لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است


برف میآمد. دوازده پرندۀ سیاه روی چمنهای نزدیک سرگردان. «یادت هست؟ عمری را که با هم بر باد...» باد نمیآمد. برف بود که از راههای ناشناخته میریخت بر سرم ،و منِ یخزده در منِ داغ داغم؟گرم گم شده بود. آره؟ نه. من پاسخِ من را از دهانِ من میداد. ساعت. ساعت چند است؟ هدیه است. میگذارد توی کمدش درش را قفل میکند و پر واز میکند بر سر و میپرد با یازده پرندۀ سیاهِ دیگر. فردا که نیامدهست... میآید. بگذار بیاید. «از چه میترسی؟» از تنهایی. «چرا؟» دوست داری اونجا باشی؟ اون بالا. اتاقِ خالی. که خیلی تاریکه. «آره.» نمیترسی؟«از تاریکی؟» آره. «نه. تو میترسی؟» از تاریکی. آره. چرا؟

 

برف میآمد. قدم بزنیم؟ «نه.» داریم میزنیم. دم. پشتِ قاف. اینجا که نشستهایم پشتِ قاف است و دم میزنیم. میرود. میآید. نمیشه هی بری هی بیای. «هی نیامدهام. یادت هست وقتی که میخواستی ترک نکنم بند نبود؟ تا بند نباشد ترک نیست.» پا شو بریم. پاشیدم. بذرها را بر سنگها. گندم شد آرد شد پخت نان شد. «آدمی نان است.» بگیرید. این شراب خونِ من است. و این نان را پاره کنید که تنم است. و تا نان خورید و شراب نوشید از من میخورید و مینوشید تا در شما زنده باشم با آن که تنم پارهپاره ریخت و خونم بر خاک و خاره. «آدمی نان است. تمام میشود. تکهتکه پارهپاره میشود.» وقتی با تو ام، اشتها ندارم. «من نانم. با تو حسِ خوردهشدن دارم.» سرنوشت. تاتهنوشت. «در برنامهای بیرحم گرفتاریم. در بیپایانی.» در زندگیِ بهزورِ پس از زندگی. در مرگهای تو بر تو. در اندوهاندوه. که لبت پر واز میکند بر سر و با یازده پرندۀ سیاه، سکوت میکند. صدایش را رنگ کرده. میدانم. چون دوست دشمن است شکایت کجا...

 

«هوای گریه با من.» خب گریه کن. «نمیتوانم.» چرا نریم؟ «ما مالِ اینجاییم.» کجاییم؟ پشتِ قاف دم میزنیم. پشتِ قاف برف میآمد. سکوت بود. «عجولی.» چرا اینطوری میکنی؟ «یک فیلم هست ببینش: چیزهایی هست که نمیدانیخب بگو. «نمیگویم. نباید.»

 

«اذیتم نکن. اذیتم نکن.» بلند شدم دویدم در برف. فریاد «چرا حرف زدم؟ چرا حرف...» مشت زدم به دیوارِ آجریِ پرنور. برفهای توی موهایم را تکاندم بر سنگها. بیا. چیزی نیست. هست. اما از آن چیزهایی هست که نمیدانی.

 

«ایده ایده ایده ندارم.» زبانم میگرفت. رفتارت عاشقانه نیست. نباید باشد. عاشقم نیستی؟ نکتۀ سربسته. نپرس. «سرش را بسته ماندهام تا...» تا چی؟ «تا همهاش را بیندازم توی سطل بروم.» نشانم بده. لطفاً. لطفاً. «چون دوست دشمن است...» برف آمده بود بر سرِ دشمن نشسته. پاشیدماش بر سنگریزهها. گندم شد.

 

«حسِ خوردهشدن.» ازم استفاده میکنی. استفاده. «نه. از خودم استفاده میکنم.» از خودت که خودمم. «حرفِ خودم.» حرفِ خودم از دهانِ دیگرِ خودم. لبت پر واز میکند بر سر.

 

«ساعت چند است؟ دارد دیرم میشود.» بگذار تجربهاش کنم. تجربه. تمام. برف میآمد که رفتی. «چرا رفتی؟» چه. زشتم. پلیدم. سیاهم. سرخیات را مکیدهام. کبود شدهای. سلامتت را خوردهام. مریض شدهای. بلند شدهای. رفتهای. سررفتهای. سررفتهای به خاک ریخته پاشیدهای بذر را. گندم شده است. من چیکار کنم خب؟ دوازده پرندۀ سیاه که دوتایش منم و سومش دیگری است روی چمنهای سایهبرسایه ایستادهاند؛ سکوت کردهاند. «چرا این پرندهها سیاهاند و سفید نه؟» نمیدانم. بله. چیزهایی هست که نمیدانی. مثلاً همان برف که سفید بود و تو که رفتی، روی ماندنم نشست تا دفن شدم پشتِ قاف بیدم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محمدحسین توفیق‌زاده


از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.

 

چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.

 

نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.

 

ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.

 

نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...

 

چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.

 

چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

زبانِ سینماییِ خاص با لحنِ ویژه و قدرتمند و خوشسخن. یک فرانسویِ تمامعیار. امیلی؛ فیلمِ خوشساخت. سرشار از رنگ. روشنی. پاکی. سرخوشی.

 

اما چرا دوستش ندارم؟

1.

عشق. گمشده. عاشق. برو دنبالش. اما... گمشدنی که یکطرفه است. عشقی که یکطرفه است. یک طرف که فقط عاشق است ،و معشوق را به آن ورطه میکشد. چرا امیلی جُسته نمیشود؟ میشود؟ چگونه؟ نه. نمیشود. امیلی دام میچیند و پسر را به دام میاندازد. پسر راهی ندارد بهجز در دامافتادن. پسر برای امیلی دام نمیچیند. امیلی پیروز است. کاری به زبانِ سینمایی ندارم. کاری به روایتِ سینمایی ندارم. کاری به عنوانِ فیلم هم ندارم. به مضمون کار دارم. به عاشقی که عشق نمیبیند. به عاشقی که معشوق را به دام میاندازد. به عاشقی که پیروز میشود. به عاشقی که گمان میکند پیروز شده است و زمان را شکست داده. به یابندهای که گمان میکند گمشدهاش را یافته است در زمان. به آدمی که بر سرِ خود نیرنگ میزند؛ عاشقی که از ترسِ تنهاشدن وا میکند در را؛ بیرونی را به درون میکشد.

2.

عشق. گمشده. عشق با اندوه است. عشق به کمال است. همبَرش اندوه. هر دو رو سوی کمال دارند؛ اما سفری میکنند در دو سوی مخالف...

3.

عشق. نکتهای هست. عشق و اندوه به کمال نمیرسند هرگز. کمال، نیافتنی است. زمان نمیپذیرد. زمان سرکش است. کمال در زمان جا نمیگیرد. همیشه ناقصاند. همیشه ناقصاند. همیشه در راهاند. همیشه خستهاند ؛و اینها همیشهاند.

4.

عشق. عاشق هیچ کاره نیست. معشوق هیچ کاره نیست. هیچکدام کاری نمیتوانند بکنند. هیچکدام دامی نمیچینند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام واجدِ دیگری نمی‌شود. هر دو جدی اند. صمیمی نمی‌شوند. در ستیز اند. در انکار اند. هر دو عاشق اند. هر دو معشوق اند. نه چون فیلمِ امیلی؛ یکی عاشق و دیگری معشوق. یکی جوینده دیگری جُسته. یکی یابنده دیگری یافته. هر دو باید جوینده باشند به آن چه یافت می‌نشود...

5.

عشق. می‌دانم. یافت می‌نشود.

 

26 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

خوشا آنکه لباسهای پوشیدهاش را نپوشد.

این جمله را حدودِ یکسالپیش، هشتم خرداد 1393، نوشتهام. نمیدانم در چه حال و وقتی نوشته‌‌اماش؛ اما میدانم که الآن به وقتِ این گفته نزدیکم و در ذهنم ایدهای دارد شکل میگیرد چهخیلی شبیه به همین گفته.

وقتی این گفته را نوشتم بر سنگ، دیگری نظر داد:

اولش فقط میخواستم بگم: جانا سخن از زبان خانما میگویی :) ولی وقتی دوباره خوندم دیدم میتونه تو عین سادگی چه معنی عمیقتری داشته باشه!

اصلاً ایدهای ندارم که این خوانندۀ برسنگهای من، چه برداشتی از این گفته داشته/دارد؛ اما میدانم که از وقتِ من دور بوده است. به وقتِ من کور.

میخواهم گفتۀ خودم را تحلیل کنم آنطور که دلم میخواهد در این وقت:

خوشا: وسیلۀ تبریک و خوشباش و اندکی هم حسرت و افسوس است.

آنکه: در دستورِزبان به این میگوییم نکرۀ مخصصه؛ یعنی کسی که نمیشناسیمش اما صفتی خاص دارد.

لباسهای: لباس چیست؟ البته معنایش با صفتش کامل میشود؛ ولی لباس، پوشش است و هر چیزی که با آن، تن (وجود) پوشیده شود، برایم لباس است؛ فکر، وقت، کار، ... .

پوشیدهاش را: پوشیده چیست؟ صفت. در فارسی تقریباً دو معنی برای عبارتِ لباسِ پوشیده میتوانیم داشته باشیم: یکی آن لباسی که تن را کامل (عرفاً/ شرعاً) بپوشاند. دیگری آن لباسی که پوشیده شده است؛ لباسی که پوشنده پوشیده، در بر دارد.

نپوشد: فعلِ منفی. یعنی چه؟ نپوشیدنِ لباسِ پوشیده؟ پسِ ذهنِ گوینده این بود که آدم لباسهایی را که پوشیده هماکنون دربردارد، دوباره نپوشد...

بگذریم از بازبینی و بازخوانی و بازشناسیِ متن/من.

وقتِ الآن. در میانِ گفتوگویی هستم نشسته پشتِ میزِ نوشتن و تحلیل میکنم. بحث با او بر خواستن است. خواستنِ دیگری چرا؟ اصلاً خواستن چه را؟

خواستن برای... همین کژ است. خواستن برای نیست. خواستن خواستن است .و خواستن نخواستن هم هست. اما خواستن زیرا ندارد. زیر و رو ندارد. خواستن است. نخواستن است. چگونه باید خواست دیگری را؟ همانگونه که هست. برای هم اگر باشد، برای خودش است. چه را باید خواست؟ اصلاً هیچ را! فقط اصلاً باید دید. فقط اصلاً باید نگاه کرد. فقط باید نگاه کرد و دید و اصلاً همانطور که هرچه هست باید پذیرفتش. سکوت باید. سکوت. سکت.

 

25 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

دوست

یک هم که باشد

در لحظه

دو ست

 

در لحظۀ هیولاهای دوکلّه

ساعت ها

خوابیده

جایی ندارم

 

20 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

مردِ دست فروش

هر روز با دست و خالی به خانه

بر می گشت

امروز بی دست و پر

...

 

18 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۳
محمدحسین توفیق‌زاده

زن برهنه بر بلندی

قطره قطره عرق بر پوست

و زبانِ بریده ای که

می لیسدش

اما مست نمی شود

 

ایستگاه اتوبوس

پر خالی می شود

ولی نگاه نمی کند

به/ زن

به/ هیچ کس

 

18 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۲
محمدحسین توفیق‌زاده

باد نمی آید

اما دو مردِ دراز

در هم می جنبند

از هم عرق می کنند

از عرق می خورند

تا مست می شوند

در هم می رقصند

اما سرد نیست

باد نمی آید

پس هر دو مرد

می زایند

و نوزادان را به هم تقدیم می کنند

-       دستم خونی شد!

-       دوستی خونی ست!

 

دو کودک

در برف

انار می خورند

 

18 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده

مرگ. هنوز و تا همیشه بزرگترین مفهومِ ذهنِ من است. مرگ. بزرگترین شر. شرِ غالب. با او که حرف می زنم این روزها، از مرگ حرف نمی زنم اما هر حرفی که می زنم، از مرگ است.

 

نخواستن. نخواستن برای نخواستن. نخواستن حتی وقتی که نیاز دارم. حتی وقتی تنم برای زنده ماندن نیاز دارد. نخواستن. چرا؟ گریز از دنیا. ستیز با دنیا. شکنجۀ تن. کاهیدنِ تن. چرا؟ در این دنیا، هیچ چیز و کس به خواستنِ ما اهمیت نمی دهد و هیچ برای ما نمی ماند. همه از دست می رود با یک اتفاقِ ساده؛ یک مرگ پیش پا افتاده. در بلا زیستن. این فلسفۀ زندگیِ من است. همه چیز بلا است. حتی لبخندِ او. حتی دستِ او. حتی آغوشِ او. همه این هایی که گمان می بری اوجِ خوشی است. همه اش بلا است. همه اش بلا است. همه اش بلا است.

 

نخواستن. گفتم کاش وقتی پیش بیاید و دیگر تو را هم نخواهم. گریه کرد. سکوت کردیم و تا صبح هیچ نگفتیم. صبح گفتم خیلی چیزها هست که بود و نبودشان برایم فرقی نمی کند ولی نمی دانم تو هم جزءِ آن چیزها هستی یا نه. گفت نمی دانم. و سکوت کردیم و دیگر هنوز حرفی با هم نزده ایم. نخواستن. نخواستن بوسه ارزشش از خود بوسه بیشتر است. نخواستن بالاتر است. بالاترین چیست؟ هنوز به آن جا نرسیده ام.

 

اما زندگی با نخواستن ممکن نیست. هر لحظه می خواهی. از دستِ این خواهش ها گریزی نیست برایم. اگر می خواهی در میانِ جمع زندگی کنی، باید مثلِ جمع بخواهی. یا حداقل چنین بنمایی که می خواهی. یعنی در میان جمع باشی اما دلت جای دیگر باشد. دیروز که حرف می زدیم، دیدم راهی جز این نیست. که باید با او باشم و بخواهمش. اما نگاهم به تاریکی باشد.

 

نخواستن. مرگ. هر چه می گویم از مرگ است. از نخواستن هم که می گویم، از مرگ است. از هراسم از مرگ است یا از ستیزم با مرگ است یا از انکار مرگ است یا از پذیرش مرگ است. هر کدام است، باشد. از هر چه می گویم، از مرگ است.

 

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

میم الف ه

متلاشی شد پیشِ چشمم

و دیگر فهمیدم

با هر تلاشی

هیچ چیز درست نمی شود

برای همیشه

 

مردِ خمیده راست شد

درهای نورخانه به رویش باز شد

 

میم الف ه

تلاش می کرد بر سرم

آه شد

و میم

سرگردان

به رفت پیوست

برای همیشه

 

مردِ راست در نور ایستاده است

دو چیزِ خونی پیشِ پایش

چاقو در دستش

دو حفرۀ خونی روی صورتش

 

من از همیشه دورتر می

رفتم

برای همیشه

 

13 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

به اتمام رساندن. چیزی شبیهِ از بیخ و بن برکندن. برکنده شدن. بر آسمان شدن. بر شدن. برتر شدن. برتر از زمان. برتر از مکان. برتر از نیستی. برتر از پوچ. برتر از اندوه. برتر از تمامِ خود. تمام شدن. خود شدن. تماماً خود شدن. تماماً بی خود شدن. بی خود شدن. بی خود رفتن. رفتن.

 

به اتمام رساندنِ متن. به اتمام رسیدنِ من. رساندنِ متن. رسیدنِ متن. رسیدنِ من. رسیدنِ تن. آمیزشِ من و تن: متن.

 

به اتمام رساندن. دوباره با پوچ رودررو شدن. دوباره با من رودررو شدن. دوباره من شدن. دوباره آماده برای دوپاره شدن. دوپاره آماده برای متن شدن. پاره شدن برای آماده شدن. دوباره آماده شدن برای پاره شدن!

 

پ.ن: پس از به اتمام رساندنِ فروغ؛ تراژدی در دو پرده.

 

بامداد 12 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشتنِ نقد برای دوستان را مدتی است شروع کرده ام و تا کنون دو نقدِ اساسی برای دو دوست نوشته ام. ذهنم را آماده نگه می دارد. می توانم در حینِ نوشتنِ نقد، به تمامِ اطلاعاتم در حوزۀ نویسندگی دست پیدا کنم و این، خودش خیلی است! مخصوصاً اگر خودم در حالِ نوشتن یا کار کردن بر روی داستان یا پیرنگِ خاصی باشم. شیوۀ نقدم بر اساسِ پرسش از متن است.

از جای جایِ متنِ داستانِ موردِ نقد سؤال می کنم که فلان چیز چرا و بهمان چیز چگونه. متن یا پاسخ می دهد یا نمی دهد و پاسخ را بر عهدۀ نویسنده می گذارد. در هر دو صورت، نتیجه اش برای منِ منتقد فرقی نمی کند. من سؤالم را پرسیده ام. حالا وقتی من منتقد خودم دستم اصطلاحاً توی کار باشد، پرسیدنِ این سؤال ها از متنِ دیگری، خودم را هم به خودم می آورد؛ انگار که این سؤالات را دارم از نوشته های خودم می کنم. و این خودش خیلی است! البته در این جا فرق می کند متن جواب بدهد یا جواب را بندازد گردنِ نویسنده (که منم). چون در این جا با متن ِخودم سر و کار دارم دیگر؛ تعارف نداریم: اگر متن جواب نداد، یعنی ریده ام.

اگر خواست طفره برود، اگر وِر زده باشد و وراجی کرده باشد، اگر افراط و تفریط کرده باشد، اگر الکلی آرایه بندی و خوشگل موشگل کرده باشد، معلوم می شود. و این خودش برای نویسندۀ تازه کاری مثلِ من خیلی است!

 

7 اردیبهشت 1394

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

سنگِ سیاه

 

تاجِ تیز

سرِ دیروز را زخم کرده

خون می رود

 

تیغِ کند

رگِ فردا را زده

خون می آید

 

تمامِ خون های رفته و نیامده

در سنگِ سیاهِ بی شکلِ من جمع اند

و من

از امروز

از این سیاهِ بی شکل

می خورم

 

در دیروز و فردا پیچیده صدای پیرم

اما دیگر من از امروز سیرم

و از این

سیر نمی شوم

 

5 اردیبهشت 1394


دکلمه در نوشتن بر سنگ: سنگ سیاه [دکلمه]


۶ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


برین به هیکلش.

(بر سر درِ زورخانه ای در محلۀ چهل قمپزون نوشته است)

دست انداختن را فراموش نکن.

(ممد کوچیکو، یک دست انداز)

 

دست انداختن. یکی از لذت های ذهنِ سرخوش است. فرقی نمی کند دست انداز (آن که دست می اندازد) فرهیخته باشد یا امی. البته در سراشیبیِ مدرن، عموماً فرهیختگان نچسب و اصطلاحاً سگ اند ،و دست انداختن، رفتاری ناپسند و به دور از اخلاقِ شهرنشینی و مخصوصِ قشرِ تخسِ جامعه پنداشته و با اصطلاحی مرکزگرایانه، شوخی شهرستانی نامیده می شود. گذشته از این که این دو قشر(تخس و فرهیخته)، چه اندازه به هم شبیه اند، دست انداختن، عملی مفرح است و فرقی نمی کند دست انداز چه جایگاهِ اجتماعیکی دارد. در دست انداختن اتفاقاً دست انداخته مهم تر است: چه کسی را باید دست انداخت؟ این جا نکته ای هست. معمولاً قشرِ تخس، هدفی جز دست انداختن ندارد؛ یعنی دست انداختن برای دست انداختن. اما قشرِ فرهیخته، هدفی از دست انداختن دارد؛ پس هر کسی را دست نمی اندازد. بسته به هدفی که دارد، کسی را خفت می کند و دست می اندازد و پدرش را به اصطلاح در می آورد؛ اما کدام ارزشمندتر است؟ قبل از جواب دادن به این سؤال، یک سؤالِ دیگر را باید جواب داد: دست انداختنِ ارزشمند چه نوع دست اندازی است؟ جواب ها با توجه به دیدگاهِ دو قشر متفاوت است: مسخره کردن، کِرکِر خندیدن، ریدم به هیکلش، کِنِف کردنِ دست انداخته، خوب دادم دستش، اصلاحِ دست انداخته، اصلاحِ جامعه. دو موردِ آخر بوی روشنفکرانه ای متصاعد می کند که اگر زیاد غلیظ بشود ممکن است به مرگ در اثرِ خفگی منجر شود. می شود عنوان هایی نظیرِ هزل و هجو و طنز را به این دیدگاه ها چسباند که معمولاً روشنفکرانه ترینش طنز است.

 

برخوردِ قشرِ روشنفکر (همان فرهیخته در شکلِ متظاهرانه اش) با دست اندازِ تخس (این بار در معنیِ متنی که در آن کسی دست انداخته می شود) برخوردی جانبدارانه، مرکزگرایانه، خودخواهانه و خودبزرگ بینانه است؛ اما نکته این جاست که برخوردِ قشرِ تخس بسیار بی باکانه است و در اصطلاحِ به تخمم خلاصه می شود. البته گاهی این به تخمم شکلی خشن پیدا می کند که صورت های مختلفش را در مشت، گُرده مشت، تیپا، تو کونی، چاقو کشی و در نهایت قمه کشی می توان دید. البته این ها بیشتر مربوط به قشرِ قُمپُز است که یکی از زیرقشرهای تخس محسوب می شود. (اگر روشنفکر را شکلِ متظاهرانه و افراطیِ قشرِ فرهیخته بدانیم، قمپز همتای آن در قشرِ تخس است.)

 

در این میان، جوابِ سؤالِ کدام دست انداختن ارزشمندتر است؟ با توجه به قشر و ارزش هایش، تفاوت پیدا می کند. اما دست انداختنِ فرهنگیده از نظرِ ادبی و هنری ارزشمندتر است. فرهیخته حتی می تواند از اصطلاحاتِ تخس یا حتی قمپز استفاده کند تا دست اندازِ خود را بهتر پی بریزد و دست انداخته، سخت تر و شدیدتر دست انداخته شود. از سویی دست انداختن یک شیوۀ زندگی نیز هست که بر اساسِ آن و با استفاده از اصطلاحِ تُخسیکِ به تخمم می توان به هیکلِ مشکلاتِ زندگی رید و رویش را کم کرد.

 

4 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

نوشتن. تنها راهِ ماندن. نوشتن. تنها راهِ نوشتن. نوشتن. تنها راهِ رهایی از ننوشتن. نوشتن. تنها پیروزی در برابر حقارت و پوچی. خودکارِ سیاه. تنها سلاح برای مبارزه با تنها دشمن. پوچی. تنها دشمن. پوچی. تنها دوست. خودکارِ سیاه. تنها هدیۀ تولدِ هرروزه و هرساعته برای تنها دوست. نپرس. راهی ندارم. واقعیت؟ هر چه باشد، منم جزیی از او هستم. آگاهی؟ خسته ام می کند. سیاهم می کند. و خودکارِ سیاه، تنها سلاح برای خسته و سیاه کردنِ او که سیاهم می کند. دست و پای همه چیز را می بندم می اندازم توی لیوان غرق بشود هم بزنم سر بکشم. دست و پایم را همه چیز بسته کرده. خسته ام. خسته اش می کنم. نمی توانم. می دانم. مهم نیست. برود بدهد دنیا. دنیای خسته کن. و من خسته ام...

 

نوشتن. از چه؟ هر چه. چرا؟ بی چرا. چرا چرا نکن. نمی دانم. فقط نمی دانم. به طنابِ پاره ای چنگ می زنم تهِ این چاهِ دراز. هر دو سرِ طناب در دستِ خودم. به جایی بند نیستم. بندیِ همین جایم. بندیِ بندی که باز است و بسته نیست. بنده نیستم. منم. و به طنابِ پاره چنگ می زنم. بالا نمی روم. فرو نمی روم. راست نمی روم. چپ نمی روم. مانده ام. رفتن ندارم. راست ندارم. کژ ندارم. هیچ ندارم. طناب دارم. دو سرش دستِ خودم. به طنابِ دستِ خودم چنگ می زنم. نشسته ام. می نویسم.

 

نوشتن. انگیزه؟ ندارم. امید؟ ندارم. هر چه هست، خودکارِ سیاه است. نه انگیزه ای دارم برای پس از این، نه امیدی به هر آن چه پس از این. مهم نیست. خودِ کار مهم است که سیاه است زیرِ این خودکارِ سیاه. و من عاشقِ سیاهم. اما نه عاشقِ سیاهی. در ستیزم با سیاهی. پوچی. حقارت. می شکافمشان. می شکانمشان. می ترکانمشان. با خودکارِ سیاه، سیاهی را می پکانم. پوچی را سوراخ سوراخ می کنم. جرّش می دهم سرتاته. انگیزه به؟ امید به؟ لحظه ای دارم. لحظه ای. لحظه ای که می گذرد. لحظه ای که در آن تنها منم و طناب و درازیِ چاه. هیچ کسِ دیگر هم نیست. نمی تواند باشد. هر کسی در چاهِ خودش با طنابِ خودش. بعضی هم در گورهای دستِ جمعی بوی ماندگی می گیرند و به هم می دهند. لحظه. گذر. عبور. با خودکارِ سیاه به جنگِ عبورِ سیاهی می روم. انگیزه به؟ امید به؟ می کشم. کشتنِ لحظه. نه نگه داشتنش. نه تقدیسش. نه پرستشش. کشتنش. دریدنش. لحظۀ پوچ. لحظۀ حقارت. لحظۀ دراز. تکه تکه کردنِ سیاهیش. بلعیدنش. بلعیدنِ آن چه مرا بلعیده... در سیاهیِ دراز نشسته ام. دو سرِ خودکار سیاه دستم.

 

نوشتن. دیگر می نویسم. دیگر کم است. دیگر خسته ام. دیگر زنِ درازِ سیاهی پوشیده دور می شود و خون می رود از زنانگی اش. دیگر سرِ خودکارم خونی است. دیگر می نویسم...

 

1 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده