لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

یک دیالوگ [نوشته]

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ



زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)


[یک، دوست‌دخترش را دیده که با دیگری حرف می‌زند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که می‌فهمد (یک خیلی عصبانی است) می‌گوید:]

 

دو      شورِ چیُ می‌زنی؟

یک     این که پای یکی دیگه بیاد وسط.

دو      خب بیاد.

یک     [با فریاد می‌گوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من می‌خوامش.

دو      اگه آروم مثِ آدم حرف می‌زنی تا بشینم. اگه نه پا می‌شم می‌رم.

 

یک ساکت می‌شود ولی آرام نه.

 

دو      غیرتی شدی؟

یک     آره دیگه.

دو      شورِ کیُ می‌زنی؟

یک     اونُ. که از دست بره.

دو      از دست بره یا از دستت بره؟

 

مکث

 

دو      هر داد و بیدادی می کنی به خاطرِ خودت‌ـه.

 

یک از خشم فرود می‌آید به فکر. مکثِ طولانی.

 

یک     آره. حرفام از خودخواهی‌ـه.

دو      نه کاملاً.

 

یک دیگر بریده. فقط نگاه می‌کند ببیند دو چه دارد برای گفتن.

 

دو      خودخواهی هست‌ـا، ولی بیشترش از خریت‌ـه. خری. خر.

یک     [آزرده] تو دیگه شروع نکن.

دو      چیُ؟

یک     از تو یکی انتظار نداشتم.

دو      چیُ؟

یک     [این جملات را برای زیرِ سؤال بردن با لحنِ ادا درآوردن ادا می‌کند] چرا عاشق شدی ،و منطقی باش ،و عشق دروغ‌ـه ،و زندگیِ واقعی ،و ...

دو      [می‌پرد توی حرفِ یک] نه نه نه اصلاً.

یک     چرا. تو هم یکی هستی مثِ همه. آدمای بی‌حسی که هیچی نمی‌فهمن.

دو      می‌گم منظورم این نبود عجب خری هسی بذا حرف بزنم.

 

[این دو دیالوگِ بالا همزمان است و درهم می‌شوند. صدای دو بالاتر می‌رود و صدای یک خفه می‌شود.]

مکث.

 

دو      اَه.


دو صورتش را می‌مالد و خیلی شدید فکر میکند.


دو      وقتی می‌گم خری نگو نه. [دلخور است]

 

یک می‌خواهد حرفی بزند،

 

دو      [نمی‌گذارد یک حرف بزند] نه. نگا. خر نیسی. فقط نمی‌فهمی. [آزرده است]

یک     آخه همه همینا رُ می‌گن بهم. گفتم حتماً تو هم مثِ همه...

دو      [عصبی] فعلاً که تو مثِ همه‌ای.

 

پس از مکثی که در آن، یک دنبالِ دلجویی ،و دو درحالِ آرام‌کردنِ خودش است تا بر خودش مسلط شود.

 

یک     خب بگو.

دو      خیلی زورم می‌گیره وقتی نمی‌فهمی. من می‌گم هرکاری در رابطه با اون می‌کنی به‌خاطرِ خودت‌ـه ولی تو بازم نمی‌فهمی چی می‌گم.

یک     بعد من می‌گم خودخواهم تو می‌گی نه، خری.

دو      ببین خر ـو. خودخواهی چی‌ـه؟ ینی، این که تو یه چیزیُ بخوای برای خودت، شدی خودخواه؟ اصلاً این خودت ینی چی؟

یک     ینی خودم دیگه.

دو      نه. ینی بدنت، روحت، چی؟

 

مکث

 

دو      ببین. تو اونُ واسه چی می‌خوای؟

یک     ...

دو      همین‌ـه که می‌گم نمی‌فهمی؛ نمی‌دونی.

یک     چی‌کار کنم می‌گی؟

دو      فکر می‌کنی قضیه‌ت عشق‌ـه؟

 

یک سر تکان می‌دهد.

 

دو      خب ببین. تُو عشق اصن قضیه از اصل یه چیزِ دیگه س. کسی، کسِ دیگه‌ایُ نمی‌خواد تو عشق. نهایتاً معشوقُ بخواد. که همون‌م نمی‌خواد.

یک     پس چی می‌خواد؟

دو      تا حالا به این فکر کردی که اون چقد تو رُ با خودت آشنا کرده؟ عملاً بیشتر از چیزی که با اون آشنا شده باشی، با خودت آشنا شده‌ی. غیر از این‌ـه؟

یک     نمی‌دونم. تا حالا به‌ش فکر نکرده‌م.

دو      خب حالا فکر کن. ببین. مثلاً تو قبل از این رابطه برای احدی هدیه نمی‌خریدی. حالا هدیه می‌دی مثِ لوز. یا همۀ کارایی که قبلاً نمی‌کردی و حالا می‌کنی.

یک     بابا دلت خوش‌ـه با ای فلسفه‌بافی‌ـات. هدیه چی‌ـه! همه‌ش مخ‌زنی‌ـه.

دو      نیس. اگه تو هم مثِ دیّوث‌ـا بودی هیچ‌وقت باهات حرف نمی‌زدم.

 

مکث

 

یک     ینی می‌گی نمی‌خوامش؟

دو      می‌خوایش؛ ولی خودشُ نمی‌خوای. ببین... تو از این‌جا بخوای پاشی بری تهرون، از هر طرفی بخوای بری، از چن تا شهرِ دیگه باید رد شی؛ ها؟... عشق‌ـم همین‌ـه. تُو عشق، به نظرِ من، تو قرار ـه خودتُ بشناسی. حالا او تهرون‌ـو، خودتی. او شهرایی هم که باید ازشون رد شی، معشوق‌ـه، یا معشوق‌ـا. از همه‌شون... همه‌شونُ باید ول کنی. نمی‌گم همی‌الان زنگ بزن بگو نمی‌خوامت و فلان فلان. می‌گم باید حواست باشه که این‌ـا مسیرن. هرچقدم که کاشان قشنگ باشه، تو باید رد شی بری. دیرت می‌شه.

یک     خب ای‌طوری که، داری همه رُ به چشمِ ابزار نگا می‌کنی.

دو      نه نه نه... نچ [آزرده می‌شود] چقّد کلمه... [مکث] ببین. تُو اون مثالی که زدم، او ماشین‌ـو ابزارـه.

یک     خب او ماشین‌ـو چی‌ـه؟

دو      عشق‌ـه دیگه. خودِ عشق‌ـه. ابزارـه.

 

6 خرداد 1395

نظرات  (۶)

موضوع بسیار جالبی بود٬عجیب بود که در رابطه با این موضوع مینویسید.به قول فروغ:اگر به سویت اینچنین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو...با سپاس فراوان
ایده خوبیه، اما مطمئن نیستم جواب بده. این که آدم میتونه با عشق خودشو بشناسه درست، اما معلوم نیس این خود، خود حقیقیه یا نه.
ببین عشق یه کنش عاطفیه که کاملا وابسته س به طبیعت و محیط. اکثر کنش ها و واکنش هایی که ما تو مرابطه عشقی انجام میدیم، حاصل آمالیه که همیشه دوس داشتیم تو فضای عشق تجربه کنیم. مثلا قبلا توی یه داستان خوندیم که طرف برای این که به معشوق بگه تا حد مرگ میخوادش، رگ خودشو جلوش میزنه و ما با این کار طرف خیلی حال کردیم، در نتیجه تو فضای عشقی زندگی خودمونم دلمون میخواد یه همچین حرکتی رو -هرچند خفیف تر- بزنیم. مثلا جلو چشماش میگیریم خودمونو میزنیم. 
میخوام بگم شناختی که انسان با عشق بدست میاره، شناخت خودش نیس، خیلی وقتا شناخت تاثیریه که از محیط گرفته. اساسا همه امور عاطفی وابسته به محیط ان. 
و شناخت تاثیر محیط روی خود، گرچه جالبه، اما بی ثمره. انگار که یه کتاب رو بگیری تو دستت و فقط اینو بررسی کنی که کلماتش با چاپ سنگی چاپ شدن یا چاپ ماشینی.
من فک میکنم خودشناسی این نیس که رفتاراتو چک کنی تا ببینی کی هسی، اینه که تلاش کنی الگوهای لایتغیر ماهیت نوع انسان رو بدست بیاری (نه یه انسان خاص که خودت باشی). این نیازمند بررسی زندگی جمعیت عظیمی از افراد انسانیه. درست مثل یه کار علمی و آماری.
انسان شناسیه که ارزشمنده نه خودشناسی. البته درباره تعریف ارزش، باید بحث کنیم...
پاسخ:
خودِ حقیقی نمیدونم ینی چی. اگه خودِ حقیقی، یه چیزی خارج از من باشه، مثلن همین انسانیتی که میگی، وجود داره، ولی من قبولش ندارم.

من مطمئنم مبنای من و تو فرق داره. من می گم عشق یه چیزی منظورم ـه، تو می گی عشق، یه چیزِ دیگه منظورت ـه.

"همه امور عاطفی وابسته به محیط ان". من اگه بخوام دربارۀ عواطف چیزی بگم که وابسته به چی ان، میگم وابسته به زمان ان.

هیچ شناختی بی ثمر نیست. خطرناک و منحرف کننده می تونه باشه شناخت، ولی بی ثمر نیست.

این "الگوهای لایتغیرِ ماهیتِ نوعِ انسان". من به این اعتقادِ قدما علاقه دارم که می گفتن: "انسان جهانِ اصغر ،و عالم جهانِ اکبر ـه." و گاهی هم بر اساسِ شرافتِ بشر، برعکسش هم می گفتن: "عالَم جهانِ اصغر ـه و انسان جهانِ اکبر." به هر حال؛ می خوام بگم بر اساسِ این عقیده، مَن عَرَفَ نَفسَه عَرَفَ رَبَّهُ. حالا این رَبّ هرچی میخواد باشه باشه. خدا باشه، یا این انسانیت که تو میگی، یا این خودِ عظیم که من میگم.

انسان شناسی به چه کارِ کسی که خودشُ نمیشناسه میاد؟ هر دوش با هم ارزش دارن.
خود حقیقی یعنی انسان منهای محیط. این خود، خارج از من یا تو نیست، یه جریان سیاله که در همه شناوره. اما تفاوت خود حقیقی با خود، اینه که خود حقیقی بکره. اما خود، حاصل دست یازی محیط به ماهیت انسانه.

وابسته بودن عواطف به زمان رو قبول دارم، اما عامل این وابستگی همون محیطه، اگه بخوایم براش نمودار بکشیم، محور x میشه محیط، y میشه زمان. خط عواطف، x و y رو به طور مستقیم به یه اندازه طی میکنه.(زاویه 45 )

درباره مبنای عشق: من بر اساس متن نمایشنامه از عشق حرف زدم.

شناخت نوع چاپ کتاب، در مقایسه با شناخت مفاهیم کتاب، شناخت بی ثمره. البته نه (ثمر ) واژه مناسبیه نه مثالم گویاس...
نه... اصن یاوه گفتم. شناخت خود نمیتونه بی ثمر باشه.

تعریف ارزش؟
پاسخ:
خودِ حقیقی وجود نداره. مثِ همۀ حقایقِ دیگه. مثِ خودِ حقیقت.
حس می کنم اون پاکیِ محض و مطلقُ میخوای.
[پاکی یه کلمه ست برای بیانِ چیزی که نمی شه راحت بیانش کرد. خلاصۀ همۀ کلماتِ آرمان و سلامت و خلوص و بکارت و... . معنیِ خودش مهم نیست. اون چیزی که میاد زیرش مهم ـه.]
خلاصه. اون پاکیِ مطلقُ میخوای و محیط رُ مقصّر می بینی در این که تو رُ از اون دور کرده .و متأسفانه باید بگم هرچی دست و پا بزنیم، اون چیزِ مخصوصِ مدِنظرِ تو برنمی گرده (قبلاً داشته یم ـش؛ از دست ـش داده یم به دلایلی).

خلاصه که این خودِ شناور و سیال بینِ من و دیگران، یا همو انسانیت، یا هرچی، وجود نداره. رو زمین نیست. زمینی نیست. بازموندۀ خدا/یان ـه.

(حس می کنم این بالا پراکنده گویی شد. به هر حال به من چه.)

مورِ لنگم من چه دانم فیل را

پشه‌ای کی داند اسرافیل را


این سخن هم راست ست از رویِ آن

که به ماهیت ندانی ـش ای فلان


عجز از ادراکِ ماهیت -عمو!-

حالتِ عامه بود؛ مطلق مگو


زان که ماهیات و سِرِّ سِرِّ آن،

پیشِ چشمِ کاملان باشد عیان


(از دفترِ سومِ مثنوی مولوی، در گنجور)

متنِ نمایشنامه که مبنای خوبی نیس!

هیچ مثالی گویا نیست به جز مثالی که مثال نیست.

ارزش؛ تعریف کارِ بیهوده ای نیست؛ ولی از واقعیت دور می کنه قضیه رُ. به خاطرِ همین، باید به تعدادِ آدما برای هرچیزی تعریف وجود داشته باشه که بشه گفت: بعله. بالأخره فلان چیز تعریف شد. پس تلاشِ ما برای تعریف کردن، نهایتن یه تعریفی ایجاد میکنه که یک در میلیاردها بخش از اون موضوع رُ روشن می کنه. ولی چاره ای نیس.

به نظرِ من ارزش و کاربرد و معنا مرزشون خیلی با هم نزدیک ـه.

پ.ن: شاید اون ابیاتِ مثنوی ربطی نداشته باشن. ولی گفتم که گفته باشم دیگه.
1.منظورم از خود حقیقی، بازگشت به اون پاکی ناب نیس. البته من هیچ وقت اسمشو پاکی نمیذارم. بکر هست، اما پاک لزوما ته.
میگم زمانی که میخوایم انسان رو بررسی کنیم، باید محیط و تاثیرات بیرونی رو ازش حذف کنیم تا به شناخت ماهیت اصیل انسان برسیم. باید وجوه مشترک انسان ها رو فارغ از تاریخ و جغرافیا و نحوه زندگی و تجربیات شخصی شون شناخت تا فهمید انسان کیه.
انسانیت واژه خوبی براش نیست. حداقل من برای انسانیت تعریفی ندارم که بخوام با موضوع بحثم تطبیقش بدم.
مطمئن نیستم انسانیت با اون تعریفی که معمولا ازش میکنن وجود داره یا نه. اما انسان وجود داره.

2. حقیقت از واژه حق میاد، در مقابل باطل، به معنی راستی و درستیه. حتی این جمله که "حقیقت وجود نداره" خودش داره یک نوع درستی رو تعیین میکنه: (این درست است که حقیقتی وجود ندارد.) انسان هیچ وقت نمیتونه از درست/غلط و حق/باطل فرار کنه. و ادعای عدم وجود حقیقت، خودش بازگشت به گفتمان حقیقته.

3.مبنای عشق رو گذاشتم نمایشنامه، چون داشتم درباره این پست حرف میزدم. میشه مبنا رو تغییر داد. مبنای عشق چیه؟

4.تعریف، اساس گفت و گوی زبانیه. دو نفر تا تعریف مشترکی از کلمات نداشته باشن اصن نمیتونن معنای ذهنی شون رو به هم انتقال بدن. باید یک در میلیارد ها رو گذاشت کنار هم تا جهان روشنتر شه.
پس تا تعریف مشخصی برای کلمات کلیدی بحث مون نداشته باشیم، مباحثه کار بیهوده ایه.

5. "به نظرِ من ارزش و کاربرد و معنا مرزشون خیلی با هم نزدیک ـه." نمی فهمم.

پ.ن. "حس می کنم این بالا پراکنده گویی شد. به هر حال به من چه" !!! :| شماره گذاری کردم که پراکنده گویی نشه!


پ.ن.2 : این دو تا آیه هم همین جوری وسط بحث به ذهنم رسید. ارتباط دقیقی نداره با حرفام.

فصلت
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنطَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَهُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ
 ﻭ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ [ﺑﺪﻥِ ] ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮ ﺿﺪّ ﻣﺎ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺍﺩﻳﺪ؟ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻳﻰ ﻛﻪ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺯﺑﺎﻥ" ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮔﻮﻳﺎ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺍﻭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﻳﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻳﺪ. (21)

فرقان
وَلَا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ إِلَّا جِئْنَاکَ بِالْحَقِّ وَأَحْسَنَ تَفْسِیرًا
 ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮ ﻣَﺜَﻠﻰ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ [ﻣﺎ] ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮﻳﻦ ﺑﻴﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ.(33)
پاسخ:
0. عرض شود که به نظرِ من، اصلی ترین پایۀ مباحثه هم حسی ـه. الان من و تو خیلی کم هم حس یم. به خاطرِ همی، وقتی من می گم حقیقت وجود نداره، تو فکر می کنی من دارم می گم مطلقاً حقیقت وجود نداره و سعی می کنی ثابت کنی که، نه، حقیقت وجود داره. در حالی که من منکرِ وجودِ حقیقت نیستم، فقط میگم رو زمین وجود نداره.

3. یا عشق. این دیالوگ [که به نظرم به سطحِ نمایشنامه نرسیده و بیشتر حتی میتونم بهش بگم فیلمنامه] مبنا و موضعش، همون مبنا و موضعِ احمد غزالی ـه که اون بالا نوشته شده:

زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)
این ـه که میگم هم حس نیستیم و حرفِ همدیگه رُ سخت می فهمیم. البته من تلاشِ بسیار زیادی می کنم توی درکِ جایگاهی که تو داری از اونجا باهام حرف می زنی. ولی مدام هم حس می کنم فاصله ـمون زیادـه.

1. اما بازم می گم که بررسیِ انسان به این شکلی که تو می گی (فارغ از هرگونه چیزی که به نظرِ تو، عَرَض ها و اضافاتِ ماهیتِ انسان ـه) خیلی انتزاعی ـه.

بازم می گم، مفاهیمِ انتزاعی و صرف رو زمین نیستن، به خاطرِ همین وقتی اون حکم یا نتیجه یا هرچیزی که با این بررسی به دست اومده، بخواد جنبۀ کاربردیِ خودشُ نشون بده، اتفاقن ناکارآمدیِ خودشُ نشون میده. چون مفاهیم رو زمین نیست، ولی زندگی مادی رو زمین ـه.

زندگی مادی ممکنه بخشی از اون گزارۀ به دست اومده رُ تأیید کنه، ولی اون ایده در نهایت درمونده میشه. چون ناقص ـه. از بالا نگاه کرده و فقط شِما رُ دیده. نقشه رُ دیده. کلیاتُ دیده. جزئیاتُ نادیده گرفته.

2و3 توی 0 گفتم. نه؟

5. ینی ارزش و کاربرد و معنیِ هر چیزی اونقد به هم نزدیکن که می شه گفت یکی ان. ارزش همون کاربردـه، کاربرد همون معنی ـه، معنی همون ارزش ـه. اگه بخوای معنیِ یه چیزیِ بدونی، باید بدونی به چه کاری میاد و چه ارزشی داره. حالا این بحثش خیلی طولانی میشه. دیشب چیزی حدود بیست دقیقه داشتم درباره ش می نوشتم. دربارۀ همین مسأله. بدونِ این که بدونم وقتی می رسم خونه قراره با تو بحث کنم دربارۀ همین مسأله! به هر حال، میشه آروم آروم رفت جلو. ولی بازم تأکید می کنم که باید سعی کنیم همۀ اون جنبه هایی که در توان ـمون هستُ روشن کنیم. الآن من سعی کرده م با این گزاره ای که گذاشتی ـش تو گیومه، دو تا وجهِ دیگه از ارزشُ نشون بدم.


بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
0. بات موافقم. ای بسا دو نفر از کلمات تعاریف مشترک داشته باشن اما بدلیل عدم هم-حسی نمیتونن به نتیجه مشترک برسن. اما میخوام به اون مفاهیمی که تو ذهنت داری تا جایی که امکان داره دست پیدا کنم.

1.الف) انسان شناسی به میزان زیادی میتونه با اون تعریفی که تو از زندگی مادی و زمینی داری مطابقت داشته باشه. مثلا از اولین وجوه مشترک جامعه انسانی، موضوعات مادی و طبیعیه: تنفس، خواب، تغذیه... 
و بعد آروم آروم میشه بسطش داد.
یه تفکر انتزاعی دقیق، میتونه کل رو به صورت مطلق و جزء رو به صورت نسبی با هم ببینه. این یعنی درک کلیت مطلق در عین فهم نسبی جزئیات. مثلا درک میکنه که به طور مطلق خوب و بد وجود داره، اما در عین حال می فهمه که خوبی و بدی امور جهان کاملا نسبیه.

ب) در تقابل انتزاع و ماده، چرا اصالت رو به ماده میدی؟

2. من تعاریف متفاوتی از این 3 واژه دارم.
ارزش: هر امر یا مفهوم، به میزانی که با وظیفه الهی انسان تطابق داشته باشه ارزشمنده.
معنی: کیفیت انتزاعی اشیاء و امور تجربی، که میتونه بواسطه قراردادها تعریف شه. حالا این قراردادها میتونن کلمات باشن (مث فارسی) یا رنگ ها (مث نقاشی) یا شکل خود اشیاء (مث هیروگلیف)...
کاربرد: کیفیت تجربی مواد و امور جهان، در تناسب با کیفیت انتزاعی ذهن انسان.
مثلا کی*:
معنی: برای فارسی زبان ها میشه آلت تناسلی مردانه. (تعریف شه.)
کاربرد: برای یه بچه فقط ادراره. برای من ادرار و *قه. برای یکی ادرار و سک*ه. برای یکی دیگه ادرار و سک* و *قه.
ارزش: کاربردهای متفاوت ک*ر در شرایط مختلف، به میزانی که با وظیفه الهی انسان تطابق داشته باشه ارزشمنده.
کاربرد و معنی و ارزش، تعاریف متفاوتی دارن اما در تناسب با هم شکل میگیرن. نظرت؟
پاسخ:
0. به خاطرِ تغییردادنِ کلماتِ فوق عذرخواهی می کنم. چون دوست ندارم این وبلاگ هم مثِ قبلی فیلتر بشه. اینجا زندگی می کنم و متأسفانه بیان خیلی بی شعور و مستبدّ تشریف داره و رفتاراش به شدّت فاشیستی ـه. اونا منُ سانسور می کنن، پس من مجبور میشم برای آزادیِ خودم، تو رُ سانسور کنم. این میشه جامعۀ فاشیستی. بگذریم.

1.
من در این دوره از زندگی ـم، این طور فکر می کنم که چیزی که رو زمین نیست، طبعن رو هوا ست. "رو هوا" با تمامِ معانیِ ظاهری یا دلالت های فرهنگی ـش. انتزاع رُ نفی نمی کنم. عملن الان خودمون داریم رو هوا حرف می زنیم. اصلن هرگونه حرف و دیالوگی رو هوا ست. چاره ای نیس. رو هوا حرف می زنیم؛ اما به قولِ بوبَن، «آدمای کمی بر می گردن رو زمین. ...»

یه مثالِ خیلی عینی. ما تو خونۀ پدری یا مادری، منظورم تو کانون ـش ـه نه فقط این سنگ و سیمان، مخصوصن موقع هایی که یه اتفاقِ خونوادگی می افته، چیزی به جز خودِ زندگیُ جس نمی کنیم. حداقل من که این طورم. فقط کافی ـه اون اتفاقِ خونوادگی، عروسی ـه یا عزا یا یه بستنی خوردن یا حتی یه سیب به هم دادن، هر چی، فقط کافی ـه تموم بشه. دوباره کنده می شیم از خونه و می ریم هوا. می ریم تو فکر. فکرِ هرچی. ولی دیگه واقعن اونجایی که هستیم نیستیم.

چقد دردناک ـه برام وقتی حس می کنم آدمی، پای در گِل نیست :'(

اصالت مطلق با ماده نیس. ما میریم هوا، یه چیزایی اونجا به دست میاریم؛ ولی راهِ برگشتُ گم می کنیم. تنهایی ابدن بشه برگشت. حتمن باید یه ریسمونی چیزی دستت باشه. حرفِ بوبَن این طور تموم میشه که: «تنها راهِ برگشت ـشون عشق ـه.» که البته همیشه و برای همه کس اتفاق نمی افته؛ خیلی ها همون بالا می مونن. این عشق هم مطلقن چیزِ انتزاعیی نیس. حدِّ زیادی ـش اتفاقن مادّی ـه. آدم با یه تماسِ یک دهمِ ثانیه ای با دستِ معشوق ش از عرش میاد رو زمین؛ در حالی که مثِ حضرتِ ادریس، اگه رهاش کنی، تا ابد تو اون بهشتِ بالایی باقی می مونه. [داستانِ ادریس در پ.ن]

[حس می کنم تو داری از یه دیدگاهِ سفت و سخت با من حرف می زنی؛ من هیچ دیدگاهِ سفت و سختی ندارم. ایده هام باارزش تر از تلویزیون دیدن ـم نیستن.]

2.
من دارم سعی می کنم چیزها رُ این طوری تعریف نکنم چون هروقت چیزی تعریف کرده م، بعد از مدّتی به ـم ثابت شده که ناقص بوده و من مدّتی با اون تعریفِ ناقص برخورد می کرده م و رفتارام کژمژ می شده.

ببین. من می گم یه چیزی، تا موقعی که کاربردی براش وجود نداره، معنایی نداره. مثلاً، یه تیکه سنگ رو زمین. تا برداشته نشده و پرتاب نشده، معنایی نداره. [مطمئنم که ماهیت داره؛ سنگ ـه دیگه؛ ولی معنا یه چیزی ـه که در چیزها نیس؛ میانِ چیزها ست. بینِ من و اون سنگ ـه که معنی پدیدار می شه.] و ارزشِ هرچیزی یا هر کسی به اندازه ای ـه که به کار میاد. بر اساسِ این نگاهِ خودمحور، آدمی که منُ تعالی نده، هیچ ارزشی نداره. بود و نبودش اهمیتی نداره. اصن انگار وجود نداره. این طوری ـه که حتی مسألۀ وجود هم چیزی ذاتی نیس. اینطوری کلّ وجود معلّق میشه [چه کیفی میده!] و تا کلّ هستی وجود نداشته باشه، هستی هیچ معنایی نداره. [چی دارم می گم!]

خلاصه، ارزش، معنی، وجود، حق، حقیقت، درستی، راستی، خدایی، همۀ اینا، موقعی حضور دارن که کاربردی داشته باشن.

یه مثالی. مثلن این که چقدر در طولِ زمان، مفهومِ شیطان از موضعِ خودش در اتفاقاتِ جهان عقب نشسته. قدیم که میکروب شناخته نشده بود، عاملِ مریضیُ شیطون می دونستن، جن گیری می کردن و چه و چه. وقتی میکروب شناخته شد، شیطون رفت عقب تر نشست. چون این مفهومش دیگه اینجا کاربردی نداره.

* میتونم تا ابد این پاسخُ ادامه بدم :|

پ.ن:

داستانِ ادریسِ پیامبر:
در الدر المنثور است که ابن منذر، از عمر مولاى غفره، و او بدون ذکر سند از رسول خدا (ص) روایت کرده که از ادریس به تنهایى عمل و عبادتى بالا می رفته که معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملک الموت- فرشته مامور- از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمین نازل شود و با او همنشین گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادریس در زمین به سیر و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادریس از عبادت رفیقش خوشش آمد چون دید که اصلا از عبادت خسته و کسل نمی شود، از او سببش را پرسید، و اصرار کرد، فرشته خود را معرفى کرد، معلوم شد که همان ملک الموت است، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.
ادریس وقتى فهمید رفیقش از جنس بشر نیست، بلکه ملک الموت است، سه حاجت درخواست کرد: اول اینکه ساعتى او را قبض روح کند و دوباره جانش را برگرداند، ملک الموت با کسب اجازه از خداى تعالى این کار را کرد، دوم اینکه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملک الموت این کار را نیز با کسب اجازه برایش انجام داد، سوم اینکه بهشت را به او نشان دهد، آن را نیز انجام داد، و وقتى که ادریس داخل بهشت شد و از میوه هاى آن خورد و از آبش آشامید، ملک الموت گفت حال بیا تا بیرون رویم همه حوائجت را بر آوردم، ادریس از بیرون شدن امتناع ورزید و به یکى از درختهاى بهشتى چسبید که به هیچ وجه بیرون نمی آیم، و در مقام احتجاج گفت: مگر غیر این است که هر کسى باید مرگ را بچشد؟ من که چشیده ام، و مگر غیر از این است که هر کسى باید وارد جهنم شود، من که وارد آن نیز شده ام، و مگر غیر این است که هر کس وارد بهشت شود دیگر بیرون نمی آید؟
پس من بیرون نمی آیم، ملک الموت در جوابش عاجز گشت: خداى تعالى به ملک الموت فرمود: ادریس عاجزت کرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همین جهت ادریس در بهشت باقى ماند 13.

13.  الدر المنثور، ج 4، ص 274.

منبع
0. مشکلی نیس... ولی عجیبه. اگه قرار باشه خودمم به این شکل خودمو سانسور کنم -چه این جا چه هر جای دیگه- باید بخش بزرگی از مفاهیم ذهنمو کلا پاک کنم! گاهی فک می کنم فارسی امروز فارسی خیلی لوسیه، نه میشه باش فحش داد، نه میشه حرف ج*سی زد.. که خدای نکرده یه وقت کسی ناراحت نشه، یا بکارت پرده گوش کسی پاره نشه!

1. ببین تفاوت قائل شدن بین زمین و هوا، بیانگر نوعی تضاد در جهانه. معتقدم در جهان هیچ تضادی وجود نداره. نه بین خوبی و بدی، نه زشتی و زیبایی و نه انتزاع و ماده.
اینو با برهان خلف اثبات میکنم؛ اگه تضادی در جهان وجود داشته باشه، دو حالت پیش میاد:
الف) جهان دو تا سازنده داره.
ب) جهان سازنده نداره.

حالت الف از این جهت منتفیه که که اگه جهان دو تا سازنده داشته باشه، باید دو تا ذهن براش قائل شد، در صورتی که جهان تنها یک ذهن داره و اونم منطق ریاضیاته. بعضی می پرسن از کجا مطمئنی جهان فقط همین یک ذهن رو داره؟ پاسخم اینه که جهان تشکیل شده از دو مقوله: کمیت و کیفیت، که رابطه معکوس دارن. به میزانی که کمیت موجودات جهان کم میشه، کیفیت میره بالا و بلعکس. مثلا در یک زمین کشاورزی هر چی از کمیت محصولات کمتر شه، به کیفیت افزوده میشه. یا در یک ساعت مطالعه، هر چی که تعداد صفحاتی که خونده میشه کمتر باشه، کیفیت خوندن میره بالاتر. (که البته رابطه این دو مقوله وابسته به عوامل محیطیه.)
اگر جهان دو تا ذهن داشته باشه، کیفیت یا کمیت باید هر کدوم همزمان دو تا ماهیت متضاد، متنافر یا نامطابق داشته باشن. در حالی که این دو مقوله ماهیت های واحدی دارن و مفاهیم مطلقی هستن. و اگه بخوایم کمیت و کیفیت رو کنار بذاریم، از ذهن جهان خارج می شیم. یه عده میگن ممکنه خارج از این ذهن جهان، اذهان دیگه ای وجود داشته باشه. پاسخم اینه که اون چیزی که خارج از ذهن جهانه، خارج از ذهن انسانم هس. چون زبان ذهن جهان همون زبان ذهن انسانه (منطق) و چیزی که خارج از ذهن انسانه، برای انسان ماهیتی نداره و چیزی که ماهیتی نداره، برای انسان وجود نداره. و چیزی که برای انسان وجود نداره، از بحث علوم انسانی خارجه. پس کلا موضوعش منتفیه.

حالت ب هم که طبق مسئله علیت منتفیه. که البته دو تا ایراد بهش وارد میشه:
1) مسئله علیت چون به تسلسل میرسه، تصور یک سازنده ی بی سازنده برای جهان امکان نداره. پاسخم اینه:
اول یک میز فلزی رو در نظر بگیر که سازنده ای داره؛ A)سازنده این میز ماهیت و وجودی جداگانه از میز داره. B)بدلیل جدا بودن محصول از سازنده، نمی تونیم ویژگی های محصول رو به سازنده تعمیم بدیم.
نتیجه دو گزاره بالا این می شه که نمی تونیم ویژگی فلزی بودن میز رو به سازنده هم تعمیم بدیم. پس نمی شه گفت ماهیت سازنده هم از فلزه.
بپردازم به مسئله اصلی:
با جهانی مواجهیم که یه ویژگی مشخص داره: توش هر موجودی معلول چیز دیگه ایه. نتیجتا کل جهان هم که ماهیتی برابر با موجودات جهان داره، باید معلول چیزی دیگه ای باشه؛ A)همون طور که سازنده میز ماهیتی جدا از میز داره، سازنده جهان هم ماهیتی جدا از جهان داره. B) بدلیل تفاوت ماهوی جهان با سازنده ش، نمی تونیم ویژگی های جهان رو به سازنده ش تعمیم بدیم.
نتیجه دو گزاره بالا هم این می شه که نمی تونیم ویژگی معلول بودن جهان رو به سازنده ش تعمیم دهیم. پس گرچه جهان معلوله، سازنده جهان لزوما معلول نیست.
2) گاهی گفته میشه در فیزیک کوانتوم مسئله علیت نقض میشه.
این یکی رو دارم روش مطالعه میکنم، اما داده هایی که تا این جا بدست آوردم، حاکی از اینه که با قطعیت نمیشه بر نفی علیت مهر تایید زد.


بر مبنای نفی حالت الف و ب، حتما باید حالت سومی وجود داشته باشه تا جهان رو تبیین کنه. چیزی که به نظرم درست میرسه اینه که مفاهیم متضاد از یک ماهیت ان. که کمبود یکی منجر به بروز اون یکی میشه. یعنی مثلا زیبایی و زشتی مفاهیم متضادی نیستن؛ ذهن انسان به چیزی که با کمبود زیبایی مواجهه میگه زشت. برعکسش م میشه گفت: ذهن انسان به چیزی که دچار کمبود زشتیه میگه زیبا. (خودم حالت دوم رو ترجیح میدم!) به خاطر همینم هست که از منظر قرآن، جایگاه شیطان در تقابل با جایگاه خدا قرار نمی گیره، چرا که خود شیطان بنده و افریده خداست. پس شر با خیر، در تضاد یا تقابل نیس، یکی ش کمبود اون یکیه.

با این وصف، تضاد یا تقابلی بین انتزاع و ماده هم وجود نداره. جهان یا باید همه انتزاع باشه یا ماده. که اگر هر کدومشو به عنوان ذات اصیل جهان در نظر بگیری، دومی میشه کمبود اولی. که در این صورت، "انتزاع" و "ماده" واژه های خوبی برای تببین موضوع مون نیستن.
به هرحال، از این همه ک*شر که بعضیاش گنده تر از دهنمه، میخوام اینو نتیجه بگیرم که نسبت دادن کلمه "انتزاعی" به یک مفهوم، در برابر واژه "غیرانتزاعی یا مادی"، با ساختارهای جهان تطابق نداره. پس اشتباهه که بگیم فلان چیز انتزاعیه و یا فلان چیز مادیه.


2. فک کنم تو این موضوع، نظرات مشابهی داریم. تعریفت از ارزش، همونه که من میگم. وظیفه الهی در علوم دینی، متناسبه با تعالی انسان. پس وقتی میگم رخداد یک امر یا وجود یک فرد تنها زمانی ارزشمنده که با وظیفه الهی تطابق داشته باشه، یعنی هر چیزی فقط زمانی ارزشمنده که منو به تعالی برسونه. [آخیش...]
در مورد کاربرد و معنی هم باید حرف قبلی خودمو تصحیح کنم. من معنی ک*ر رو آلت تناسلی مردانه تعریف کردم در حالی که این تعریف خودش مبین کاربرد ک*ره. چون واژه "تناسل" یعنی "فرزند زادن".
اینو می پذیرم که معنی و کاربرد اون قدر به هم نزدیکن که از هم نمی شه جداشون کرد.
اما نمی شه گفت اون چیزی که برای انسان معنی نداره، وجودم نداره. یعنی وجود و معنا، تناسبی با هم ندارن که یکی شون مدلول اون یکی باشه. انسان حتی اگر سنگ رو هیچ وقت تو عمرش نبینه، سنگ موجودیت خودشو از دس نمیده، چون در ذهن انسان ماهیت داره.
مثال شیطان به نظرم مثال خوبی نیس. چون ما از ماهیتش دقیقش خبر نداریم که بتونیم بگیم وقتی معانی خودشو از دست میده، آیا ماهیتش ثابت میمونه یا نه. و چیزی که از ماهیتش اطلاعی نیس، نمیشه درباره وجود یا عدم وجودش حکمی صادر کرد. اما ماهیت سنگ همیشه ثابته. [البته شیطان مورد بحث در این بند ابلیس نیس. چون ابلیس حداقل از دید قرآن ماهیتش مشخصه.]


3. "حس می کنم تو داری از یه دیدگاهِ سفت و سخت با من حرف می زنی..."
ببین پیرو اعتقادم به حاکمیت یک ذهن واحد بر جهان و این که این ذهن بر مبنای ریاضیات عمل میکنه، من مسائل علوم انسانی رو همون قدر مطلق می بینم که دو دو تا چار تا. یعنی فک میکنم چون جهان قوانین ریاضی سفت و سختی داره، باید سفت و سخت باش برخورد کرد. البته این به این معنی نیست که برخورد ریاضی وار با جهان هیچ وقت اشتباه نمیکنه، که اتفاقا گاهی میتونه به شدت اشتباه کنه. اما این اشتباهات رو نمی شه پای ریاضیات نوشت. این اشتباهات صرفا ناشی از استفاده نادرست از قوانین ریاضیه. مثلا موقع حل یه مسئله ریاضی، آدم ممکنه از یه عدد اشتباهی قدرمطلق بگیره یا به جای جمع دو عدد، ضربشون کنه، یا مثلا به جای برهان خلف از اثبات بازگشتی استفاده کنه و به جواب درست صورت مسئله نرسه. 
متاسفانه مسائل علوم انسانی گاهی این قدر پیچیده می شن که احتمال خطا در محاسبه جواب درست خیلی زیاد میشه. مثلا تو استدلال مسائل بالا ممکنه من یه جاهایی داده هامو اشتباهی با هم جمع کرده باشم یا یه جاهایی از یه فرمول استدلالی نادرست استفاده کرده باشم.
اما چاره ای نیست. تنها راه دستیابی به پاسخ درست، اینه که این قدر با مسئله ور رفت تا اشتباهات رو به نزدیک صفر رسوند.


پ.ن.
ممنون که برام وقت میذاری... واقعا ممنون
پاسخ:
1.
ساختارهای جهان برای من اهمیتی نداره. چون کاربردی نداره. پس بحث کردن درباره ش برام بی معنی ـه. و نهایتن وجود نداره :-)
من دربارۀ ساختارهای زندگیِ خودم حرف می زنم. شاید گرفتارِ «کلّی» میشم گاهی و میگم جهان فلان جور و بهمان طورـه، ولی درحقیقت دنبالِ خودمم. همه جا. حتی اینجا ()
انتزاعی و مادی توی زندگی ـم وجود داره. چون حسش می کنم. چون کاربرد داره. چون فکر می کنم. کار می کنم. مصداق داره.
زندگیِ من پُر شده از جزئیات و مجموعِ این جزئیات، کلیات ـه. من گاهی دچارِ کلیات می شم، ولی درحقیقت دارم با جزئیات زندگی می کنم. جزئیاتی که هم عینی (مادی) ان، هم ذهنی (انتزاعی).

در اون استدلالی که برای ردِّ وجودِ تضادها بحث کرده ی، من طرفدارِ حالتِ ب ام. بعدن سرِ جاش سرش بحث کنیم. اگه هم که میخوای همین جا تحتِ یه شماره ای بحثش کنیم.

ولی نکته این ـه که بد گرفته ی قضیه ای که می گفتم. یادم نیس چی می گفتم، ولی دلم می خواد گفته باشم "تناقض" و "پارادوکس" به جای "تضاد". چون تضاد، تعارض و ناهماهنگی ایجاد می کنه، ولی تناقض و پارادوکس اتفاقن جلوه های شگفت انگیزِ هماهنگی ان. مثلاً جالب ترین تعارض، زندگیـه که همون مرگ ـه .یا زندگیِ جاودان که شروعش مرگ ـه. من میگم تناقض وجود داره. و این، نفی کنندۀ وجودِ چندین آفریدگار یا عدمِ وجودِ حتی یک آفریدگار نیست. من ذاتِ جهان رُ پارادوکس در نظر می گیرم. پس توی خلقش هم قائل به تناقض م. (توجه دارم و داری که دوباره دچارِ کلّی شده م و خودمُ به کلِ جهان تعمیم دادم. چاره ای نیس!)

2.
من بر مبنای "انسان" گفتم چیزی که معنی نداره وجود نداره؛ یعنی وقتی معنی و وجودِ هر چیزی به قوای معنی بخشی یا وجودبخشیِ انسان معطوف باشه، وقتی چیزی معنی نداشته باشه (چون کاربرد نداره)، پس جایی توی زندگیِ اون انسان نداره، پس توی زندگیِ اون انسان وجود نداره، و امر برش مشتبه میشه که اصلن وجود نداره. آره. راست می گی انگار. ماهیت ها جدا ان. ولی منم راست می گم :-) یا این که هر دو داریم دروغ میگیم. فرقی نمیکنه!

کسی که تا حالا سوسکی که گوشت خوار باشه ندیده، میگه چنین چیزی وجود نداره. تا وقتی یه تیکه از گوشتِ رون یا گردنشُ سوسک های گوشت خوار نخورن، هنوز مطمئن ـه که چنین چیزی وجود نداره.

3.
به نظرِ من خیلی از مسائل مطلق نیستن. چه توی ریاضی، چه فیزیک، چه زیست، چه علومِ انسانی. تنها چیزی که به نظرم توی علم مطلق دونسته میشه، ابطال پذیریـه. یا شاید من دلم می خواد این طور باشه؛ دلم نمیخواد به چیزی که ابطال پذیر نباشه معتقد باشم. به خاطرِ همین شاید به تعریفِ کلامی و فقهی، مسلمون نباشم؛ درحالی که مؤمن هستم و قطعن می رم بهشت. (این دو تای آخری، از چیزایی ـه که به ـشون اعتقاد دارم.)

به نظرِ من هرچی تلاش برای صفرکردنِ اشتباهات بیشتر بشه، اشتباهات بیشتر میشه. من بحث که می کنم قصدم رسیدن به نقطۀ صفرِ اشتباهات نیس. موضوع مبهم ـه. من فقط میخوام -وام می گیرم این تعبیرُ از دوست- این ابهامُ شفاف کنم. نه برطرفش کنم. من م مثِ تو با مسأله ور می رم؛ اما نه به قصدِ رسیدن به جایی. من همون اول که شروع می کنم بحث کردن با تو، دقیقن تو همون کلمۀ اول، همۀ چیزیُ که می خواستم دارم. همه جاهایی که می خواسته م برم، رفته م.

پ.ن:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی