نابودی. نابودیِ هرچه میگویم. نابودیِ خودم. از خودم میگویم تا نابود بشود دیگر هیچ نماند جز تکهپارههای واژهگریها اینجا آنجا اینرنگ آنرنگ... خودم را به نام صدا میزنم با صدای تو تا نابود شود. چه بماند؟ شاید فقط صدای تو. شاید فقط تو. دیگر دیر است برای مهم نیست حتی. دیگر آنقدر دیر است که هیچچیز در امان نیست...
نابودی. از همهچیز گفتن. همهچیز را گفتن. همهچیز را کوفتن به واژه و روفتن به کلام. همهچیز را صدازدن به نام. همهچیز را نابودکردن. نیستن.
نابودی. کشتن. سلاح؟ واژه. قاتل؟ خودم. مقتول؟ هر گفتنی هر باشنده هر هستنده که به واژه درآید. به گفت. سلاحِ خطری است واژه و گفت .و من. آدم. در تمامِ عمر، به کشتنِ هرچه هستنده برخاستهام. از عشق و دوست. از پنجره. از نفرت. از سکوت و ساکن و متروک. از شاد و چراغ و عزا. از هرچه هستنده. میگویم. به امیدِ زندهماندن. به قیمتِ نابودکردنِ هرچه جز من. و نهایتاً از خودم میگویم تا... در تناقضم. میدانم. از سویی در تخریبِ خود دم میزنم از تخریبِ خود. از سویی به تخریبِ جهان برخاستهام بهنفعِ خود...
نابودی. از هرچه گفتهام، به باد است ، همهچیزم به باد است .و چیزی جز باد ندارم به مشت. و حالا ترسم از یک چیز است فقط: مشت باز کنم، همین باد هم از دستم برود...
19 خرداد 1394