که چه بشه؟ [یادداشتِ شخصی]
نوشتههای باقیماندهام از سالهای 91 و 90 را میخواندم. اندوهی که بهتازگی کشفش کردهام بهسراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدستدررفته گریه میکردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چهته؟ نمیدانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا میدانم که این اندوهِ تازه که اولینبار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشتهای روزانۀ سال 89 را میخواندم بهخاطرِ حسِ ازدستدادگی یا ازدسترفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اونطوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآبگذشته ست. میگیرد بد!
ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه بهخاطرِ ازدستدادنهای ظاهری است نه بهخاطرِ بهدستآوردههای ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم میدهد؛ اما پذیرفتهام که نمیتوانم زیبا نباشم و اینکه منِ گذشتهام به من میگوید زهری بیپادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشتها، با نگاهکردن به این پارهپارههای باقیمانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس میکنم و به مرگ پی میبرم. به زوال. جایی فکر کردهام که هرچه زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و میدانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوالپذیر است.
من این تکههای خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشتههایم را با این نامهای مستعار امضا کردهام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همهشان فراموششدگی ست. سخنی هست که شریعتی میگوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموشکردن است نه بهیادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته شده است. یادآوریِ آنچیزی که تلاش کردهام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشتهها... یادآوریِ آنچیزهایی ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموششان کردهام. آیا این نهیعنی خودم را فراموش کردهام؟ بله. برای اینکه با خودِ تازهام باشم خودِ قبلی را فراموش کردهام. همانطور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...
سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمیدانم چیست و به چهکسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونههایی از نوشتههای آن دورانماند. بههمان شکل و شمایلی که آنموقع نوشته شدهاند، امروز تایپ شدهاند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، بهجز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسرههای اضافه.
نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391
... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت میدادند که بزن کنار. هر دو سبیلسیاه و آنیکی که ریش داشت، ریشبلند. و لپهاشان گود افتاده بود و صورتهاشان کدر و کبود. بهنام محلشان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوریها دستبردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیرهایها چه میگن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوریها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاهشان میکرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر میداد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ ششجیبش چاقو درمیآورد. و هر دو داد و بیداد میکردند و فحش میدادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم میکشید. مغازهدارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشمشان یاری میداد، نگاه میکردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام تهسیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آنیکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آنیکی صورتش داشت میسوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمیدی نه؟» بهنام قهقهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق میزد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانهاش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همانجا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آنیکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوانهای سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آنیکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک میکرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضههای مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشمهای بیحالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گهخوریها میکنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... اینها آبپز میکنم میدم به خوردِ همون ددۀ جندهتون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بیسابقه! کمتر از دو دقیقه دو نفر را زمینگیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس میزد؛ اما در اعماقِ دلش میگفت: «که چه بشه؟»
شخصیتشناسی نوشتهای از بهارِ سال 1391
صفحۀ1
سلام بهنام؛
آدمِ لاتولوت و هوسبازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوبنشوندادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. اینقدر ادعات نشه. هیچگهی نیستی. گهخوری اضافی هم نکن. از اونور میری دختربازی. بعدش میری عرق بخری، بچهباز هم خو هستی، دیگه چهته؟ با زنِکاکات هم خو هسی. دیه چه میخوای؟ مردکۀ سیگاری چیشچرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همینالآن میزدم دهنت سرویس میکردم. برو اصلاً نمیخوامت. بهنامِ صفحۀبعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمیخوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چیکار میتونم واسهت بکنم. گم شو.
صفحۀ2
سلام بهنام؛
بهخدا راهش این نیست. خوب میدونی دارم چی میگم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمیتونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ بهخدا خوشی که دنبالش میگردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی میکنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمهزن» شراب بِستون. شادی واقعی اونجا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بیحالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمیخوام تو هم مثلِ خیلیهای دیگه توی این غم و اندوهِ بیموردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطیوار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدمهایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگهای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همونهایی. بهخاطرِ همینه که میخوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمیدی به حرفهام. (مثلِ همه)
چقدر بیشباهتم به تو من!
12 مهر 1394