پیداشدن از شب [نثر داستانی]
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ
پیداشدن از شب [نثر داستانی]
محمدحسین آمد. خیس بود و نانی گرد در دستش. همه نشسته بودیم. محمدحسین ننشست. به در نگاه میکرد که باز بود. بیرون شبِ شدیدی بود. محمدحسین نان را دندان زد و ما همه نشسته بودیم نگاهش میکردیم. نانِ گرد را لقمهلقمه جوید و تمام کرد و رفت بیرون. دوباره آمد. نانِ دیگری دستش بود. واایستاد وسطِ اتاق. چیزی سرخ از توی پیراهنش درآورد و لای نان گذاشت. نگاهش میکردیم. نگاهمان نکرد. گفت: «گم شید از جلو چشمم.» و رفت بیرون. بیرون بارانِ شدیدی بود. ما گم نشدیم؛ اما او هم دیگر پیدا نشد از آن شب.
28 مرداد 1394
۹۴/۰۵/۲۸