لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

 

تکرارِ لمــسِ ســرد

در رفـت و

بـازگشت

بر صفـحۀ خامـوشِ موبایـل

در بـی‌قراریِ خامـوشِ مـرد

در راهِ درازِ هرروزِ کار

در لمسِ انتظار

که قلبی ست

بی‌تپش

خاموش

سرد

در جیب یا که دست

 

در چرتِ پاره‌اش

هر روز

رؤیای الکنی ست:

مرد از فشارِ جمعیّت

به تقلّا

با استخوانِ خرد

می‌گذرد

خوشه‌ای مستجاب در دستش!

 

4 بهمن 1395

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


تو بر سطحِ آب راه می‌روی

من از این گوشۀ نهفته می‌بینم ات

و از نوای بر بادِ رفتنِ تو

به درکِ ماهی‌ها می‌رسم

به اوجِ لغزش

 

تو بر آب می‌روی

من چون برگِ بی‌نوا

بر باد

 

26 آذر 1395

بازنویسی شعری از 12/6/92

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری می‌روی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوت‌تر هم خواهد شد.

اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگی‌هایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغ‌کاری. یک شلوغ‌کاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغ‌کاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...

 

حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت می‌نویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانه‌های رفتنت خودم را پای لپ‌تاپ می‌بینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت می‌نویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس می‌کنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشق‌بازی کرده‌ام. و از این به بعد، همین می‌شود تنها بازیِ زندگی‌ام.

 

(تنها امیدم به این است که تو این‌ها را نمی‌خوانی. چقدر آرامم می‌کند نبودنت وقتی از رنج‌هایم سخت می‌گویم و تلخ می‌نویسم.)

 

شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کرده‌ام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمی‌توانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمی‌توانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمی‌توانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش می‌خواستی منتظر باشم نه صبور...

 

تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگی‌ها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تخته‌سنگ‌های منی. تو تمامِ صندلی‌ها و تمامِ پیام‌ها و تمامِ قدم‌های منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکی‌ات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آینده‌بودنت دیگر باید شده. تو آینده شده‌ای. تو گذشته‌ای و آینده شده‌ای. و من، بی‌حال افتاده‌ام. افتاده‌ام جانِ من. افتاده‌ام.

 

حتی نیستی.

 

10 آذر 95




۳ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


تو صفحۀ پاکی و من نمی‌بینم

 

در این بزرگ‌راهِ نماندن

که

رفت رفت رفت

کجاست روزنِ بن‌بست

کجاست روزنِ آواز

 

وصال بن‌بست است

و بوسه چک چکِ آب

در ظلماتِ کوچۀ بن‌بست

 

اگرچه کورم و ظلمت فراگرفته جهان را

اگه چه صفحۀ پاکی

تو را به چهچه و آواز

می‌خوانم

 

اگرچه راهِ نماندن

اگرچه

رفت رفت رفت

 

 

25 آبان 1395

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی یک بخش می‌نویسی، بعد می‌بینی متن‌ات دارد بخشی از مثنویِ مولوی را فرامی‌خواند. پس می‌روی آن بخش را می‌خوانی...

.

این سرخوردگیِ کنونیِ من بعد از این حادثه، طبیعی ست؟

این سرشاری چه‌طور؟

.

به هر حال، خوش‌تر آن باشد که سرِ دلبران....

.

پ.ن:

 

ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

.

هم از آن سرگینِ سگ داروی او ست

که بدان او را همی معتاد و خو ست

.

از فراق ات زرد شد رخسار و رو

برگِ زردی میوۀ ناپخته تُو

.

غورۀ تو سنگ بسته کز سِقام

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

.

.

 

 

26 مهر 1395

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.

پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!

انگار بال‌هایت را باز کرده‌ای برای پرواز.

یا دست‌ها را باز کرده‌ای برای آغوش.

یا خودت را آمادۀ پرتاب کرده‌ای.

هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.

 

هیچ فکر نمی‌کردم روزی بیاید که حسرت بخورم

از این که دریا نیستم!

 

می‌دانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟

 

من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کرده‌ام؛

پس موج زده،

خُرد ام کرده

 

شکسته‌هایم را جمع کن!

 

22 مهر 1395


۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


1.

با تیشۀ عشق

سنگِ قبری تراشیدم

و بر آن حک کردم

او زنده است و نمی‌میرد

 

2.

یک نخ سیگارِ سبز

مثلِ هدیه‌ای از جانان

که جز خاطره‌ای منتشر در جهان

چیزی از آن نمی‌ماند

 

3.

مردّد ام

بی‌آن‌که سرعتِ گام‌هایم کم شود

 

هفتۀ سوم مهر

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

1.

آن‌قدر منتظرِ تو ام

که دیدارِ دیگران شادم می‌کند

 

2.

نیستی و

کلمات

بهانه‌ات را می‌گیرند

 

3.

از بوتۀ گل که می‌گذشتم

خار به دستم نشست

حالا زخمِ کوچکی بر دستم است

به اندازۀ سرِ سوزنی

و می‌سوزد

 

شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز

از این زخم بزرگ‌تر نباشد

 

4.

در گرهِ دستانِ ما

چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب

شبیهِ نشانِ بی‌نهایت

 

حالا با دو چشمِ متعجب

به ابدیتِ گسستۀ دستم

نگاه می‌کنم

 

مهر 1395

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


دیوانگی خیلی هم دور نیست:

به خودت میآیی، میبینی نشستهای سرِ مانیتور داد می‌زنی.

تازه این، ظلم هم هست؛

مانیتور چه گناهی کرده؟

 

13 مهر 1395

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:

امیلی پیشِ جانی فراموش‌کار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموش‌کار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس می‌کند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه می‌زند. امیلی به سوی او می‌رود، دستِ او را می‌گیرد و با سرعتی شگفت‌انگیز از خیابان و کنارِ مغازه‌ها و آدم‌ها عبورش می‌دهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی می‌گوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل می‌شود.

پیش از این، دلم می‌خواست جای امیلی باشم؛ همین‌قدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازی‌ام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلی‌بودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دست‌های سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً می‌توانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟

کجایی؟

 

از این سرراست‌تر نمی‌توان عشق را روایت کرد. کامل‌ترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیده‌ام. جانی سرمست به سنگی خراشیده می‌تابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل می‌کند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگی‌ها، خیلی بعید.

امروز ما از هم می‌ترسیم. به فشارِ روزگار عادت کرده‌ایم و جایی اگر لحظه‌ای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب می‌کنیم. هیچ‌وقت و هیچ‌جا نمی‌شود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایه‌بانِ لحظۀ عشق.

 

اما تو از من نمی‌ترسیدی. از خودت می‌ترسیدی.

 

10 مهر 1395

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده


در بوسهای ندانسته

روحم به دهانِ او چکید

 

ای سیبهای ناتمام

اگر شما را برسانم

روحِ مرا پس میدهید؟

 

30 شهریور 1395

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


یک ماه گذشت.

بی کم و کاست.

از آن جمعه. که کاش رفته بودم قلات.

مست می‌افتادم دیگر. نمی‌فهمیدم دیگر. هرچند، فرقی نمی‌کرد. آخرش در باز بود. مثلِ از اولش.

 

چه گذشته بر من؟ بیش از پانصد نخ سیگار. بیش از پنجاه صفحه نوشته. سی روز. سی منگیِ بیداری و یادآوری. سی فکرهای قبل از خواب. سی روز تلاش و سی روز ناامیدی. سی روزِ ناهموار.

 

دیگر حتی نیستی. این را کجای کدام تکۀ دلم بگذارم؟

 

سنگین. سرخورده بودم، ناامیدی از سرخوردگی زایید. سنگین‌تر شدم. غرق‌تر می‌شوم. این خطرناک است.

 

چاره‌ای جز دیدن ندارم. همه‌جا را و همه‌چیز را می‌بینم. کسی باشد همراهم یا نباشد، مکان‌ها به من حمله می‌کنند. ناگهان زبانم می‌بُرد. خودم هم می‌بُرم. و تا گُم نشوم، نمی‌توانم ادامه بدهم.

 

همیشه برای رفتن منتظر ایستاده‌ام.

 

تنها خندیدن محال است.

 

هنوز هم دری که بسته نمی‌شود ترسناک است.

 

ناامید ام. ناامیدم کرده‌ای. اما دیگر مهم نیست. نه چون مهم نیست. فقط چون چاره‌ای نیست.

 

۲۹ شهریور ۹۵

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۳
محمدحسین توفیق‌زاده


اتفاقی نیست

که نیستی

 

16 شهریور 1395

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمی‌کند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمی‌تر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده می‌شود.

 

ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.

کسی که به نوشتن عادت می‌کند، دیگر نمی‌تواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش می‌کند.

آن که عادت دارد، ننوشتن به‌شکلِ وقفه بر او نمایان می‌شود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس می‌کند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که می‌گذرد، خونِ زیادی از دست می‌دهد.

نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.

هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمی‌یابد.

نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.

 

پس اگر می‌گویم داستان‌نوشتن از پسِ نیازِ من برنمی‌آید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمی‌دارم و می‌نشینم روبه‌روی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمی‌آید. دلم که عینِ خورشید می‌سوزد و می‌سوزاند ام.

 

چیزی از بوبَن می‌خوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیق‌تر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخ‌کامی چیزی وجود ندارد؛ تلخ‌کامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه می‌دهم تا می‌رسم به این جا که «عشقِ طبیعی‌ای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِل‌آلوده‌ای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزه‌ای از جنگ و سوداگری است.»

این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کرده‌ام.

 

نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی می‌طلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم می‌فرستد. از این‌جا ست اگر می‌گویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»

 

بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشته‌ام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار این‌چنین ناامید بوده‌ام؛ ولی یادم نمی‌آید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.

 

همیشه چیزهایی را می‌دانم و همیشه آسیب دیده‌ام. می‌دانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را می‌خورم و عاشق می‌شوم. یعنی چه عاشق می‌شوم؟

 

عاشق می‌شوم یعنی به دیگری اجازه می‌دهم روحِ جاودانه‌اش را به روحِ جاودانه‌ام بدوزد. یا دستِ‌کم چشم‌های جاودانه‌اش را به روحِ برهنه‌ام بدوزد. یعنی خیره می‌شوم و اجازه می‌دهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بی‌گزند. خیرگیِ بی‌سؤال.

 

عاشق می‌شوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمی‌دانم فردایی هست که تمامِ واژه‌های زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمی‌دانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را می‌دانم ،و با این همه، باز و باز عاشق می‌شوم.

 

نکته این‌جا ست که این همه را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ بلکه نادیده‌شان می‌گیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژه‌های فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بی‌سؤال‌وجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سال‌ها ست دم‌خورِ ناامیدی ام.

 

می‌پرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا می‌دانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِ‌کشته‌شدن» و «بردنِ بدونِ‌بازنده‌شدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرمانده‌ای که شکست می‌خورد و سوداگری که ضرر می‌کند.

 

اما همۀ این‌ها که چه؟ وقتی که این‌ها را می‌دانم، دیگر به چه کارم می‌آیند؟

 

عاشق می‌شوم؛ چون همان‌طور که او می‌گفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟

 

عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟

یک مادر، چه سودی می‌برد از پروردنِ نطفه‌ای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟

آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به توده‌ای گَند و مصیبت‌بار از نیستی تبدیل نمی‌شود؟ چرا.

این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش داده‌ام .و حالا می‌بینم‌اش که می‌ایستد، راه می‌رود، می‌دود، ناپدید می‌شود.

چه می‌ماند از من جز اندوهی آبی و بی‌کران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟


دریای عشق ساحلی بیش نیست.

 

15 شهریور 1395

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده


دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم

می‌خواهم مرا ببینی

 

تمامِ نورم را جمع می‌کنم

تا وقتِ تباه را

 

11 شهریور 1395

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



 

بیرون‌رفتن فریب است. مثلِ آرزوکردن.

 

-

 

برای دردهای تازه‌شروع‌شده، نمی‌توان نهایتی تصوّر کرد.

 

-

 

- توسّل کن.

- به چه؟

- به هرچه.

- برای چه؟ برای رهاشدن؟

- نه. برای فراموشی.

- برای به‌جواب‌رسیدن؟

- نه برای نابودکردنِ سؤال.

- بیزارم از توسّل به هرچه.

 

-

 

بعضی وقت‌ها از گفتنِ بعضی‌حرف‌ها به بعضی‌ها پشیمان می‌شوم. انگار دارم غرق می‌شوم و به هر چیزی چنگ می‌زنم. انگار دارم خودم را از دست می‌دهم. مثلِ هدررفتنِ آب توی آن اولین نمایشنامه‌ای که نوشتم؛ همان که هیچ گنجشکی در آن نمی‌مُرد .و معنی‌اش بی‌مرگیِ من، یا همان ترسم از مرگ بود.

 

-

 

شلوغی، فراموشی می‌آورد.

حتی وقتی با تو کنارِ تو بودم هم فراموشی بود.

آن موقع خودم را.

در شلوغی هم خودم را.

با این تفاوت که آن موقع تو بودی، حالا نیستی.

 

8 شهریور 1395

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده
 

بعضی‌ها هستند که وقتی می‌بینم‌شان دلم می‌خواهد کاش در بچگی هم‌بازی می‌بودیم!

دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچه‌هایِ دلمان از تن‌مان فاصله بگیرند و بروند آن‌جا، پشتِ آن بوته‌ها، بنشینند گِل‌بازی کنند.

 

8 شهریور 1395

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

رنگِ آبیِ آنلاین آزارم میدهد.

دلم برای یک انتظار تنگ شده.



دلم میخواهد نباشم تا نتوانم دردی تحمل کنم.

 

8 شهریور 1395

۲ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده


مدت‌ها از آخرین باری که چیزی به‌شدّت شخصی را این‌جا نوشته‌ام می‌گذرد؛ اما دیگر بریده‌ام. تابِ این همه کدورت را ندارم.

 

آستانۀ انتخاب. اصطلاحی که دیشب یاد گرفتم. آستانۀ انتخاب. امروز نتوانستم جای خاصی به کارش بگیرم. درحالی‌که مدام در آستانۀ انتخابِ چیزهای متعددی قرار گرفتم. قراری گذاشتم برای استخر. یک انتخاب. قراری برای دیدار با دو دوست. یک انتخاب. پیچاندنِ قرار و استخر. یک انتخاب. خوردنِ غذا. رفتن. نفس‌کشیدن. ناامیدشدن. همه انتخاب.

 

پیش افتاد. نمی‌خواستم به این زودی به دردم برسم. دلم می‌خواست اول فاصله بگیرم نگاهش کنم؛ ولی بیش از اندازه زخمی ام. بیش از اندازه حساس و دایره.

 

ناامید ام. فکر می‌کردم سرخورده‌ ام. ولی نه. ناامید ام. وحشت‌زده ام. محمد یک‌بار دربارۀ پوچی می‌گفت: «حالا که افسردگی و پوچی داره به سمتم میاد به‌شدت می‌ترسم. چهرۀ وحشتناکی داره. پوچیِ عرفانی نیس. یه پوچیِ عینی‌ـه.» حالا رابطۀ من با ناامیدی همین‌گونه ست. یک ناامیدیِ عینی. مثلِ آتشی که روشن شده و مرا به خودش می‌مکد. یا بادِ پاییزی که هر لحظه برگ‌هایم را زردتر می‌کند و مرا می‌مرگاند.

 

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. هر جا را که نگاه می‌کنم، ناامیدی به‌ام نیشخند می‌زند. این لحنِ هدایت است توی بوفِ کور. چقدر دلم برای خواندنِ بوفِ کور تنگ شده...

 

ناامیدی یک تم است. یا شاید بهتر است بگویم یک افکت است. وقتی ناامیدم، همه چیز روی آن قرار می‌گیرد. همه چیز را با عینکِ ناامیدی می‌بینم. همه چیز رنگِ ناامیدی دارد. دیگر همه چیز نشدنی است. همه چیز ناممکن است. «نا»ی ناامیدی، همۀ «نا»های دیگر را می‌آورد با خودش: نابودی. ناممکنی. ناراحتی. نازایی. ناباوری.

 

چه می‌دانم. از محدودیتِ خودم ناامید ام. از این که یک تن ام و نمی‌توانم بیشتر باشم. از این که تن، محدود به زمان و مکان است. از این که این همه فکر می‌کنم و یک جمله از این افکار به دردِ شکسته‌بندی نمی‌خورد.

 

خودپرستی‌ام را از دست داده‌ام. خودخواهی‌ام را از دست داده‌ام. مدت‌ها ست که این طور ام. از همان وقتی که سیگارکشیدن‌ام شدید شده این طور ام. یک سال -و بیشتر حتی- می‌گذرد که این طور ام.

 

غرورِ تو و ناامیدیِ من. دیواری که ساخته‌ایم از این جنس است.

 

وقتی ناامید ام، مثلِ حالا، پرت و پراکنده ام. نمی‌توانم جایی بمانم. تکیه‌گاهی ندارم. دیگران فکر می‌کنند که تکیه‌گاه، امید است؛ ولی من می‌دانم تکیه‌گاه‌ام چه بوده که حالا نیست .و من این طور و این همه تفاله شده‌ام.

 

آرزومندی. آرزو تکیه‌گاه نیست. آرزو مسکّن است. آرزو درد را از بین نمی‌برد. آرزو آب نیست؛ گه را نمی‌شوید. آرزو پاکم نمی‌کند. آرزو پارچه می‌کشد روی کدورت‌ها.

 

7 شهریور 1395

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده