لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

با صدای بلند با هیچ که دور است از من او هم


هلاک. از تشنگی. میروم. راهی ندارم. آبی ندارم. تاریک نیست. آب نیست. سراب نیست. کوه است. دره است. شکفت است. چشمه نیست. صدای آب نیست. درخت نیست. علف نیست. هلاک. از تشنگی. میروم.


تنها. بیهمه. بیهر. بیکس. دستِ راستم از هفتجا زخم شده. خون پاشیده پخشیده خشکیده. سرم گیج. سنگین. پاکتِ سیگارم خالی. سرد نیست. تاریک نیست. گم نشده‌ام. فقط هلاک. از تشنگی. می‌روم.

پسر خاله گوشی داری؟ از پشتِ تخته‌سنگ. این صدا. کیست؟ گوشی ندارم. نه. یعنی دارم؛ شارژ ندارد. دیدمش. پیراهن و شلوارِ روشن و موهای پریشان. گوشی داری پسر خاله یه زنگی بزنم پایین؟ «شرمنده. دارم، ولی شارژ نداره.» دیگر هیچ نمی‌گوید. می‌رود؟ نمی‌رود؟ می‌روم. به رفتنم نگاه می‌کند؟ نمی‌دانم. هلاکم. از تشنگی. می‌روم. چرا نخواستم آبی به‌ من بدهد؟ مگر بطری دستش نبود؟ بود؟ نمی‌دانم... رفته‌ام دیگر دیر شده. می‌روم.


این‌جا چه می‌خوای؟ این صدای کیست؟ صدای مردی که نمی‌بینمش. پشتِ کدام تخته‌سنگ نشسته ایستاده خوابیده است؟ مرا از کجا دیده می‌بیند؟ نمی‌دانم. به راهِ ناپیدا ادامه می‌دهم. مردِ ناپیدا صدا نمی‌کند دیگر. اگر نامم را می‌دانست آیا صدایم می‌زد؟ بگذار خودم را صدا بزنم ببینم چه می‌شود: «محمد!» صدا می‌رود. می‌رود. می‌آید. می‌پیچد. تکرار می‌شود. به سکوت. خودم هم جواب نمی‌دهم...

 

پ.ن1: متن ناتمام است. چون شروع هم نشده است. تمرین است. بداهه است. مبارزه است؛ با مرگ.

پ.ن2: خسته ام. می نویسم. اما. با هیچ. اما. برای هیچ؛ که او هم دیگر نیست. اما مهم نیست.

16 خرداد 1394 

۰ نظر ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده

خوشا آنکه لباسهای پوشیدهاش را نپوشد.

این جمله را حدودِ یکسالپیش، هشتم خرداد 1393، نوشتهام. نمیدانم در چه حال و وقتی نوشته‌‌اماش؛ اما میدانم که الآن به وقتِ این گفته نزدیکم و در ذهنم ایدهای دارد شکل میگیرد چهخیلی شبیه به همین گفته.

وقتی این گفته را نوشتم بر سنگ، دیگری نظر داد:

اولش فقط میخواستم بگم: جانا سخن از زبان خانما میگویی :) ولی وقتی دوباره خوندم دیدم میتونه تو عین سادگی چه معنی عمیقتری داشته باشه!

اصلاً ایدهای ندارم که این خوانندۀ برسنگهای من، چه برداشتی از این گفته داشته/دارد؛ اما میدانم که از وقتِ من دور بوده است. به وقتِ من کور.

میخواهم گفتۀ خودم را تحلیل کنم آنطور که دلم میخواهد در این وقت:

خوشا: وسیلۀ تبریک و خوشباش و اندکی هم حسرت و افسوس است.

آنکه: در دستورِزبان به این میگوییم نکرۀ مخصصه؛ یعنی کسی که نمیشناسیمش اما صفتی خاص دارد.

لباسهای: لباس چیست؟ البته معنایش با صفتش کامل میشود؛ ولی لباس، پوشش است و هر چیزی که با آن، تن (وجود) پوشیده شود، برایم لباس است؛ فکر، وقت، کار، ... .

پوشیدهاش را: پوشیده چیست؟ صفت. در فارسی تقریباً دو معنی برای عبارتِ لباسِ پوشیده میتوانیم داشته باشیم: یکی آن لباسی که تن را کامل (عرفاً/ شرعاً) بپوشاند. دیگری آن لباسی که پوشیده شده است؛ لباسی که پوشنده پوشیده، در بر دارد.

نپوشد: فعلِ منفی. یعنی چه؟ نپوشیدنِ لباسِ پوشیده؟ پسِ ذهنِ گوینده این بود که آدم لباسهایی را که پوشیده هماکنون دربردارد، دوباره نپوشد...

بگذریم از بازبینی و بازخوانی و بازشناسیِ متن/من.

وقتِ الآن. در میانِ گفتوگویی هستم نشسته پشتِ میزِ نوشتن و تحلیل میکنم. بحث با او بر خواستن است. خواستنِ دیگری چرا؟ اصلاً خواستن چه را؟

خواستن برای... همین کژ است. خواستن برای نیست. خواستن خواستن است .و خواستن نخواستن هم هست. اما خواستن زیرا ندارد. زیر و رو ندارد. خواستن است. نخواستن است. چگونه باید خواست دیگری را؟ همانگونه که هست. برای هم اگر باشد، برای خودش است. چه را باید خواست؟ اصلاً هیچ را! فقط اصلاً باید دید. فقط اصلاً باید نگاه کرد. فقط باید نگاه کرد و دید و اصلاً همانطور که هرچه هست باید پذیرفتش. سکوت باید. سکوت. سکت.

 

25 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

به اتمام رساندن. چیزی شبیهِ از بیخ و بن برکندن. برکنده شدن. بر آسمان شدن. بر شدن. برتر شدن. برتر از زمان. برتر از مکان. برتر از نیستی. برتر از پوچ. برتر از اندوه. برتر از تمامِ خود. تمام شدن. خود شدن. تماماً خود شدن. تماماً بی خود شدن. بی خود شدن. بی خود رفتن. رفتن.

 

به اتمام رساندنِ متن. به اتمام رسیدنِ من. رساندنِ متن. رسیدنِ متن. رسیدنِ من. رسیدنِ تن. آمیزشِ من و تن: متن.

 

به اتمام رساندن. دوباره با پوچ رودررو شدن. دوباره با من رودررو شدن. دوباره من شدن. دوباره آماده برای دوپاره شدن. دوپاره آماده برای متن شدن. پاره شدن برای آماده شدن. دوباره آماده شدن برای پاره شدن!

 

پ.ن: پس از به اتمام رساندنِ فروغ؛ تراژدی در دو پرده.

 

بامداد 12 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده