خشکرود [یادداشتِ شخصی]
یک نکتهای که امروز، [البته الآن که دارم یادداشت را ادامه میدهم، شب است. اواخرِ آخرین روز از بیستویکسالگیام؛ 22:56] به آن رسیدم، این بود که وقتی ر از زندگیام رفت، اولبار، یعنی شهریور و پاییزِ 92، من ندانسته از مسیرِ درسیام زده شدم و یکسال دستوپا زدم در ادبیاتِ شیراز. همیشه به همه گفتهام. من سه ترم روی هوا بودهام. سه ترمِ اولِ دانشگاه. فقط میرفتهام که رفته باشم. دورانِ افسردگیِ شدیدی بوده که گذراندهام. از درس و استاد و همکلاسی و حتی دیوارِ دانشگاه بیزار بودهام. دلیلش روشن نبود برایم. هرچه فکر میکردم، میدیدم من که قبل از دانشگاه آگاه بودم از وضعیتی که در دانشگاه است، پس چرا تو ذوقم خورد؟ نگو که اصلاً قضیه این نبود است. قضیه ازدستدادنِ مبنای انتخابم بوده. ازدستدادنِ انگیزهام. مثلِ این که مدتها به چیزی فشار بیاید... مثالِ بهتر...
«اگر باران به کوهستان نبارد/ به سالی دجله گردد خشکرودی»
(سعدی، گلستان، یوسفی، ص 157)
واقعاً همین اتفاق برای من افتاد. این که به فکرِ تغییرِ رشته و هجرت به تهران افتادم اواخرِ سال 92 ،و 93 بهدلیلِ همین بیانگیزگی بوده است و من نمیدانستهام .و این که ترمِ چهارم را پُربارتر گذراندم (بهترین معدلم در طولِ این پنج ترم) دلیلش بازیافتنِ ناآگاهانۀ انگیزهام بود. این بود که ر با تمامِ قوایش دوباره اما برای مدتی کوتاه در ذهنم حضور داشت. الآن واقعاً -الآن که این را فهمیدهام- حسِ فقدان دارم. اما نه نسبت به ر. یا شاید حسِ فقدان نیست... نه نیست... حسی از شگفتی است. شگفتی از فهمیدنِ چیزی اینچنین بدیهی و عجیب!
حالا اگر بخواهم منطقی فکر کنم، باید اندکاندک از رشتۀ ادبیات و حتی شیراز فاصله بگیرم و بروم سمتی که انگیزههای خودم [خودم؟ چقدر مسخره است این تعبیر! آن وقت هم که انسانی یا ادبیات را انتخاب میکردم از خود حرف میزدهام! واقعاً مسخره است. عینِ یک خنجرِ کج!]... مرا به کدام سو میرانند احساسهایم؟ ... فقط میدانم که باید ادبیات را فراموش کنم. مثلِ ت، مثلِ ص، مثلِ شیمی و فیزیک و زیستِ اولِ دبیرستان. مثل غذایی که 4بهمنِ پارسال خوردهام.
3 بهمن 1394