لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است


نابودی. نابودیِ هر‌چه می‌گویم. نابودیِ خودم. از خودم می‌گویم تا نابود بشود دیگر هیچ نماند جز تکه‌پاره‌های واژه‌گری‌ها این‌جا آن‌جا این‌رنگ آن‌رنگ... خودم را به‌ نام صدا می‌زنم با صدای تو تا نابود شود. چه بماند؟ شاید فقط صدای تو. شاید فقط تو. دیگر دیر است برای مهم نیست حتی. دیگر آن‌قدر دیر است که هیچ‌چیز در امان نیست...

 

نابودی. از همه‌چیز گفتن. همه‌چیز را گفتن. همه‌چیز را کوفتن به واژه و روفتن به کلام. همه‌چیز را صدازدن به نام. همه‌چیز را نابودکردن. نیستن.

 

نابودی. کشتن. سلاح؟ واژه. قاتل؟ خودم. مقتول؟ هر گفتنی هر باشنده هر هستنده که به واژه درآید. به گفت. سلاحِ خطری است واژه و گفت .و من. آدم. در تمامِ عمر، به کشتنِ هرچه هستنده برخاسته‌ام. از عشق و دوست. از پنجره. از نفرت. از سکوت و ساکن و متروک. از شاد و چراغ و عزا. از هرچه هستنده. می‌گویم. به امیدِ زنده‌ماندن. به قیمتِ نابودکردنِ هرچه جز من. و نهایتاً از خودم می‌گویم تا... در تناقضم. می‌دانم. از سویی در تخریبِ خود دم می‌زنم از تخریبِ خود. از سویی به تخریبِ جهان برخاسته‌ام به‌نفعِ خود...

 

نابودی. از هرچه گفته‌ام، به باد است ، همه‌چیزم به باد است .و چیزی جز باد ندارم به مشت. و حالا ترسم از یک چیز است فقط: مشت باز کنم، همین باد هم از دستم برود...

 

19 خرداد 1394

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده


نشستم. یکه. دیوار کثیف بود. کثافتش رفت لای موهام. تکاندمش. فلاسکِ آبی را درآوردم گذاشتم کنارِ دستم. پاکتِ تا تهکشیدۀ بهمن هم. فندک هم. قهوۀ رقیق را ریختم توی سرِ فلاسک. سر/ کشیدم. کتاب را باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. بستم. گذاشتم توی کیفم. دوباره قهوه ریختم. نخِ آخر هم. ته کشید قهوه و نخ. پا شدم. صدای قدمها روی سنگ. جنبشِ سنگ. خشخشِ سنگ روی سنگ. جنبشِ سنگینِ من. نگاهش بود و خودش نبود. تنها بودم و تنها رفتهبود. بیرون زدم. غلیظ. جریانِ غلیظِ من در سرازیری. رفتم و رفتم و رفتم تا ریختم به دستشوییِ عمومی. فرو شدم. در شدم. در که شدم، دری بودم که باز جوش خورده بود. صدای زیباییِ جاودانِ درختان را میشنیدم.

 

 

8 خرداد 1394

 

پ.ن: زیباییِ جاودانِ درختان، آهنگی از آلبومِ صداهای درد کارِ گروهِ شیلیاییِ یوآرال است. 

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
محمدحسین توفیق‌زاده


با ز.ر که نمیخواند هیچ مرا

یعنی نمیفهمی چه بد و بدتری که منم؟

چه میشود؟ چه دارد میشود؟ چه میتواند بشود جز تهکشیدنِ آبِ درونِ بطری زیرِ آفتاب؟ جز ابرنشدنِ این قطراتِ رفته. جز نباریدن و جارینشدن. جز نیستن.

بودنم آزارِ توست. نمیتوانم یکعمر با آزارِ تو بمانم که دوستت دارم که میخواهمت که تویی تنها خواستِ من وقتی همه نخواستنم. که تویی استثنای تنِ من. که تویی تن و وطن من. که تویی من. که تنها تویی. تو.

چه میخواهی؟ خوشبختی. اما تو بیمن تنها خوشبختی. تو بیمن. تو تنها.

من؟ سطلِ آشغالم. آشغالم. نریز. عمرت را نریز به پای منِ بیسروپا. میخواهم که نخواهم بدشدنت. بخواه که نخواهی بد را. می‌شناسم خودم را و تو را. که خورشیدمی. که انکارتم. که آزارتم.

تو بی‌من. تو. مرا بردار. دارم بزن. دارم بی‌تو... دارم بی‌تو من... دارم بی‌تو من من می‌شوم. بتی که خود ساخته‌ام نه تویی. خودمم. تو بت‌خانه‌ای. هم کعبه و هم خانه و بت‌خانه تویی تو.

بدتر منم. تاوان تویی. تاوانِ من‌بودنم. نبودنِ تو. فدا می‌کنم. سر می‌برم. این سرِ بریده‌ام بیا. برو. بگذار در این تش...

اگر بمانم و بمانی. اگر بمانم و بد بمانم. اگر بد بمانم و بد ببینی. اگر نشدم. نمی‌بخشم. خودم را. تو را. نمی‌بخشم که پی خوش‌بختی در بدتری گشتن. نمی‌بخشم که بی‌کلید. نمی‌بخشم که بی‌چراغ.

باشم. قرصم کن. قرصم کن که می‌کُشیم. قرصم کن که خفه‌ام می‌کنی. که بدتر را می‌کشی با دست‌های خودت. که بدتر را با خودت می‌کشی. قولم بده قرصم کن. نمی‌خواهم در آغوشت بگیرم. که می‌خواهم در آغوشت بمیرم.

من باتو. نه. من در تو. درتوییِ من هوا است. نفس می‌کشم.

 

8 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.

هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...

در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...

اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)

 

5 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


حسِ گمشدن. حسِ غالب.

چرا گم شدهام؟ کجا؟

هیچ برایم مهم نیست. هیچ آرمانی ندارم. هیچ که هیچ...

دارم خودم را خفه میکنم. از تنشها و فشارها که به اعصاب و تنم وارد میکنم وجودم درد میکند. چرا اینقدر بیهودهام؟

یک کلام. بلد نیستم زندگی کنم. نمیدانم به کدام سو و به کدام هدف. ملت را که میبینم ناباورانه با خودم میگویم ملت به چه چیزهایی که اهمیت میدهد. تعجب. حیرت. ناتوانی از فهم و تحلیل.

سلامت. آرامش. خوشبختی. مفاهیمی دور از من. من از اینها دور. چه دور...

آدم هست خوب. آدم هست بد. من اصلاً آدم نیستم.

منتظر نیستم. میدانم. معجزهای در کار نیست. هیچ از بیرون بر من خوشی نمیافزاید مگر اینکه بخواهم. مگر هشیار باشم. مگر حسهایم رو به جهان باز باشند. اه که در ذهنم اسیرم. در ذهنم اسیرم. نبستهام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج... اسیر اسیر اسیرم.

به دنبالِ چیزی باشم. پرسیدم گفت خوشبختی. بهدنبالِ درکِ خود. فقط. باید. خودم را بتوانم درک کنم. امروز از درکِ خود هم عاجزم. نمیتوانم بفهمم چرا چه کاری را کجا با کی میکنم. گیاهیام کنجِ ویرانهای در دشتِ دور که باد میزندش. بادِ لعنتی.

اما چه. چه چیزی. چه کسی. چه کاری. چه جایی... جهانم درد میکند. نمیتوانم جهانم را ببینم. جهانم نما ندارد. نمود ندارد. بسته است. اسیر. اسیر. اسیر. و هیچ دستی، هیچ کلامی، هیچ پنجرهای نمیتواند نجاتم بدهد. جز کلامی از پنجرۀ دستِ خودم.

 

2 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.

 

آن­دیگری        ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.

دیگری           ینی تا حالا ازدواج نکردی؟

آن­دیگری        نه. تو چی؟

دیگری           ها؟

آن­دیگری        آره...

دیگری           آره...

سکوت.

(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)

 

و گفت:

همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم

و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)

 

میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه می‌کند.

چرا؟ نپرس. به‌گمانم می‌دانی. به‌گمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف می‌زنند. به‌گمانم می‌خوانی حرفِ چشم و دست و پا. به‌گمانم می‌دانی و می‌دانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد می‌زند. سکوت دارد خفه‌ام می‌کند. سکوتِ من خفه‌ات می‌کند؟ چون نمی‌توانی‌ بشنوی‌اش. نمی‌شنوی. حرف را نمی‌شنوی. وقتی به سکوت گوش می‌کنی، فقط به سکوت گوش می‌کنی، نمی‌شنوی چه دارم نمی‌گویم. نمی‌شنوی.

چرا؟ تب‌خال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی می‌شود. دارد زخم می‌شود. دارد پر می‌شود از خون. زخمش می‌کنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آن‌قدر فشرده شد که بازشدنش سال‌ها طول می‌کشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطره‌ای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز می‌شود، بزرگ می‌شود و تمامِ تنم را می‌گیرد. دیگر من زخمی‌ام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سه‌تارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کرده‌ام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمی‌آید...

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


برف میآمد. دوازده پرندۀ سیاه روی چمنهای نزدیک سرگردان. «یادت هست؟ عمری را که با هم بر باد...» باد نمیآمد. برف بود که از راههای ناشناخته میریخت بر سرم ،و منِ یخزده در منِ داغ داغم؟گرم گم شده بود. آره؟ نه. من پاسخِ من را از دهانِ من میداد. ساعت. ساعت چند است؟ هدیه است. میگذارد توی کمدش درش را قفل میکند و پر واز میکند بر سر و میپرد با یازده پرندۀ سیاهِ دیگر. فردا که نیامدهست... میآید. بگذار بیاید. «از چه میترسی؟» از تنهایی. «چرا؟» دوست داری اونجا باشی؟ اون بالا. اتاقِ خالی. که خیلی تاریکه. «آره.» نمیترسی؟«از تاریکی؟» آره. «نه. تو میترسی؟» از تاریکی. آره. چرا؟

 

برف میآمد. قدم بزنیم؟ «نه.» داریم میزنیم. دم. پشتِ قاف. اینجا که نشستهایم پشتِ قاف است و دم میزنیم. میرود. میآید. نمیشه هی بری هی بیای. «هی نیامدهام. یادت هست وقتی که میخواستی ترک نکنم بند نبود؟ تا بند نباشد ترک نیست.» پا شو بریم. پاشیدم. بذرها را بر سنگها. گندم شد آرد شد پخت نان شد. «آدمی نان است.» بگیرید. این شراب خونِ من است. و این نان را پاره کنید که تنم است. و تا نان خورید و شراب نوشید از من میخورید و مینوشید تا در شما زنده باشم با آن که تنم پارهپاره ریخت و خونم بر خاک و خاره. «آدمی نان است. تمام میشود. تکهتکه پارهپاره میشود.» وقتی با تو ام، اشتها ندارم. «من نانم. با تو حسِ خوردهشدن دارم.» سرنوشت. تاتهنوشت. «در برنامهای بیرحم گرفتاریم. در بیپایانی.» در زندگیِ بهزورِ پس از زندگی. در مرگهای تو بر تو. در اندوهاندوه. که لبت پر واز میکند بر سر و با یازده پرندۀ سیاه، سکوت میکند. صدایش را رنگ کرده. میدانم. چون دوست دشمن است شکایت کجا...

 

«هوای گریه با من.» خب گریه کن. «نمیتوانم.» چرا نریم؟ «ما مالِ اینجاییم.» کجاییم؟ پشتِ قاف دم میزنیم. پشتِ قاف برف میآمد. سکوت بود. «عجولی.» چرا اینطوری میکنی؟ «یک فیلم هست ببینش: چیزهایی هست که نمیدانیخب بگو. «نمیگویم. نباید.»

 

«اذیتم نکن. اذیتم نکن.» بلند شدم دویدم در برف. فریاد «چرا حرف زدم؟ چرا حرف...» مشت زدم به دیوارِ آجریِ پرنور. برفهای توی موهایم را تکاندم بر سنگها. بیا. چیزی نیست. هست. اما از آن چیزهایی هست که نمیدانی.

 

«ایده ایده ایده ندارم.» زبانم میگرفت. رفتارت عاشقانه نیست. نباید باشد. عاشقم نیستی؟ نکتۀ سربسته. نپرس. «سرش را بسته ماندهام تا...» تا چی؟ «تا همهاش را بیندازم توی سطل بروم.» نشانم بده. لطفاً. لطفاً. «چون دوست دشمن است...» برف آمده بود بر سرِ دشمن نشسته. پاشیدماش بر سنگریزهها. گندم شد.

 

«حسِ خوردهشدن.» ازم استفاده میکنی. استفاده. «نه. از خودم استفاده میکنم.» از خودت که خودمم. «حرفِ خودم.» حرفِ خودم از دهانِ دیگرِ خودم. لبت پر واز میکند بر سر.

 

«ساعت چند است؟ دارد دیرم میشود.» بگذار تجربهاش کنم. تجربه. تمام. برف میآمد که رفتی. «چرا رفتی؟» چه. زشتم. پلیدم. سیاهم. سرخیات را مکیدهام. کبود شدهای. سلامتت را خوردهام. مریض شدهای. بلند شدهای. رفتهای. سررفتهای. سررفتهای به خاک ریخته پاشیدهای بذر را. گندم شده است. من چیکار کنم خب؟ دوازده پرندۀ سیاه که دوتایش منم و سومش دیگری است روی چمنهای سایهبرسایه ایستادهاند؛ سکوت کردهاند. «چرا این پرندهها سیاهاند و سفید نه؟» نمیدانم. بله. چیزهایی هست که نمیدانی. مثلاً همان برف که سفید بود و تو که رفتی، روی ماندنم نشست تا دفن شدم پشتِ قاف بیدم.

 

31 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

زبانِ سینماییِ خاص با لحنِ ویژه و قدرتمند و خوشسخن. یک فرانسویِ تمامعیار. امیلی؛ فیلمِ خوشساخت. سرشار از رنگ. روشنی. پاکی. سرخوشی.

 

اما چرا دوستش ندارم؟

1.

عشق. گمشده. عاشق. برو دنبالش. اما... گمشدنی که یکطرفه است. عشقی که یکطرفه است. یک طرف که فقط عاشق است ،و معشوق را به آن ورطه میکشد. چرا امیلی جُسته نمیشود؟ میشود؟ چگونه؟ نه. نمیشود. امیلی دام میچیند و پسر را به دام میاندازد. پسر راهی ندارد بهجز در دامافتادن. پسر برای امیلی دام نمیچیند. امیلی پیروز است. کاری به زبانِ سینمایی ندارم. کاری به روایتِ سینمایی ندارم. کاری به عنوانِ فیلم هم ندارم. به مضمون کار دارم. به عاشقی که عشق نمیبیند. به عاشقی که معشوق را به دام میاندازد. به عاشقی که پیروز میشود. به عاشقی که گمان میکند پیروز شده است و زمان را شکست داده. به یابندهای که گمان میکند گمشدهاش را یافته است در زمان. به آدمی که بر سرِ خود نیرنگ میزند؛ عاشقی که از ترسِ تنهاشدن وا میکند در را؛ بیرونی را به درون میکشد.

2.

عشق. گمشده. عشق با اندوه است. عشق به کمال است. همبَرش اندوه. هر دو رو سوی کمال دارند؛ اما سفری میکنند در دو سوی مخالف...

3.

عشق. نکتهای هست. عشق و اندوه به کمال نمیرسند هرگز. کمال، نیافتنی است. زمان نمیپذیرد. زمان سرکش است. کمال در زمان جا نمیگیرد. همیشه ناقصاند. همیشه ناقصاند. همیشه در راهاند. همیشه خستهاند ؛و اینها همیشهاند.

4.

عشق. عاشق هیچ کاره نیست. معشوق هیچ کاره نیست. هیچکدام کاری نمیتوانند بکنند. هیچکدام دامی نمیچینند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام واجدِ دیگری نمی‌شود. هر دو جدی اند. صمیمی نمی‌شوند. در ستیز اند. در انکار اند. هر دو عاشق اند. هر دو معشوق اند. نه چون فیلمِ امیلی؛ یکی عاشق و دیگری معشوق. یکی جوینده دیگری جُسته. یکی یابنده دیگری یافته. هر دو باید جوینده باشند به آن چه یافت می‌نشود...

5.

عشق. می‌دانم. یافت می‌نشود.

 

26 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

به اتمام رساندن. چیزی شبیهِ از بیخ و بن برکندن. برکنده شدن. بر آسمان شدن. بر شدن. برتر شدن. برتر از زمان. برتر از مکان. برتر از نیستی. برتر از پوچ. برتر از اندوه. برتر از تمامِ خود. تمام شدن. خود شدن. تماماً خود شدن. تماماً بی خود شدن. بی خود شدن. بی خود رفتن. رفتن.

 

به اتمام رساندنِ متن. به اتمام رسیدنِ من. رساندنِ متن. رسیدنِ متن. رسیدنِ من. رسیدنِ تن. آمیزشِ من و تن: متن.

 

به اتمام رساندن. دوباره با پوچ رودررو شدن. دوباره با من رودررو شدن. دوباره من شدن. دوباره آماده برای دوپاره شدن. دوپاره آماده برای متن شدن. پاره شدن برای آماده شدن. دوباره آماده شدن برای پاره شدن!

 

پ.ن: پس از به اتمام رساندنِ فروغ؛ تراژدی در دو پرده.

 

بامداد 12 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از سدِ کارت-نگاه-کن ها که گذشتم ( ناگفته نماند که بسی شلوغ بود و فشار و بقیۀ ماجرا ) از تابلوها کلاس 705 رو پیدا کردم ؛ عجیب درندشت و گل و گشاد بود . باور کن دویست سیصد تا صندلی داشت . نشستم سرِ صندلیِ خودم . همکلاسی ها نزدیک بودند . به گفت و خند گذشت تا این که یک مرد طاس خط خطی پاسخنامه ها را آورد . سکوتی افتاد انگار که یک گروه بچه دبیرستانیِ شر ، به عنوانِ آخرین حرکت ضدهنجاریِ خود ، دسته جمعی خود را از بلندای یک برج بیندازند پایین ! مراقب ها هم که آمدند ( ناگفته نماند که هر دو مراقبمان زن بودند ) دیگر صندلی ها جیرجیر می کردند و دانشجوها نه ! بلندگو ( با ضمیرِ she ) شروع کرد به حرف زدن درباره پرسشنامه و شیوۀ امتحان دادن و پر کردنِ مربع های پاسخنامه ( به قدری بیخود و تکراری که خطبه های نماز جمعه ) خلاصه ، پرسشنامه ها را انداختند پیش پایمان . یکی از مراقب ها شروع کرد به گرفتن کارت های ورود به جلسه . یک جوری به صاحبان کارت نگاه می کرد انگار بازپرس ویژۀ قتل است ؛ زیرچشمی و بی اعتماد . بلندگو ( هنوز با ضمیرِ she ) گفت شروع کنید . برگ سؤال را برداشتم . پشتِ بلوزِ دانشجوی جلوی ام نوشته بود : « NEVER WALK ALONE »

And this is the best idea to continue this absurd life, however I myself don't believe it.

پ.ن:

1- در گرامر ضعیفم ؛ به طور کلی یه آماتورم !

2- به علت مسائل اخلاقی و ممیزی ، از گفتن بعضی نکات معذور بودم ؛

3- گند زدم توی اون امتحان !

 

10 آبان ماه 1392

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده

جسدی را دیدم که داشت می پوسید ؛ لحظه به لحظه و نقطه به نقطه می پوسید و خاک و خاکستر می شد . کجا بود ؟ که بود ؟ جسدی بود از گور سر بر آورده . سینه اش فقط استخوان بود و صورتش ، « من » بود . در دستانش کاغذی داشت و لب هایش مدام می جنبید ( یا شاید هم می لرزید ) و دور می شد و می پوسید و می پوسید . چنارهای حاشیه ی گورستان به او هجوم می آوردند و او می گریخت و می پوسید . دست های استخوان از خاکِ گورستان می رویید و پاهایش را می گرفت و او استخوان ها را در هم می شکست و له می کرد و دور می شد و می پوسید . کجا می رفت ؟ چرا این گونه می رفت ؟ خانه ای در افق داشت می سوخت و شعله هایش خون بود که پرواز می کرد و آبشار می شد .  خانه ی او بود . به سمتِ خانه خیز برمی داشت ، می دوید ، از نفس می افتاد ، راه می رفت و می رفت و دور می شد و می پوسید . و من پشتِ سرش می رفتم و خاک و خاکسترهای تنش را جمع می کردم ؛ از لای علف های زبرِ زرد و خارهای هیزِ تیز و سنگ و کلوخ های درشت عبوس . خاک و خاکسترها را جمع می کردم و لای کاغذ می ریختم و او می رفت و می پوسید و دور می شد . تا رسید . رسید به آن خانه ای که سوخته بود . او به افق رسید و پا به خانه ای گذاشت که دیگر تنها دودی بود سیاه و سنگان نفس . نه خاکستری ، نه آجرِ سیه رویی و نه حتی تکه فرشی شعله ور . دود بود و سیاه و سنگان نفس و شب . او به شب نشسته بود . او با افق یکی شده بود و شب شده بود . فروریخت استخوان ها و برهم شکست و توده ای خاک ماند از آن گریخته از گور . میان کاغذ ریختم خاک ها را و خاکسترها را و به آن نگریستم : آینه بود و من بودم . شب بودم .

 

شب بود و شعر . شب شعر بود و زمزمه . شب شعر زمزمه ها بود دیشب . و من مسئولِ برنامه ها . یک ماه دوندگی برای یک شب . یک ماه دوندگی برای یک مرگ . یک هیچ . یک پوچ.

 

نمی دانم چرا من . چرا نه هیچ کسِ دیگر و تنها من . چرا نومیدی سیاه بین را متهم می کنند به دبیری یک شب شعر . چرا می پذیرم این اتهام را و هیچ دفاعی ندارم از خود ؟ منِ سراسر تنفر را چرا مسئول می کنند ؟ کوزه ی لبریز از زهر را به کدام چشمه می برند برای آوردنِ آب ؟ کوزه ای که به زهرِ درونِ خود خو گرفته و خود را با او یکی می داند. چرا رضا می دهم به این تهمت ؟ به این ریاست ؟ چرا شور می زنم برای شیرینی کام کسانی که ... لعنت به آن منِ آتش پرست ؛ آن حرارتْ طلبِ ناآرام ؛ آن خورشیدْ جوی بی قرار . می پوسد و می دود و می دود و هیچ به دست می آورد و راضی ست . از او متنفرم . از این حماقتِ ورم کرده بیزارم . آخر تا کی افسارم به چنگ تو خواهد بود ؟ با همین افسار روزی به دارت خواهم آویخت . گم شو .

 

2 آبان ماه 1392

 

 

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ...

گذشت و رفت ؛ از شرقِ نگاهم به غرب . بیمار ،و دست به دیوار ...

نورِ سالخورده ای ذکرِ شبانه می گوید . همراهِ بیمار هستم و دراز کشیده ام کنارِ حسن که پای راستش شکسته و اعصابش فروپاشیده است :

شعله ی سرخِ پشتِ کوه فرومُرد و دودِ سیاه فضا را آگند . روی تختِ آهنیِ مرتفعی در حیاط دراز کشیده بود و قناریِ زردش را در پیرهن نوازش می کرد . برخاست تا قناری را بگذاردش درونِ قفس که ناگاه سمانه دید برادرش سقوط کرد از بلندای تخت با زانو . و اکنون که کنارِ حسن دراز کشیده ام بر تختِ بیمارستان ، حسن می گوید : « قناری ام حیف بود . می خواستم بفروشمش . خیلی می ارزید . وقتی خوردم زمین پرید رفت . » و صدایش کم رنگ می شود . حسن به هجمی از تاریکی و خواب بدل می شود ...

 

 

 

ذهنِ من اما طرحِ کودکانه ی لاله را بر دیوارِ سایه روشن معنا می بخشد . به حسن نگاه می کنم : سایه ها از صورتش سرریز شده اند و روی پیراهنش ریخته اند ،و من یادِ پدرش می افتم در آن عاشورا : سرخ شده بود و اشک و عرق آمیخته بود و صدایش دورگه بود : « بریم کمکِ اباعبدالله ... چرا آب می دی به من ؟ آب بده به اباعبدالله ... ولم کن باید برم اسب ببرم برای اباعبدالله کمک لازم داره ... دارن سرش می بُرَند ... توی این لیوان سم ریختین ... نمی خورم ... می خواین مسمومم کنین تا نَرَم کمکِ اباعبدالله ... » و دیروز همین جا بیخِ دیوار پای تختِ پسرش نشسته بود ،با صورتش پُر از موهای آشفته ی سپید و سیاه ،و از آن روزها می گفت که خودش این جا بستری بوده است . و وقتی به خانه رفتیم ، سیگار و نوشابه خریدم برایش ...

به حسن نگاه می کنم و پلک هایش که بر هم خوابیده اند . یادِ دعواهایمان با هم ... سپیده دمیده است اکنون . هم اتاقیِ حسن – همو که قرار است امروز مرخص شود – دارد نماز می خواند و آسمان رختِ سپیدش را با سنجاقک های رقصان سنجاق می کند . لباس های یک بار مصرف را کارگر دارد با سطل می برد و دستم بوی قرص های مسکن می دهد . از این جا حیاط رنگِ دیگری دارد ؛ و حیات نیز ...

شنبه 9 شهریور 1392

بیمارستان روان پزشکی ابن سینا

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

دوم تا چهارم شهریور 1392

 

 

1

آن قدر یواش می رفت که دیگر حتی نمی شد خوابید ! نرم نرمک آشنا شدیم با هم و شروع شد بازی ها و مزاح ها ،و سکوت در هم شکست . من بینِ دو قطبِ موسیق و مزاح با همسفران در نوسان بودم . تمام شد ،اما چه رفت بر ما : بیست و یک ساعت تحملِ صندلی های درهمِ اتوبوسِ نابود . بیست و یک ساعت تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ؛ گویی عمری گذشت : عمری تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ...

 

 

2

باد می آید . پیرهن ها و چادرها و مقنعه ها سرکشی می ورزند . صداها را می برد با خود باد . صدای مرا – این آوازِ شکسته – و صدای همهمه ی همسفران را – این مبتکرانِ پُرشور و شر –  ؛ پیشِ پایم مورچه ای دورِ خودش می چرخد . همه خشکی است در کرانه ی جاده – علف ها و خارها – و زباله ها غرق در خشکی : شیشه های خالی و پوستِ بیسکویت ها و شکلات ها . بیابان است این جا و آفتاب و ...

 

 

-      « الآن ما دو ساعته توی اتوبان گیر کردیم چون که اتوبوسمون خراب شده ... »

یکی از همسفرهاست که با تلفن حرف می زند . آتش گرفت و « یک آن کلِ اتوبوس شد پُر از دود ! » وا عجبا و –  از دهانِ آن مسئولِ خفته در خفتنگاهِ ... – وا اسفا که هنوز زنده ایم !

تُرشِ لواشک در انتهایی ترین نقطه ی دهانم ماسیده و خاک به چشمم نشسته . انگار سالهاست دستمالی بر آن نکشیده ام ؛ یا شاید اوست که می خواهد من این گونه بیندیشم : همو که خفته در خفتنگاهِ نرم و راحتش ... میلاد شوخی پیشه کرده و خوش مزگی ،و همسفرها را به خنده انداخته ،و روی کاغذی که پشتِ شیشه ی اتوبوسِ زرد رنگ چسبانده اند نوشته است : « برگزیدگان برتر جشنواره خوارزمی فارس » آقای فیروزی نیست . راننده هم نیست . آب هم نیست . آفتاب از میانه ی آسمان دوساعتی است گذشته اما هنوز غذایی هم نیست .

-      « شاعر ! دقیقاً الآن حالِت چه طوره ؟ »

و حالی هم نیست . جوابش را نمی دهم . لبخند می زنم ؛ تلخ تر از اسپرسو .

-      « یه شعر در وصفِ حالِ الآنمون بگو ! »

-      « وضعمون از شعر گذشته . الآن فقط باید فحش داد ! »

می خندد و می رود . رمقی برای فحش هم نیست . بلند می شوم و در عرصه ای که او برایم فراهم کرده دورِ خود می چرخم . و می چرخیم تا فلک می چرخد .

4 شهریور 1392

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده