لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

 

 

پسربچه که بودم، یک بازی بود می‌کردیم با بچه‌ها با کارت‌هایی. تصویرِ این کارت‌ها، فوتبالیست‌ها بودند و ماشین بود و بدن‌سازها بودند و بعضاً بازیگرها هم. انواعِ مختلفی بازی می‌کردیم. رنگِ‌لباس، دستی، با دمپایی تو کوچه. این آخری خیلی حال می‌داد. هنوز هم حظِ بردنِ یک‌هو صدتا کارت را حس می‌کنم.

 

برای من جالب است -حالا- که در این بازی، هیچ‌وقت به‌طورِکامل نمی‌باختی، حتی اگر هیچ کارتِ دیگری نداشتی. همیشه کسی بود که ادعا داشته باشد و بخواهد تو را مدیونِ خودش کند و کارت قرضت بدهد .و آن‌موقع بود که تو اگر شانست می‌زد، یک‌هو نه‌تنها قرضت را می‌دادی، سود هم می‌کردی.

 

غرض این که من تا حالا سه‌بار تمامِ عواطفم را باخته‌ام. حالا هم در حالِ باختِ چهارم هستم. اهمیتی ندارد. همیشه کسی هست که کمی ادعا داشته باشد و بخواهد مدیونم کند. مثلِ یک شکست‌خورده نشسته‌ام منتظرِ یک چنین آدمِ ازخودمتشکری.

 

10 بهمن 1394

 

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

الان فهمیدم که بیست‌ودوسالگی هیچ فرقی با بیست‌ویک‌سالگی ندارد. فقط مثلِ سعادت، یک روز به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام!

 

12:49 شب؛

4 بهمن 1394

 

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک نکته‌ای که امروز، [البته الآن که دارم یادداشت را ادامه می‌دهم، شب است. اواخرِ آخرین روز از بیست‌ویک‌سالگی‌ام؛ 22:56] به آن رسیدم، این بود که وقتی ر از زندگی‌ام رفت، اول‌بار، یعنی شهریور و پاییزِ 92، من ندانسته از مسیرِ درسی‌ام زده شدم و یک‌سال دست‌وپا زدم در ادبیاتِ شیراز. همیشه به همه گفته‌ام. من سه ترم روی هوا بوده‌ام. سه ترمِ اولِ دانشگاه. فقط می‌رفته‌ام که رفته باشم. دورانِ افسردگیِ شدیدی بوده که گذرانده‌ام. از درس و استاد و هم‌کلاسی و حتی دیوارِ دانشگاه بیزار بوده‌ام. دلیلش روشن نبود برایم. هرچه فکر می‌کردم، می‌دیدم من که قبل از دانشگاه آگاه بودم از وضعیتی که در دانشگاه است، پس چرا تو ذوقم خورد؟ نگو که اصلاً قضیه این نبود است. قضیه ازدست‌دادنِ مبنای انتخابم بوده. ازدست‌دادنِ انگیزه‌ام. مثلِ این که مدت‌ها به چیزی فشار بیاید... مثالِ بهتر...

 

«اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشک‌رودی»

(سعدی، گلستان، یوسفی، ص 157)

 

واقعاً همین اتفاق برای من افتاد. این که به فکرِ تغییرِ رشته و هجرت به تهران افتادم اواخرِ سال 92 ،و 93 به‌دلیلِ همین بی‌انگیزگی بوده است و من نمی‌دانسته‌ام .و این که ترمِ چهارم را پُربارتر گذراندم (بهترین معدلم در طولِ این پنج ترم) دلیلش بازیافتنِ ناآگاهانۀ انگیزه‌ام بود. این بود که ر با تمامِ قوایش دوباره اما برای مدتی کوتاه در ذهنم حضور داشت. الآن واقعاً -الآن که این را فهمیده‌ام- حسِ فقدان دارم. اما نه نسبت به ر. یا شاید حسِ فقدان نیست... نه نیست... حسی از شگفتی است. شگفتی از فهمیدنِ چیزی این‌چنین بدیهی و عجیب!

 

حالا اگر بخواهم منطقی فکر کنم، باید اندک‌اندک از رشتۀ ادبیات و حتی شیراز فاصله بگیرم و بروم سمتی که انگیزه‌های خودم [خودم؟ چقدر مسخره است این تعبیر! آن وقت هم که انسانی یا ادبیات را انتخاب می‌کردم از خود حرف می‌زده‌ام! واقعاً مسخره است. عینِ یک خنجرِ کج!]... مرا به کدام سو می‌رانند احساس‌هایم؟ ... فقط می‌دانم که باید ادبیات را فراموش کنم. مثلِ ت، مثلِ ص، مثلِ شیمی و فیزیک و زیستِ اولِ دبیرستان. مثل غذایی که 4بهمنِ پارسال خورده‌ام.

 

3 بهمن 1394

 

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

سروصدا. مثلِ مکانیکی. «بیا این ور»، «استارت بزن»، «چَن شد؟»، «باید بری بیرون بخری»، «گاز بده». صدای ماشین‌ها که می‌روند می‌آیند. استارت‌های ناکام و ناتمام. مردانِ خسته از ماشین. ماشین‌های خراب و درست. مکانیک با لباسِ روغنی و دستش را با دستمال پاک می‌کند. می‌رود. می‌آید. روغن عوض می‌کند. آچار می‌کشد. داد می‌زند. چای می‌ریزد. سیگار می‌کشد. کار می‌کند. باران می‌آید.

 

سروصدا. مثلِ خیابان. مثلِ شهر. خودِ شهر. شهری که چراغ‌هایش در روز روشن‌اند. شهرِ بن‌بست‌ها. شهرِ گم‌شده‌ها. شهری پُر از گم‌شده‌ها. بچه‌ها. جوان‌ها. پیرها. بچه‌ها گریه می‌کنند. جوان‌ها بی‌خیال و فراموش‌کار می‌چرند. پیرها به همه‌چیز نگاه می‌کنند. همۀ چیزهای ناشناس. همۀ آدم‌های ناشناس. همۀ این شهرِ غریب. و غریبی.

 

این همه سروصدا. من هم سروصدا. دیگ‌هایی که همه‌جای شهر برپاست. زیرِ همه‌شان هیزم می‌گذارم. زیرِ یکی اگر خاموش شده، با آتشِ سیگارم روشن می‌کنم. ادعا می‌کنم. فحش می‌دهم. شاخ‌وشانه می‌کشم. خودم را به کشتن می‌دهم.

 

همه‌چیزهای گم‌شدۀ شهر سروصدا می‌کنند. ماشین‌ها. ساعت‌ها. گوشی‌ها. ضبط‌ها. آدم‌ها. سروصدا. من هم سروصدا.

 

دروغ می‌گفت. وقتی می‌گفت موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست. از دهانِ کی درآمده این حرف؟ چرا سروصدا کرده؟

 

یک گوشه کسی قرآن می‌خواند. کسی بحث می‌کند از عدم و وجود. کسی بحث می‌کند از گذشتن. از واژۀ درپرواز. کسی با معشوقش حرف می‌زند. در عالمِ خودش است. شعر می‌گوید. شعر می‌خواند. بلند بلند. یک‌بند. کسی لاس می‌زند. صدایش مثلِ ملچ‌ملوچِ دهن است. سروصدا. سروصدا. سروصدا. من هم سروصدا.

 

موجم. موجِ محض. چرا بچه‌ماهی خیالِ دریا داشت؟ چرا ماهیِ پیر سروصدا کرد و ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد؟ آب‌های راکد کجا هستند؟ چرا کسی به‌ آن‌ها محل نمی‌گذارد؟ چرا جلبک بد است؟ چرا رکود بد است؟ چرا از سکوت می‌ترسم؟ من هم سروصدا.

 

موجم. فرکانسِ MT. ردیفِ 20,324. برنامۀ سروصدای مدام. چرا یکدمم آرام نیست؟ چرا می‌ترسم از آسودگی؟

 

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید: «یک جامِ دگر بگیر» و من... نتوانم یا نستانم؟

 


 

10 دی 1394

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

بیچاره‌ام. چقدر بی‌نوا. تنها. هیجان‌زده.

 

چرا وقتی که باید شور داشته باشم، بایدِ تنم را نفی می‌کنم و آرامش می‌طلبم؟ چرا گمان می‌کنم شرّ و شور را به‌نهایت تجربه کرده‌ام؟ آن روز‌ها که سرم به سقف می‌خورد از بسِ شور، و به سرامیک می‌خورد از بسِ شر، اوج بوده؟ چرا از تک‌وتا افتاده‌ام؟ نمی‌دانم.

 

سرمای سختی خورده روحم. سرمای سختی.

 

اصلاً برای چه باید بدانم؟ چرا به دانایی، چرا به خرد گرایش دارم؟ مگر ندانستن و فکرنکردن بهترین‌ها نیستند؟ این‌ها بی‌شوری ست. این ندانستن و نداشتن و فکرنکردن و یکه و همه بودن. ک...شعر.

 

رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. رفت ولی رهایم نکرد. آیا دارم خودم را گول می‌زنم. آیا باید به همین رویه ادامه دهم که همه‌چیز را از دست بدهم. آیا باید خودم را نابود کنم. کسی نمی‌داند. تو هم نمی‌دانی.

 

دانستن. داشتن. خواستن. رفتن. رهاکردن. تنهاکردن. ماندن.

 

من بر آن عاشقم که رونده ست.

 

گل ز یک تندباد ست بیمار.

 

پس باید چه‌کار کنم؟

 

هیجان‌زدگی بدترین حالتِ من است. نسبت به کوچکترین و ساده‌ترین و پیچیده‌ترین مسائل به هیجان‌زده‌ترین شکلِ ممکن رفتار می‌کنم. یک برگ که می‌افتد مرا تا نهایتِ خشونت می‌برد آن‌قدر که از شکستنِ دندان‌هایم در دهانم نمی‌ترسم. و یک کلمۀ «دور» آن‌قدر مرا فرسوده می‌کند که نزدیک است کفِ خیابان سرِ فلکۀ نمازی واایستم تا ماشینی بزند خردم کند؛ استخوانِ رانم چهار تکۀ بزرگ شود با خرده‌استخوان‌هایی که بروند توی گوشتم.

 

موسیقی. باران هم. من هم که گره خورده‌ام به خودم. و تنهایی. تنهایی. تنهایی. تنهاییِ عریان. باید بروم لخت بشوم زیرِ باران لختِ لخت تا بفهمم چرا این‌قدر رفتی. چرا این‌قدر لختم.

 

پیانو. یان‌ تی‌یِرسِن. آب‌چک. افتاده‌ام روی تخت. گوشی‌ام را که خاموش کرده بودم روشن کرده‌ام. خبری نیست. خسته‌ام. باید گزارش بنویسم. نمی‌نویسم. چهار ساعت خوابیده‌ام. دوباره هم می‌خوابم. دوازده ساعتِ دیگر. چهارده ساعتِ دیگر هم می‌خوابم. می‌خواهم یادم برود. ولی در خواب هم تو رفته‌ای و جایت خالی‌ست.

 

هیجان‌زده‌ام. کاملاً پیداست. دارم می‌پکّم. چرا.

 

باید کتابی بخوانم که مرا دربیاورد از این فضا. اما چه کتابی؟ کتابخانۀ من خانۀ دیوان است. حافظ بخوانم. شاملو بخوانم. بینامین بخوانم. فوکو بخوانم. قرآن بخوانم. هر گ...ی که بخوانم هم رها نمی‌شوم. انگار. می‌دانم. چرا می‌دانم؟ گ... .

 

باید رد بشوم از بیژنِ جلالی. مجابی گفت شعرهایت خودآگاه است. از روی فهمِ جهان حرف می‌زنی. ناگهانیِ ناخودآگاه را ندارد. باید رد بشوم از جلالی. و مجابی هم.

 

- خیارشور هم بذارم؟

- نه. گرجه نذار.

 

با سکوتِ ط

3 دی 1394

 

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

شعرهایم را جمع کرده‌ام. از سال 91. از میان‌شان انتخاب کرده‌ام برای چاپ‌ِ کتاب. فقط کوتاه‌ها انتخاب شده‌اند. یک‌دهمِ شعرهایم را قابلِ کتاب‌شدن می‌بینم. حتی می‌توانم بگویم یک‌یازدهم. آن‌قدر کم‌تعدادند شعرهای قابلم که گمان می‌کنم تا سه سال دیگر هم به چاپِ کتاب نخواهم رسید. سخت‌گیر و کوبنده انتخاب کرده‌ام. بازنویسیِ زوری، شعرهای زوری، هرچه زوری بوده حذف کردم. هرچه بازی بوده حذف کردم. هرچه ناشیانه بوده حذف کردم. دلم برای هیچ‌کدامشان هم نسوخته. مگر آن‌ها دلشان به حالِ من می‌سوزد؟ وقتی چنین صریح پیشِ من می‌ایستند و تو دهنم می‌زنند، من هم باید با ایشان صریح باشم. نه که مثلِ آن‌ها بشوم بزنم تو دهن‌شان؛ اما از ایشان نترسم حداقل، که نمی‌ترسم هم. دیگر پوست‌کلفت شده‌‌ام در حذف و شیفت‌دیلیت. من که خودمم بارها شیفت‌دیلیت شده‌ام. دیگر به هیچ‌جایم نیست. خیلی هم خوب است. اصلاً حال می‌دهد.

اما این شاعرها چطور دلشان به هم نمی‌خورد از این که هرچه دارند چاپ می‌کنند؟ یعنی کسانی مثلِ احمدرضا احمدی و سیدعلی‌صالحی که حداقل هر سه‌ماه یک کتاب دارند، به آن مرحله از شاعریت رسیده‌اند که هر چه بگویند و بنویسند شعر باشد؟ هندوانه زیرِ بغلشان نیست؟ خودشان را گول نمی‌زنند؟ هرچه هست، نمی‌توانم درست بفهمم این قضیه دقیقاً چطور است. من که حالم از خودم به هم می‌خورد؛ تازه من که هنوز چاپ هم نکرده‌ام. خدا بخیر کند!

 

17 آبان 1394

 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۷
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سرگردانم. گم‌گشته‌ام. دقیقاً همان‌زمان که گمان می‌کردم یافته‌ام و یافته شده‌ام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خواب‌های پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم می‌کنند. ادامه‌اش با حرف‌زدن‌ها و تعریف‌کردن‌ها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمام‌ِ عاشقانه‌ام، عجیب‌ترین و تمام‌ترین تجربۀ زندگی‌ام، گفتم. هر یکی به‌گونه‌ای برخورد کرد. هر یکی به‌گونه‌ای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. می‌نویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.

 

خوابگردِ پریشانی شده‌ام. می‌ترسم. تنهایم. بی‌همدم و بی‌همدلم. اُه. بی‌پناهم. بی‌پناه... همه‌آنچه را مدعی بودم، از کف داده‌ام. از همه‌آنچه مدعی بوده‌ام مُرده‌ام. بی‌چیز شده‌ام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بوده‌ام. درگیرِ انحرافِ ذهن بوده‌ام. تنم را خواب‌هایم فرسودند. خواب‌های پریشانِ بی‌امان. تنم را می‌آزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شده‌ام؛ آن‌قدر که می‌ترسم به‌سوی هرکه بروم، از من فرار کند.

 

دیگر خسته‌ام. دیگر بی‌توانم. دیگر کم آورده‌ام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شده‌ام. دیگر هلاک شده‌ام. چقدر زیبا شده‌ام!

 

شکننده شده‌ام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگ‌ها در اشک‌هایم درهم می‌شوند و در هم حل می‌شوند و تمامِ آنچه اندیشیده‌ام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌شناسم.

 

چرا تنم رها نمی‌شود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمی‌شود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بی‌تحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.

 

بیزارم از دانسته‌هایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش می‌کنم، ذهن، راحتم بگذار.

 

21 مهر 1394

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشته‌های باقی‌مانده‌ام از سال‌های 91 و 90 را می‌خواندم. اندوهی که به‌تازگی کشفش کرده‌ام به‌سراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدست‌دررفته گریه می‌کردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چه‌ته؟ نمی‌دانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا می‌دانم که این اندوهِ تازه که اولین‌بار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشت‌های روزانۀ سال 89 را می‌خواندم به‌خاطرِ حسِ ازدست‌دادگی یا ازدست‌رفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اون‌طوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآب‌گذشته‌ ست. می‌گیرد بد!

 

ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه به‌خاطرِ ازدست‌دادن‌های ظاهری است نه به‌خاطرِ به‌دست‌آورده‌های ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم می‌دهد؛ اما پذیرفته‌ام که نمی‌توانم زیبا نباشم و این‌که منِ گذشته‌ام به من می‌گوید زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشت‌ها، با نگاه‌کردن به این پاره‌پاره‌های باقی‌مانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس می‌کنم و به مرگ پی می‌برم. به زوال. جایی فکر کرده‌ام که هرچه‌ زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و می‌دانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوال‌پذیر است.

 

من این تکه‌های خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشته‌هایم را با این نام‌های مستعار امضا کرده‌ام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همه‌شان فراموش‌شدگی ‌ست. سخنی هست که شریعتی می‌گوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموش‌کردن است نه به‌یادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته‌ شده است. یادآوریِ آن‌چیزی که تلاش کرده‌ام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشته‌ها... یادآوریِ آن‌چیزهایی‌ ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموش‌شان کرده‌ام. آیا این نه‌یعنی خودم را فراموش کرده‌ام؟ بله. برای این‌که با خودِ تازه‌ام باشم خودِ قبلی را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...

 

سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمی‌دانم چیست و به چه‌کسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونه‌هایی از نوشته‌های آن دورانم‌اند. به‌همان شکل و شمایلی که آن‌موقع نوشته شده‌اند، امروز تایپ شده‌اند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، به‌جز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسره‌های اضافه.

 

نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391

... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت می‌دادند که بزن کنار. هر دو سبیل‌سیاه و آن‌یکی که ریش داشت، ریش‌بلند. و لپ‌هاشان گود افتاده بود و صورت‌هاشان کدر و کبود. بهنام محل‌شان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوری‌ها دست‌بردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیره‌ای‌ها چه می‌گن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوری‌ها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاه‌شان می‌کرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر می‌داد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ شش‌جیبش چاقو درمی‌آورد. و هر دو داد و بیداد می‌کردند و فحش می‌دادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم می‌کشید. مغازه‌دارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشم‌شان یاری می‌داد، نگاه می‌کردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام ته‌سیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آن‌یکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آن‌یکی صورتش داشت می‌سوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمی‌دی نه؟» بهنام قه‌قهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق می‌زد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانه‌اش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همان‌جا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آن‌یکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوان‌های سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آن‌یکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک می‌کرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضه‌های مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشم‌های بی‌حالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گه‌خوری‌ها می‌کنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... این‌ها آب‌پز می‌کنم می‌دم به خوردِ همون ددۀ جنده‌تون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بی‌سابقه! کم‌تر از دو دقیقه دو نفر را زمین‌گیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس می‌زد؛ اما در اعماقِ دلش می‌گفت: «که چه بشه؟»

 

شخصیت‌شناسی نوشته‌ای از بهارِ سال 1391

صفحۀ1

سلام بهنام؛

آدمِ لات‌و‌لوت و هوس‌بازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوب‌نشون‌دادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. این‌قدر ادعات نشه. هیچ‌گهی نیستی. گه‌خوری اضافی هم نکن. از اون‌ور می‌ری دختربازی. بعدش می‌ری عرق بخری، بچه‌باز هم خو هستی، دیگه چه‌ته؟ با زنِ‌کاکات هم خو هسی. دیه چه می‌خوای؟ مردکۀ سیگاری چیش‌چرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همین‌الآن می‌زدم دهنت سرویس می‌کردم. برو اصلاً نمی‌خوامت. بهنامِ صفحۀ‌بعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمی‌خوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چی‌کار می‌تونم واسه‌ت بکنم. گم شو.

صفحۀ2

سلام بهنام؛

به‌خدا راهش این نیست. خوب می‌دونی دارم چی می‌گم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمی‌تونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ به‌خدا خوشی که دنبالش می‌گردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی می‌کنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمه‌زن» شراب بِستون. شادی واقعی اون‌جا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بی‌حالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمی‌خوام تو هم مثلِ خیلی‌های دیگه توی این غم و اندوهِ بی‌موردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطی‌وار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدم‌هایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگه‌ای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همون‌هایی. به‌خاطرِ همینه که می‌خوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمی‌دی به حرف‌هام. (مثلِ همه)

 

چقدر بی‌شباهتم به تو من!

 

12 مهر 1394

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده


اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوری‌کردنِ ذهن را می‌گیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»

 

2 مهر 1394

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

تنم سراسر خراش‌ها و زخم‌هاست و لباسِ خونی‌ام بوی غرور می‌دهد. هزار سایه‌بان تنم را به خود می‌خوانند اما در خفقانِ آفتاب ایستاده‌ام. در خفقانِ آفتاب می‌دوم. در خفقانِ آفتاب ادامه می‌دهم. بسوزم. به سایه‌بان‌ها ارتباطی ندارد.

 

15 شهریور 1394

۱۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از خودم معذرت میخواهم بهخاطرِ ک…‌شعری که دیشب نوشتم (هست فعلِ اشتراکی). آنجا نوشتهام که نمودِ حضور در دیدهشدن و لمسشدن و بوییدهشدن و چشیدهشدن و شنیدهشدن است. دیشب در حالتِ انفعال و مفعولیتِ شدیدی بودم. امشب که از شاخههای انار و نفرت آویزان شدهام، فعّالِ هرچه بخواهمم. هر جانوری پیش بیاید میگایم و هر چیزی باشد جر میدهم. خاطرم اصلاً آسوده نیست. اصلاً آرام نیستم. اصلاً خسته نیستم. خسخس میکند نفسم. از پشتِ زخمهایم، عبورِ خونِ سیاهی را میبینم. از سرم درد بیرون میزند. دستانم آمادۀ کشتناند. پوستِ سینهام پلاسیده و گندیده. استخوانهای گونهام را حس میکنم که تیز بیرون زدهاند. غضروفهای تمامِ مفاصلم صدا میدهند. امشب تنم .و برای دریدنت تار میتنم.

 

10 شهریور 1394

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

اگر جا جا است، وقت وقت است، آدم آدم است، پس ارزش به چیست؟ حسِ غلطی دارم به این ایده و شیوهام. نادرستم انگار. چرا برای جز خودم ارزش قائل نیستم؟ چرا برای جز خودم ارزش قائل باشم؟ هیچ ایدهای ندارم کدام سؤال درست است و کدام نادرست.

ارزشِ دیگری به خودش است یا به من؟ این ارزش اصلاً کجا هست؟ در من است یا در دیگری یا در میانِ ما در مرابطهمان؟ مدتی فکر میکردم اگر انسان نمیبود، خدا نمیبود و دقیقاً در همان دم، برعکس هم. وجودِ هر دو به وجودِ هر دو بسته است. ارزشِ هر دو هم به وجودِ هر دو است. پس اساسِ اندیشهام و مبنای ارزشیام وجود است. وجود یعنی چه؟

وجود در نظرِ امشبم یعنی حضورِ فعال؛ دربرابرِ حضورِ منفعل. فعال در چه؟ در حضور. این فعالیت کجا نمود پیدا میکند؟ در لمسِ حضور و دیدهشنیده‌‌بوییدهچشیدهشدن. پس حضور و نتیجتاً وجود، به دو قطب نیازمند است که اگر یکی نباشد، دیگری نیست. هست، فعلی مشارکتی است بیگمان.

هستیام از دیگری است. هستیِ دیگری از من. هستیِ او از «او» است و هستیِ «او» از او. همین که رابطهای شکل بگیرد میانِ دو او، هستی شکل میگیرد. هر دو، سهمِ رابطۀ خود را میان میگذارند و اگر یکی برود، دیگری هم رفته است. این است که دیدم که جانم میرود یا ای در میانِ جانم و جان از تو بیخبر یا همه تو بودنِ من توجیهپذیر میشود. یکیشدنِ عاشق و معشوق از اینجا است که هر دو فعالِ فعلِ مفردِ هست شدهاند.

ارزشِ جا، ارزشِ وقت، ارزشِ آدم (دیگری)، به هستی است. و رسیدم که هستی مشارکتی است. پس هر جا که من تنها سهمِ رابطهام را بگذارم ارزش ندارد. اما اندوهی که از نقصان می‌آید و از نبودِ سهمِ دیگری، چقدر ارزش دارد؟

گیجم واقعاً شدیداً اصلاً اساساً.

 

10 شهریور 1394

 

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تهران شهرِ بنبستها و راههای بیانتها. شهرِ کثیفترین و پاکترین. ازپانشستهترین و سرپاترین. شلوغترین و خلوتترین.

آدمهایش سرشار و از تحرک لبریز. خالی و ازنفسافتاده. افتاده. سرکش. اهلِ کار. اهلِ بیکاری.

من نه از بالا دیدمش نه از پایین. شاید لحظاتی مجذوب یا مرعوبِ مدرنیته و خیلِ باعظمتِ جمعیتش شدم؛ اما خودم را نباختم .و آنقدر هم ملت و شهر را حقیر و دوردست ندیدم. شهر شهر است ،و زیستِ کنونی‌ام در شیراز، شهریتِ شهر را به من آموخته‌است.

لحظاتی بود که خودم را یکی از افرادِ تهران می‌دیدم. لحظاتی بود که خود را بیگانه‌ای فرد و طرد افتاده می‌دیدم. یا گردشگری بی‌درد با نگاهی از بالا. اما تنها حسی که نکردم، گم‌شدگی بود. حسی که دفعۀ پیش به‌شدت آزرده‌ام کرد. آن‌موقع هم تنها بودم مثلِ این سفر. اما دم‌به‌دم گم می‌شدم بینِ خیابان‌ها و نشانی‌ها و ملت. اتفاقاً این سفر پیدایی و پیداشدگی بود. سفرِ پیدایش بود. خستگیِ راه‌پیمودن‌های تنهایی، سخت و تازه و آگاهانه بود ،و استراحت‌ها در آگاهی و لذت.

تهران برای هنرمندِ من اثری بود از هنرمندی بزرگ ،و هنری از همگان. گریه دیدم و خنده هم ،و تعصب و عصبیت و خشم و مهربانی هم .و چه اندازه همه واقعی .و غیرِواقعی‌ترین چیز‌ها را در موزه‌ها دیدم؛ پُر از مردگی و دروغِ بی‌مرگی. با این همه از دیدارِ زیبایی‌های موزه‌ها محروم نبودم. از همه‌جا دوست‌داشتنی‌تر تالارِآینۀ کاخِ‌گلستان بود: دو مجسمۀ کمال‌الملک و ناصرالدین‌شاه که کمال‌الملک درحالِ نقاشی است و شاهِ شهید نشسته به ناکجایی خیره است. یا موزۀ مفاخر در باغِ نگارستان (نزدیکِ میدانِ بهارستان در خیابانِ دانشسرا) با آن مجسمه‌های کوچکِ یونولیتی. زیبایی همه‌جا هست. زندگی همه‌جا هست؛ همان‌جا هستند که زشتی و مرگ هستند. همه ایستاده به ناکجایی خیره .و کمال‌الملکی که به این‌ها نگاه کند و هنر کند.

این نوشته بوی خوش‌بینی و اندکی ستایش می‌دهد. این همان بویی است که در تیمچۀ حاجب‌الدوله شنیدم. در سیدنصرالدین. در کنارِ عمارتِ دارالفنون. در دلِ بازار آن‌جا که بوی چسب و فوم می‌آید. در کوچۀ کبابی‌ها و هرمِ برون‌ریزِ کباب. سرخوشی‌ام همه از آگاهی و لذت بود آن‌جا ،و هست اکنون. و اکنون که برمی‌گردم، کوله‌ای از تاریخ و ملت پُر دارم. خسته نیستم. ازنفس‌افتاده نیستم. خالی نیستم .و بسیار با خودم آشنا شده‌ام .و شناخته‌ام به خودم که هرجایی بایستم و خیره شوم، جای من است. که هرجایی‌ام.

 

8 شهریور 1394- تهران 19:19

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده

پیداشدن از شب [نثر داستانی]

 

محمدحسین آمد. خیس بود و نانی گرد در دستش. همه نشسته بودیم. محمدحسین ننشست. به در نگاه میکرد که باز بود. بیرون شبِ شدیدی بود. محمدحسین نان را دندان زد و ما همه نشسته بودیم نگاهش میکردیم. نانِ گرد را لقمهلقمه جوید و تمام کرد و رفت بیرون. دوباره آمد. نانِ دیگری دستش بود. واایستاد وسطِ اتاق. چیزی سرخ از توی پیراهنش درآورد و لای نان گذاشت. نگاهش میکردیم. نگاهمان نکرد. گفت: «گم شید از جلو چشمم.» و رفت بیرون. بیرون بارانِ شدیدی بود. ما گم نشدیم؛ اما او هم دیگر پیدا نشد از آن شب.

 

28 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

با ز.ص و شناختش

تو نخستینی که گفت مرا نمیخواهد ،و نمیخواهد هم. نخستینی که به من احترام گذاشت؛ یعنی به خودش .و نخستینی که مرا شناخت و دانست پناه و بیپناه نیستم.

اغواگر بودی: تور مینهادی و تار میتنیدی که به شکار آمده بودی؛ اما تیره و دور بودی از خودت میگریختی .و با من اگر بودی، داشتی از خودت میگریختی. هنوز هم میگریزی؟

متفاوت بودم انگار برایت. نمیتوانستی در دیگری بگریزی؟ گریختی هم البته؛ اما نیافتی یا نخواستی نمیدانم. رهایم نکردی بههرحال؛ اما خواهشت از من هنوز پناه بود تا پیش از آن شب. میدانی؟ من از خواهشِ تو ایمن بودم ،و تو مدام در کنارِ من بیپناه بودی؛ حتی در آغوشِ پنهانی و بوسه‌های خفقانی.

من دیوانه‌ام؛ می‌دانی. تو آن‌قدر به در و دیوار و زمان کوفتی که بدزدی از من؛ نتوانستی اما. که سفت و آگاه گرفته بودم همه‌چیز را. اما وقتی که شناختی‌ام ،و پس که می‌رفتی، نمی‌دانستی همه‌چیزی که می‌خواستی و نمی‌توانستی، به تو داده‌ام و دستت است و داری می‌بری. واقعاً نمی‌دانستی؟ هنوز هم نمی‌دانی؟

 

14 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

با م و جستوجوی تنهاییاش

 

نخواستنِ اجتماع، نخواستنِ اخلاق و ملت، نخواستنِ هرچه مربوط به انسانِاجتماعی است، وازدگی و واخوردگی است ،و سرشار است از اندوهی که از کندۀ پوسیده برمیشود و بوی منی میدهد. زخم از بیهودگی خوردن. زخم از بیکاری و بیعاری. زخمهایی بر تنِ تنها. و من که تنهایم.

-

بیزارم. از بیهودگی و بیکاری و از بیعاری .و عاریام از علایق و بندهای ملت. بیزارم از توهماتِ ملت ؛و با این همه، در آزارم و آزرده. من که تنهایم.

-

نمیخواهم و دوست میدارم این نمیخواهم را. آنچه میخواهم و میجویم خود است. واخوردهام غلتیده در خود، و از خود و با خود حرف میزنم. کار میکنم اما کارم برای تو نیست .و این که میپویم بهسوی تو نیست .و این که میپویم بهوضوح پایا ست. من که در تنهایی میپویم. من که تنهایم.

-

اما من تو را دوست میدارم. تو که خود زخمی .و من از تو زخمیام .و از این زخم خون که میرود، خون میخورم .که قوت و قوّت من از خون است. پس باش. همچنان بر تنِ من. ساکت و بیزار باش؛ اما باش در من. من که تنهایم.

-

تنهاییام پُر نمیشود که التماست کنم برای آمدن و ماندن. تنهاییام خالی نیست .و من آنگاه که از خود پُرم، تنهایم. اما در پی تو ام. توی رؤیا. توی تنها. که نمیتوانی پر کنی. که نمیتوانی پر شوی. تنها میتوانی پراکنده شوی. درپیِ تنهاییِ تو ام تا دو تنها یکدیگر را پر نکنیم و پر نشویم از هم. تنها، باشیم در کنارِ هم ،و لذتِ ما از پر شدن نباشد؛ از پُر بودن باشد و از بودن باشد در کنارِ هم و در هم و بر هم. باشیم و پراکنده کنیم و پر واز کنیم. ما دو. ما دو که تنهاییم.

 

13 مرداد 1394

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

سیگار خاموش را

تا ابد میکشم

 

یعنی قصدی به کشیدنِ جهان ندارم-بر دوش. یعنی قصدی به کشتنِ جهان هم ندارم دیگر. یعنی تو، جهان را به هم ریختی وقتی که رفتی و ایستادی تا از میانِ درخت و دیوار به جهانبهریختگیِ من نگاه کنی. یعنی رفتی که نرفتی. دیگری شدی تا همیشه. بمانی. نروی.

سفید بودی. با آن که سیاه بود. شاید نور بود. نورِ از زمین. شاید نور بود. نورِ از تو. شاید نور بودی. نوری از زمین که مرا آنگونه روشن کردی. روشن شدی. نه برای من. نه با من. در من. نوری در من شدهای.

همیشه به فکرِ پنجرهها بودهام. پنجرههایی که دستِ همه است. دستهایی که به روی دستِ دیگری-دیگران گشوده میشوند. پنجرههایی که شکسته میشوند. خرد میشوند. اما نابود نمیشوند. هیچچیز در این جهان نابود نمیشود. هر پنجره که باز شد، دیگر بسته نمیشود. دستم هنوز باز است. دست و دل باز همیشه دست و دل باز است. اما من دل باز نیستم. بازیِ دل؟ دل مگر بازی دارد جز مرگ؟ و مرگِ دل همیشه هست. برای من که روزی همینجا نوشتم میترسم از این دو دلی که درونم است؛ یکی از سنگ، دیگری از تنگ...

رازِ جهان چیست؟ نمیدانم. شاید چون جهان رازی ندارد در خود. یا شاید چون از جنسِ جهانم و آن که دهانش بوی سیر میدهد، بوی سیرِ دهانِ دیگری را تشخیص نمیدهد. شاید همین رازِ جهان است. چه میگویم؟ نمیدانم...

راهِ درست. نمیدانم. به خود میگویم درستغلطی وجود ندارد. هر چه هست، فقط هست. صفات را ذهن میدهد تا زنده بماند. میگویم باید ذهن و زبان را کشت. اما میدانم که ممکن نیست.

خدا. خدای من. کیستی تو کجایی چیستی؟ منم. نه. من دیگری را راه میدهم به اینجای تنهاییام. شاید من هم از تنهایی مثلِ همه دیگریان میترسم. شاید این همه خودزنی و خودشکنی و خودفراموشیهایم از انکارِ این ترس باشد. همانطور که کسی که بیشتر از همه از مرگ میترسد، بیش از همه انکارش میکند. نمیدانم.

به من گفتی. باش. فقط باش. نه بیرون. نه درون. اما راهم دادی تا عمق. و نوری که روشن شد آن شب، عمقِ من را نشانه گرفت. دیدی؟ ندیدی؟ تهِ اعماقِ اقیانوسها که ماهیها... ماهیها در من. ماهیها در دهانم زندهاند. دهان اگر باز کنم (میترسم) ماهیها بیرون بیفتند و بمیرند. میترسم از مرگِ شاهماهیِ درونم. میترسم از مرگِ خودم. به بوی تو.

به سوی تو...

 

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

پنجرهای که به من بستی. و میدانم خواستِ بازشدنش، بستهماندن است.

و این که بسته ماندهام. وابسته ماندهام. وا بسته. بازِ بسته. و این پنچره که بازِ بسته است بر من. باز بستهای برِ من.

نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است. شب هم. موی تو هم. لبت هم.

 

 

 

16 تیر 1394

 

پ.ن: عکس از فیلم Eyes wide shut استنلی کوبریک

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

جانور برای چه لانه میسازد؟ چرا به جایی پناه میبرد؟ اول بدانم که لانه و پناهگاه دو چیزِ جدا هستند.

-

پیش از هرچیز، آنچه هدفِ جانور است، حفظِ جان و بقا است؛ پناهگاه بهقصدِ بقا است. پس که جانور دانست باقی است، به تولیدِمثل میافتد؛ لانه، رو به تولیدِ مثل دارد و لزوماً قاصدِ بقا نیست.

-

لانه و پناهگاه. استعارههای جانور برای بیانِ هستن.

-

جانور تا در بقا قرار نگرفته، تنها است و جایی برای دیگری ندارد. همین که در بقا قرار گرفت، دیگری پیش میآید.

-

میمونسانان. لانه نمیسازند. نیازی ندارند. پناه میگیرند فقط. آن هم بر بالای درختانِ بلند.

میمونسان باشم.

-

بقا چیست؟ برای من چیزی جز بقا نیست. و چون در جهان بقا نیست، من به شکست بیشتر میخورم. داروین گه میخورد میگوید بقای اصلح. من اصلحم بر جهان؛ که باقی میماند؟

-

«جانور دانست باقی است» حرفِ مفت است اگر این دانستن یقین باشد. جهان لانۀ بقا نیست .و جانور در این بیبقا قرار نمیدارد.

-

میدانم که نه قرار برای من خواهد بود در بقا، نه بقا. پس چه کنم؟ پیِ دیگری بگیرم؟ سرِ خود بگیرم؟ من پذیرفتهام این جهان را؟ یا در جنگم با؟ دلهره دارم فقط.

 

6 تیر 1394

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده