کاربردِ زبان در نفهمیدن [فلسفهبافی-ادبیات]
سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.
امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.
آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟
هستم.
7 مرداد 1394