِ جلسۀ گروهِ نثر بخش فارسی دانشگاه شیراز
نابودی. نابودیِ هرچه میگویم. نابودیِ خودم. از خودم میگویم تا نابود بشود دیگر هیچ نماند جز تکهپارههای واژهگریها اینجا آنجا اینرنگ آنرنگ... خودم را به نام صدا میزنم با صدای تو تا نابود شود. چه بماند؟ شاید فقط صدای تو. شاید فقط تو. دیگر دیر است برای مهم نیست حتی. دیگر آنقدر دیر است که هیچچیز در امان نیست...
نابودی. از همهچیز گفتن. همهچیز را گفتن. همهچیز را کوفتن به واژه و روفتن به کلام. همهچیز را صدازدن به نام. همهچیز را نابودکردن. نیستن.
نابودی. کشتن. سلاح؟ واژه. قاتل؟ خودم. مقتول؟ هر گفتنی هر باشنده هر هستنده که به واژه درآید. به گفت. سلاحِ خطری است واژه و گفت .و من. آدم. در تمامِ عمر، به کشتنِ هرچه هستنده برخاستهام. از عشق و دوست. از پنجره. از نفرت. از سکوت و ساکن و متروک. از شاد و چراغ و عزا. از هرچه هستنده. میگویم. به امیدِ زندهماندن. به قیمتِ نابودکردنِ هرچه جز من. و نهایتاً از خودم میگویم تا... در تناقضم. میدانم. از سویی در تخریبِ خود دم میزنم از تخریبِ خود. از سویی به تخریبِ جهان برخاستهام بهنفعِ خود...
نابودی. از هرچه گفتهام، به باد است ، همهچیزم به باد است .و چیزی جز باد ندارم به مشت. و حالا ترسم از یک چیز است فقط: مشت باز کنم، همین باد هم از دستم برود...
19 خرداد 1394