یک دیالوگ [نوشته]
زیرا که راهش به خود،
بر عشق است.
تا بر عشق گذر نکند
-که کلّی، او را فرو گرفته است-
به خود نتواند رسید
(سوانح احمد غزالی)
[یک، دوستدخترش را دیده که با دیگری حرف میزند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که میفهمد (یک خیلی عصبانی است) میگوید:]
دو شورِ چیُ میزنی؟
یک این که پای یکی دیگه بیاد وسط.
دو خب بیاد.
یک [با فریاد میگوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من میخوامش.
دو اگه آروم مثِ آدم حرف میزنی تا بشینم. اگه نه پا میشم میرم.
یک ساکت میشود ولی آرام نه.
دو غیرتی شدی؟
یک آره دیگه.
دو شورِ کیُ میزنی؟
یک اونُ. که از دست بره.
دو از دست بره یا از دستت بره؟
مکث
دو هر داد و بیدادی می کنی به خاطرِ خودتـه.
یک از خشم فرود میآید به فکر. مکثِ طولانی.
یک آره. حرفام از خودخواهیـه.
دو نه کاملاً.
یک دیگر بریده. فقط نگاه میکند ببیند دو چه دارد برای گفتن.
دو خودخواهی هستـا، ولی بیشترش از خریتـه. خری. خر.
یک [آزرده] تو دیگه شروع نکن.
دو چیُ؟
یک از تو یکی انتظار نداشتم.
دو چیُ؟
یک [این جملات را برای زیرِ سؤال بردن با لحنِ ادا درآوردن ادا میکند] چرا عاشق شدی ،و منطقی باش ،و عشق دروغـه ،و زندگیِ واقعی ،و ...دو [میپرد توی حرفِ یک] نه نه نه اصلاً.
یک چرا. تو هم یکی هستی مثِ همه. آدمای بیحسی که هیچی نمیفهمن.
دو میگم منظورم این نبود عجب خری هسی بذا حرف بزنم.
[این دو دیالوگِ بالا همزمان است و درهم میشوند. صدای دو بالاتر میرود و صدای یک خفه میشود.]
مکث.
دو اَه.
دو صورتش را میمالد و خیلی شدید فکر میکند.
دو وقتی میگم خری نگو نه. [دلخور است]
یک میخواهد حرفی بزند،
دو [نمیگذارد یک حرف بزند] نه. نگا. خر نیسی. فقط نمیفهمی. [آزرده است]
یک آخه همه همینا رُ میگن بهم. گفتم حتماً تو هم مثِ همه...
دو [عصبی] فعلاً که تو مثِ همهای.
پس از مکثی که در آن، یک دنبالِ دلجویی ،و دو درحالِ آرامکردنِ خودش است تا بر خودش مسلط شود.
یک خب بگو.
دو خیلی زورم میگیره وقتی نمیفهمی. من میگم هرکاری در رابطه با اون میکنی بهخاطرِ خودتـه ولی تو بازم نمیفهمی چی میگم.یک بعد من میگم خودخواهم تو میگی نه، خری.
دو ببین خر ـو. خودخواهی چیـه؟ ینی، این که تو یه چیزیُ بخوای برای خودت، شدی خودخواه؟ اصلاً این خودت ینی چی؟یک ینی خودم دیگه.
دو نه. ینی بدنت، روحت، چی؟
مکث
دو ببین. تو اونُ واسه چی میخوای؟
یک ...
دو همینـه که میگم نمیفهمی؛ نمیدونی.
یک چیکار کنم میگی؟
دو فکر میکنی قضیهت عشقـه؟
یک سر تکان میدهد.
دو خب ببین. تُو عشق اصن قضیه از اصل یه چیزِ دیگه س. کسی، کسِ دیگهایُ نمیخواد تو عشق. نهایتاً معشوقُ بخواد. که همونم نمیخواد.
یک پس چی میخواد؟
دو تا حالا به این فکر کردی که اون چقد تو رُ با خودت آشنا کرده؟ عملاً بیشتر از چیزی که با اون آشنا شده باشی، با خودت آشنا شدهی. غیر از اینـه؟یک نمیدونم. تا حالا بهش فکر نکردهم.
دو خب حالا فکر کن. ببین. مثلاً تو قبل از این رابطه برای احدی هدیه نمیخریدی. حالا هدیه میدی مثِ لوز. یا همۀ کارایی که قبلاً نمیکردی و حالا میکنی.یک بابا دلت خوشـه با ای فلسفهبافیـات. هدیه چیـه! همهش مخزنیـه.
دو نیس. اگه تو هم مثِ دیّوثـا بودی هیچوقت باهات حرف نمیزدم.
مکث
یک ینی میگی نمیخوامش؟
دو میخوایش؛ ولی خودشُ نمیخوای. ببین... تو از اینجا بخوای پاشی بری تهرون، از هر طرفی بخوای بری، از چن تا شهرِ دیگه باید رد شی؛ ها؟... عشقـم همینـه. تُو عشق، به نظرِ من، تو قرار ـه خودتُ بشناسی. حالا او تهرونـو، خودتی. او شهرایی هم که باید ازشون رد شی، معشوقـه، یا معشوقـا. از همهشون... همهشونُ باید ول کنی. نمیگم همیالان زنگ بزن بگو نمیخوامت و فلان فلان. میگم باید حواست باشه که اینـا مسیرن. هرچقدم که کاشان قشنگ باشه، تو باید رد شی بری. دیرت میشه.یک خب ایطوری که، داری همه رُ به چشمِ ابزار نگا میکنی.
دو نه نه نه... نچ [آزرده میشود] چقّد کلمه... [مکث] ببین. تُو اون مثالی که زدم، او ماشینـو ابزارـه.یک خب او ماشینـو چیـه؟
دو عشقـه دیگه. خودِ عشقـه. ابزارـه.
6 خرداد 1395