هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرتوپلا نباشد.
همگان به ظلماتِ دوزخ وارد میشوند؛ ستمگاران در آن رها میشوند و پرهیزگاران از آن رها میشوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)
- مگر نه قفلهای بسته، لبانی نومید اند؟
- اما کدام لب است که در آرزوی بوسههای تازه، خاطرهبازی نمیکند؟
چیزها را به ما نمیآموزند؛ بلکه از ما پنهان میکنند.
چرا؟
چون از مسئولیتِ چیزها میهراسند.
چون نمیتوانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛
پس پشتِ تحقیر، پنهانشان میکنند.
هیچ چیزی را نمیشود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید میلرزند.
حالا من با صدایی لرزان میگویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»
و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشکها بیان میکنم.
بیت
این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد
-حافظ-
17 دی 1395
اعتمادی که به کتابها دارم، به آدمها ندارم.
برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشنتر؟
کتابها میگویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.
باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.
کتابها میگویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.
باید از خود، با ترکِ بینهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاهکاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.
کتابها میگویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.
کتابها میگویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.
کتابها میگویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پستاش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچبودناش تفاوتی ایجاد نمیشود.
و من از قولِ کتابها میگویم هیچ چیز نمیتواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشههای اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.
حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، میتواند دنیای معهودِ همگناناش را ترک کند.
اما چون منی که دنیایش از او میگریزد و در او نمیآمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بیپناه.
نومیدوار و بیپناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.
29 آذر 1395
معرفت، محلِ گزارههای قطعی نیست؛ تنها قطعیهای معرفت، پرسشها هستند.
پ.ن: منظور از معرفت، آگاهی و شعورِ حضوری ست، نه دانایی حصولی.
31 مرداد 95
شبمان بی آن که بخواهیم خودش قدر میشود.
نه که اصلاً نخواهیم.
عمدتاً بهدلیلِ جنبۀ روحانیِ تنمان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.
تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.
اما خوش به حالمان وقتی وحدت بهمان رو میکند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.
و چه میدانی که شبِ قدر چیست؟
شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتنپرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه میکنیم. به این دایرۀ مدامچرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.
شبِ قدر، شبِ گریههای شادیآور و شادیآورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.
این که شبِ قدر در شبهای رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمانها، حسرتها، خستگیها، سرکوبها و لذتها اش. نمیگوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. میگوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درکاش کن.
باز نمیگوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاباش.
غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهمتنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آمادهشدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.
روزه، خالیشدنِ تن نیست؛ بهاندازهشدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دستیافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر میکنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفتانگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!
۵ تیر ۱۳۹۵
تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدسترفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:
پسری نوجوان، مجسمهای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست میدارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.
یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او میدزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، بهتنهایی نمیتواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو میرود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین میشود.
در این زمان کسی به سویش کشیده میشود و به کمکش میآید. با هم دوست میشوند و برای پسگرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله میکنند.
مجسمه را پس میگیرند و آرامش برمیگردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پسگرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.
پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه میدهد.
17 خرداد 1395
زیرا که راهش به خود،
بر عشق است.
تا بر عشق گذر نکند
-که کلّی، او را فرو گرفته است-
به خود نتواند رسید
(سوانح احمد غزالی)
[یک، دوستدخترش را دیده که با دیگری حرف میزند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که میفهمد (یک خیلی عصبانی است) میگوید:]
دو شورِ چیُ میزنی؟
یک این که پای یکی دیگه بیاد وسط.
دو خب بیاد.
یک [با فریاد میگوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من میخوامش.
دو اگه آروم مثِ آدم حرف میزنی تا بشینم. اگه نه پا میشم میرم.
یک ساکت میشود ولی آرام نه.
نیکوکار [شعرِ منثور]
اسکار وایلد
محمدحسین توفیقزاده
شبهنگام بود و او تنها.
از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.
نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.
خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.
پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.
پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:
«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»
او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.
پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.
او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»
سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»
و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»
او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.
و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.
بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»
مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York
کمثل الشیطان راست همچون دیو. اذ قال للانسان اکفُر آنگه که آدمی را گفت: کافر شو! فلمّا کفر قال انّی بریءٌ منک چون کافر شد، گفت: من از تو بیزارم! انّی اخافُ الله ربُ العالمین. (16 حشر) من میترسم از خداوند جهانیان.
جماعتی مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصای عابد است، راهبی بود در بنیاسرائیل در روزگار فترت صومعهای ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خدای را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وی فرومانده و از اضلال وی بازمانده و از سر آن درماندگی روزی مَرَدۀ شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینی امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکی از آن مردۀ شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وی حاصل کنم.
به در صومعۀ وی رفت بر زیّ و آسای راهبان و متعبّدان. گفت: من مردی راهبم عزلت و خلوت میطلبم، تو را چه زیان اگر من به صحبتِ تو بیاسایم و درین خلوت خدای را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ - برصیصا به صحبت وی تن درنداد و گفت: انی لفی شغل عنک، مرا در عبادتِ الله چندان شغل است که پروای صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدی ده روز از نماز بیرون نیامدی و روزهدار بود و هر بهدهروز افطار کردی. شیطان برابرِ صومعۀ وی در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک به چهل روز از نماز بیرون آمدی و هر بهچهلروز افطار کردی؛
آخر برصیصا او را به خود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وی دید؛ و خود را در جنب وی قاصر دید. آنگه شیطان بعد از یکسال گفت: مرا رفیقی دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد و اجتهاد تو از آن وی زیادتست؛ اکنون که تو را دیدم نهچنانست که میپنداشتم و با نزدیک وی میروم! برصیصا مفارقت وی کراهیت داشت و به صحبت وی رغبت تمام مینمود.
شیطان گفت: مرا ناچار است به رفتن، اما تو را دعائی آموزم که هر
بیمار و مبتلی و دیوانه که بر وی خوانی، الله تعالی او را شفا دهد و تو را
این به باشد از هر عبادت که کنی؛ که خلقِ خدای را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا
گفت: این نه کار من است که آنگه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر
شغل مردم شود. شیطان تا آنگه میکوشید که آن دعا وی را
درآموخت و او را بر سر آن شغل داشت.
شیطان از وی بازگشت و با ابلیس گفت: قدوالله اهلکتُ الرجلَ. پس برفت و مردی را تخنیق کرد، چنانکه دیو با مردم کند. آنگه به صورت طبیبی برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنوناً افاعاجله؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انی لااقوی علی جنّیه. من با دیو او برنیایم، لکن شما را ارشاد کنم به کسی که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصای راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وی بردند و دعا کرد و آن دیو از وی باز شد.
پس شیطان برفت و زنی را از دختران ملوک بنیاسرائیل رنجه کرد تا بهسان دیوانگان گشت. آن زن جمالی بهکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان به صورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را به وی نمودند، گفت انّ الّذی عرض لها ماردٍ لایطاق ولکن سَاُرشدکم الی من یدع الله لها. گفت: دیوی است سِتَنبه او را رنجه داشته و من با وی برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وی است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهای سازید در جنب صومعۀ وی و زن را بخوابانید و با وی گوئید که این امانت است به نزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وی بازمگیر و دعا کن تا شفا یابد.
ایشان همجنان کردند و راهب از صومعۀ خود به زیر آمد و او را دید زنی بهغابتِ جمال. از جمال وی در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقِعهَا ثمّ تُب! کامِ خود از وی برباید داشت آنگه توبه باید کرد که درِ توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب به فرمان شیطان کام خود از وی برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وی افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا بهراست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آنگه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نمودۀ شیطان بهجای آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند، گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وی برنیامدم! ایشان او را بهراست داشتند و بازگشتند.
شیطان آن برادران را به خواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپی ایشان را چنین به خواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه به زیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا به فعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بردار کردند.
آن ساعت شیطان برابر وی آمد و گفت: این همه ساخته و آراستۀ من است، اگر آنچه فرمایم بهجای آری تو را نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هرچه فرمایی تو را فرمان برم! گفت: مرا سجودی کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آنگه گفت: «انّی بریءٌ منک انّی اخافُ الله ربَّ العالمین.»
کشفالاسرار، رشیدالدین میبدی، بهسعی علیاصغر حکمت، امیرکبیر، ج 8، 1389، ج 10، ص 52، 53، 54
آغازِ سرنوشتِ برصیصا
فرشتگان از عبادت این مرد (برصیصا) تعجب میکردند. خداوند به فرشتگان فرمود: به چه تعجب میکنید، من آنچه را که شما نمیدانید، به آن آگاه هستم ،و میدانم که یقیناً این شخص عاقبت، کافر شده و همیشه در دوزخ خواهد بود.
این را ابلیس علیهاللعنة شنید و خوشحال شد و بهصورت مردی کهنسال و پیر در آمد و به عبادتگاه برصیصا رفت و برصیصا را صدا زد. برصیصا گفت: تو کیستی و چکار داری؟ ابلیس گفت: من یک عابد هستم و تو هم خداوند را عبادت میکنی. من آمدم تا برای تو یک دوست و یک همراه و همدم شوم. برصیصا گفت: کسی که خداوند را عبادت میکند خداوند بهترین همراه و دوست برای وی است.
ابلیس در کنار برصیصا سه روز بدون این که چیزی بخورد و بنوشد و یا این که بخوابد خداوند را عبادت کرد. برصیصا تعجب کرد و گفت: من میخوابم و میخورم و مینوشم تو چگونه طاقت میآوری بدون خوردن و آشامیدن و خوابیدن خداوند را عبادت کنی؟ من دویست و بیست سال خداوند را عبادت کردم اما نتوانستم خوردن و آشامیدن را ترک کنم. ابلیس گفت: من گناهی مرتکب شدم، هنگامی که ارتکاب آن گناه به ذهنم خطور میکند، خوردن و آشامیدن و یا خوابیدن برایم بیمعنی میشود.
برصیصای بدبخت که فریب ظاهر مظلومانهی ابلیس را خورده بود گفت: به من حیلهای بیاموز تا من نیز عابدی همانند تو شوم. ابلیس گفت: به خداوند عاصی شو و خود را به گناهی آلوده کن، سپس از آن توبه کن زیرا خداوند توّاب و رحیم است و توبهات را قبول میکند. اگر این کار را انجام دهی حلاوت و لذت عبادت را مییابی. برصیصا گفت: من چه باید بکنم؟
منبع: نصایح الرجال للخطیب الواعظ
برگرفته از سایت: www.erfanabad.org
اثر محمود فرشجیان
پ.ن: این تصویر، قرینۀ طراحیِ اصلیِ استاد فرشچیان است.
تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.
راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.
کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.
آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.
مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.
آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.
16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت
خواب
insomnia by
یادم است گفتی: «آدمی نمیتواند در همه جوانب خوب باشد. یک جنبه یا چند جنبه را بگیرد و آنها را پرورش بدهد، بهتر است از این که مصداقِ همهکاره هیچکاره باشد.»
راست گفتی. همان موقع هم بهات گفتم که راست میگویی. خب، حالا حداقل میدانم که در کدام جنبهها نمیتوانم خوب باشم.
ضمنِ این که
«گفتم میانِ گمراهی و کفر مقامی است؟
در پاسخ فرمود: وه! چه بسیار است رشتهها و حلقههای ایمان.» (کافی، ص139)
11 اردیبهشت 1395
یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.
چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟
آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟
یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟
در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.
نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.
میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.
زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.
حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)
پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.
چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.
1 اردیبهشت 1395
گذر از ناآگاهی به آگاهی لزوماً گذر از تاریکی به نور نیست. این قیاس اینجا بیجا ست.
8 مهر 1394
آنپشت [داستانکوتاه]
مشتها بر زمین، نشستهاند به هم خیز برداشته، صورت در صورت و چشم در چشم. هُرمِ نفسها بر نفسها، بر پیشانی، بر مو، بر استخوانِ گونه، بر لب. چرا منُ نمیبری خونهت؟ «خونه که همینجا ست؛ اما اگه میخوای اونجا رُ ببینی، پاشو بریم.» دو مرد از کوهِ سیاه پایین میآیند و آتشِ خردی که در دلِ کوه روشن رها کرده بودند، سرخ شعله میکشد. «البته دیدن هم نداره.» نمیخواد خواموشش کنیم؟ «بذار بسوزه. شاید یکی بعد از ما اومد کبریت نداشت.» از «معمار» و دیگری که پایین میآیند از کوهِ تاریک، تنها سایهای مبهم پیدا ست از دور.
-
در خانۀ وسیع که ستونی بزرگ و سقفی بلند دارد، روی میزِ دراز، کاغذهای بسیار سیاه از اعداد و محاسبات پخشاند و چند چراغِمطالعه روشن است روی کاغذها ،و معمار ایستاده با گچ پای تخته سیاهِ بزرگ و حساب میکند. از گردِ گچ سرفه میکند. چشمش آب میآید. داری گریه میکنی؟ دستمالی برمیکشد از جعبۀ روی میز. اشکش را پاک میکند. «چیه مگه؟» پا میشود از پشتِ میزِ کافه بزند بیرون. میشه بشینی حرف بزنیم؟ معمار نگاه میکند. دیگری نشسته پشتِ میز. اتفاقی در چشمِ دیگری است که میافتد. مینشیند. «سلام.» دست میدهند به هم و دست میگیرند از هم.
-
«اون روز که دیدمت اتفاقی نبود؛ امروزم حتماً اتفاقی نیست. فقط انگار قراره ما همدیگه رُ مدام همهجا ببینیم. راستی! تو چرا شمارهمُ نگرفتی یا شمارهتُ ندادی بهم؟ مگه نمیخواستی بازم ببینیم؟» نه. معمار لبخند میزند. دیگری لبخند میزند. بغل میکنند و فشار میدهند همدیگر را. چطوری پیدام کردی اینجا؟ «من دنبالت نگشتم. گفتم که. انگار قراره هی همدیگه رُ ببینیم... خودبهخود پیدا میشیم.» عرق میکنند از هم. الآن باید برم. از آغوش درمیآیند. «باشه!» لبخند میزنند. سر تکان میدهند. معمار میرود. دیگری میرود.
-
زنی زیبا میگذرد در سکوتِ معمار و دیگری. نگاه میکنند به هم. پا میشوند و میروند دنبالِ زیبا.
-
معمار تختهسیاه را پاک میکند. کاغذها را دسته میکند. چراغهای مطالعه را خاموش میکند. پتک را برمیدارد. ضربهای میکوبد به ستونِ بزرگِ وسطِ خانه.
-
تو... هیچوقت با... معمار خیره است به دیگری. منظورم اینه که... معمار لب به چای میزند. «از خودت خجالت نکش.» دیگری نگاهش میکند. سکوت. بیحالت. تا حالا با زن خوابیدی؟ «این همه مِنّومِنّ برای این؟ آره. چطور مگه؟» دیگری از صراحت تکان میخورد. «خشکت زده چرا؟ مگه تو نخوابیدی؟» دیگری پلکپلک میزند. پوستش میلرزد. «خب حالا! بچۀ بیجنبه! یه قندی چیزی بذار دهنت غش نکنی!» دیگری معمارا در سیاهیِ بینهایت نگاه میکند که برهنه لباس میپوشد: خالهای سیاه روی کمرِ استخوانیِ سفیدش .و در آسمانِ بالای سر، ستارگان و کهکشان. «کمر ندیدی تا حالا؟»
-
این همه کاغذ! اوه! تخته رُ که نابود کردی! برای چیه اینا؟» معمار روی مبل مینشیند. «حسابای ریاضی.» میدونم ریاضیه؛ برای چیه؟ معمار به ستون اشاره میکند. دیگری میآید مینشیند روبهروی معمار. مگه خودت نساختی اینجا رُ؟ معمار سر تکان میدهد. خب پس چرا میخوای خرابش کنی؟ «همیشه سؤالای درستُ پرسیدی!» خیره در هم.
-
اینجوری که ماییم، دوستیم؟ «مگه غیر از اینه؟» چه میدونم. یهطورِ دیگهست. اونا زنگ میزنن، حالواحوال میکنن... و حداقل اسمِ همدیگه رُ میدونن. معمار پیراهنش را میپوشد. دکمه میبندد که نزدیکِ دیگری میآید. «خب اگه دوست داری...» نه! راستش فقط سؤاله. «دستتُ بده من.» دستِ دیگری را میبوید. چیه؟ دیگری ایستاده. معمار میبوید فقط. تو چرا اینطوری هستی؟ دیگری معمارا در این حالتِ غریبِ بوینده مینگرد. من دوستپسرتم؟ معمار میبوید.
-
«میدونی؟ ما سؤال نیستیم. ینی هرچی سعی کنی منُ حل کنی، هیچبههیچ. جواب نداریم. نگاه کن:» پسری کنارِ دختری نشسته روی نیمکتِ تاریکِ پارک. هر دو زیبا. «بهنظرت دارن چیکار میکنن؟» عاشقی میکنن دیگه. جوونن. میروند مینشینند روی نیمکتِ روشن. «اگه عاشق باشن دوتاشون که خوبه. وگرنه همه ملت زور میزنن همدیگه رُ حل کنن. انگار امتحانِ ریاضیه!»
-
معمار قاشق را در استکان میگرداند. به استکان اشاره میکند. «اگه من تو رُ حل کنم، دیگه خودت نیستی. میشی جزئی از من.» این که خوبه! «من اینطوری دوست ندارم. آدم خودش باشه بهتره... راستی. من امروز یهجایی کار دارم، میری ضربه رُ بزنی؟» دیگری درِ خانۀ وسیعِ معمارا باز کرده، پتک را برداشته، به ستونِ بلند نگاه میکند که سقفِ عظیم را نگاه داشته. ضربۀ دیگری بر ستون.
-
دیگری دست و پا بسته به صندلی، دهانبند بر دهان و چشمبند بر چشمها. معمار لخت ایستاده روبرویش. «چه حسی داری؟» چشمبند و دهانبند و دست و پای بسته.
-
«یه صندلی بیار بشین.» دیگری به تنِ لختِ معمار نگاه میکند که دارد میرود به سوی تودۀ لباسها. کنارِ ستون که کمی ضربه دیده، آتشی روشن هست. دیگری مینشیند روی زمین. معمار از زیرِ لباسها دستبندی پلیسی درمیآورد میآید. لخت. میایستد. «اینُ میخوای؟» دیگری نشسته دستبند را میگیرد میبندد به دستهای خود. «چرا؟» چون دوسِت دارم. «داشته باش؛ ولی نه اینطوری.» دستبند را باز میکند میاندازد در آتش. پس چطوری؟ معمار ایستاده نگاهش میکند. دیگری نگاهش میکند. استخوانها و پوست. خالها و لکهها. «دنبالِ چی میگردی؟» نمیفهممت. «تو میخوای منُ بفهمی یا خودتُ؟» در باز میشود. دیگری میآید تو. پتک را برمیدارد. ستون را میزند.
-
معمار دستِ دیگری را میبوید. «من هیچوقت نمیپرسم اسمت چیه. تو هم نپرس از من.» تو چه حسی داری به من؟ «خودت بگو.» حس میکنم تو سنگی اصلاً. «سنگی که بو میکشه!» برقِ شیطان در چشمِ معمار میبیند دیگری.
-
کنارِ ستون ایستادهاند. معمار لخت ،و پتک دستِ دیگری است. «میدونی که هر ضربه ممکنه آخرین ضربه باشه خراب شه سرت؟» برای من آره. ولی تو میدونی کدوم ضربه آخریشه. «دونستنِ ضربۀ آخر مهم نیست.» پس چی مهمه؟ «بزن!»
-
تو از من چی میخوای؟ «آدمای عادی، از تو چیزی میخوان که ندارن خودشون.» ولی تو که «عادی نیستم.» لبخند میزند و اخم میکند. خب پس تو چی میخوای؟ «هیچی نمیخوام ازت. تو چی؟» نمیدونم... اگه هیچی، پس چرا هی میبینمت باهام حرف میزنی میاریم خونهت لخت میشی جلوم؟ «خودت بگو!» معمار قند را میگذارد به دهان و استکانِ چای را به لب میبرد.
-
«همون زنی بود دنبالش میرفتیم اون روز، تو اون اتاقه.» دیگری به درِ بسته نگاه میکند پُر سؤال. «دیشب تا حالا اینجا ست.» دیگری پلکپلک میزند. نگاه میکند به معمار. لخت ایستاده است تکیه بر ستون. «به چی فکر میکنی؟ این که راست میگم یا نه؟» معمار میرود در را باز کند. نه! داد زده. معمار ایستاده نگاهش میکند. دیگری پا میشود. نمیخوام جز تو کسِ دیگهای ببینم اینجا. «پس خودت چی هستی؟»
-
صدای معمار را میشنود. «حالا چه حسی داری؟» حسِ دهانبند و چشمبند و دست و پای بسته. «حالا وقتشه بکشمت. تو بیش از حد به من وابسته شدی. تو هم یه آدمِ عادی هستی عینِ همۀ آدمای عادیِ دیگه.» دستوپای دیگری را باز میکند. چشمش را. پتک را میدهد دستش و میرود از خانه بیرون. دیگری بستهدهان، به پتک نگاه میکند و به ستونِ ضعیفشده از ضربات ،و به سقف. میکوبد. ضربۀ آخر نبود! در باز میشود و معمار میآید تو. دیگری را بغل میکند فشارش میدهد. ناراحت نشدم که بخوای دلجویی کنی. «این دلجویی نیست.» فشار میدهد و میبوید.
-
دیگری ضربه را به ستونِ ضعیفتر میزند. میایستد. اتفاق نمیافتد. پتک را میگذارد زمین. درِ بسته را نگاه میکند. میرود سویش. باز میکند. پشتِ در، دیوار است. دروغ گفتی؟ «چیه مگه؟» دیگری به سایهروشنِ سرخِ آتش بر تنِ معمار خیره است. «دنبالِ چی میگردی؟» خودم. «پاشو لخت شو.» معمار میرود. دیگری پا میشود لباسها را میکند. معمار لباسپوشیده میآید. «خجالت میکشی؟... همینجور وایسا؛ تا بهت نگفتم نشین.» معمار مینشیند کنارِ پتک و به تنِ دیگری خیره مینگرد.
-
لباسهای دیگری و لباسهای معمار در آتش دود میکنند و شعلهخاکسترشان یکی است. دو مردِ لخت کنارِ آتش نشستهاند.
-
دیگری لخت، پتک را برداشته، ایستاده است. میداند که ضربۀ آخر است. نیرویش را پشتِ بازوهایش حس میکند. پتک را بالا میبرد. میکوبد. ستون میشکند. سقف میریزد. معمار نگاه میکند به خانه خراب میشود از دور. پس نزدیکِ آوار میآید. تکههای آجر و سیمان را کنار میزند. تنِ لختِ دیگری خاکآلود. بینبض. بینفس. معمار راست میایستد. «بیا اون پشت.» معمار از دیوارِ باغِ اناریِ روبهرو بالا میرود و میپرد آنسو. دیگری چشم باز میکند. سرفه میکند. نفس میکشد. به دیوار و شاخهها و انارها نگاه میکند. لباسهای معمار پرت میشوند این سوی دیوار. دیگری لخت خاکآلود بلند میشود. از دیوار میرود بالا. میپرد آنسو.
شاخهها و انار بهاحترامِ سکوت میجنبند.
11 مرداد 1394
سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.
امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.
آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟
هستم.
7 مرداد 1394
از هرچه حرف میزنم. از هرچه. اندوه پر واز میکند بر سر. بالش را رنگ کرده. میدانم.
نخواستن. چرا؟ چرا نمیخواهم؟ پنجره را یادت هست؟ همان که هیچگاه/ نشانت دادهام. یادت هست چقدر کوفته بودمش به هم؟ یادت هست که پلکهایم روی هم بند نبود؟ یادت هست بند نبود وقتی میخواستی ترک نکنم؟ اما ترککردن نخواستن بود. اما ترککردن هم خواستن بود. گفت آنکه هیچ نخواهم. گفت آن هم خواستی.
چرا در انکارِ خود دم میزنم؟ چه.
نخواستن. تنهایی. تنهایی؟ همه هم. همهمۀ آدمهای تنها. همهمه. شنیدی؟ جهان در هم شکل گرفته. هم راه. هم چاه. هم آه. هم سایه. هم بر. هم سر. هم همه.
ترککردن و تنها شدن. مرزی ندارد. صدای گیتار است؟ شنیدی؟ پرندهها پرواز نمیکنند. شب است. اما اندوه. بالارفتن. کوه. صدای گیتار. صدای گیرات. صدای گیرات بالا میرود. بالاتر میرود. بالا. بلا. اندوه پر واز میکند بر سر. بلاش را رنگ کرده. میدانم.
نخواستن؟ چه. نمیخواهم. پنجره را یادت نیست. خرد شد. پلکهایم را باز میگذارم باد بیاید. بند نیست. ترک نیست. تا بند نیست ترک نیست. ترک نمیکنم. همیشه خواستهام. همیشه خواستهام نخواستن است. تو نخواستنی؟ نخواستن نبوده هیچگاه. هیچ نخواستنی نبوده. چیست که نخواستنی است؟ گمکرده ام. گمشده ام. کجاست نخواستنی؟ چیست نخواستنی؟ هرچه. هرچه؟ گم...
چرا؟ دم میرود. دم میآید. از پنجرۀ باز. میرود. میآید. اندوه. آنکوه. آن صدا صدا صدا... میرود. میآید. صدای اندوه. لبهایت پر واز میکند بر سر. صدایش را رنگ کرده. میدانم.
چه میگویم؟ چه میخواهم بگویم؟ که نگویم. آن هم خواستم. آن هم خواستی. خواستن. نخواستن. همدیگر را رنگ کرده اند. میدانم. مرا هم.
31 اردیبهشت 1394
خوشا آنکه لباسهای پوشیدهاش را نپوشد.
این جمله را حدودِ یکسالپیش، هشتم خرداد 1393، نوشتهام. نمیدانم در چه حال و وقتی نوشتهاماش؛ اما میدانم که الآن به وقتِ این گفته نزدیکم و در ذهنم ایدهای دارد شکل میگیرد چهخیلی شبیه به همین گفته.
وقتی این گفته را نوشتم بر سنگ، دیگری نظر داد:
اولش فقط میخواستم بگم: جانا سخن از زبان خانما میگویی :) ولی وقتی دوباره خوندم دیدم میتونه تو عین سادگی چه معنی عمیقتری داشته باشه!
اصلاً ایدهای ندارم که این خوانندۀ برسنگهای من، چه برداشتی از این گفته داشته/دارد؛ اما میدانم که از وقتِ من دور بوده است. به وقتِ من کور.
میخواهم گفتۀ خودم را تحلیل کنم آنطور که دلم میخواهد در این وقت:
خوشا: وسیلۀ تبریک و خوشباش و اندکی هم حسرت و افسوس است.
آنکه: در دستورِزبان به این میگوییم نکرۀ مخصصه؛ یعنی کسی که نمیشناسیمش اما صفتی خاص دارد.
لباسهای: لباس چیست؟ البته معنایش با صفتش کامل میشود؛ ولی لباس، پوشش است و هر چیزی که با آن، تن (وجود) پوشیده شود، برایم لباس است؛ فکر، وقت، کار، ... .
پوشیدهاش را: پوشیده چیست؟ صفت. در فارسی تقریباً دو معنی برای عبارتِ لباسِ پوشیده میتوانیم داشته باشیم: یکی آن لباسی که تن را کامل (عرفاً/ شرعاً) بپوشاند. دیگری آن لباسی که پوشیده شده است؛ لباسی که پوشنده پوشیده، در بر دارد.
نپوشد: فعلِ منفی. یعنی چه؟ نپوشیدنِ لباسِ پوشیده؟ پسِ ذهنِ گوینده این بود که آدم لباسهایی را که پوشیده هماکنون دربردارد، دوباره نپوشد...
بگذریم از بازبینی و بازخوانی و بازشناسیِ متن/من.
وقتِ الآن. در میانِ گفتوگویی هستم نشسته پشتِ میزِ نوشتن و تحلیل میکنم. بحث با او بر خواستن است. خواستنِ دیگری چرا؟ اصلاً خواستن چه را؟
خواستن برای... همین کژ است. خواستن برای نیست. خواستن خواستن است .و خواستن نخواستن هم هست. اما خواستن زیرا ندارد. زیر و رو ندارد. خواستن است. نخواستن است. چگونه باید خواست دیگری را؟ همانگونه که هست. برای هم اگر باشد، برای خودش است. چه را باید خواست؟ اصلاً هیچ را! فقط اصلاً باید دید. فقط اصلاً باید نگاه کرد. فقط باید نگاه کرد و دید و اصلاً همانطور که هرچه هست باید پذیرفتش. سکوت باید. سکوت. سکت.
25 اردیبهشت 1394