کارتبازی [یادداشتِ شخصی]
پسربچه که بودم، یک بازی بود میکردیم با بچهها با کارتهایی. تصویرِ این کارتها، فوتبالیستها بودند و ماشین بود و بدنسازها بودند و بعضاً بازیگرها هم. انواعِ مختلفی بازی میکردیم. رنگِلباس، دستی، با دمپایی تو کوچه. این آخری خیلی حال میداد. هنوز هم حظِ بردنِ یکهو صدتا کارت را حس میکنم.
برای من جالب است -حالا- که در این بازی، هیچوقت بهطورِکامل نمیباختی، حتی اگر هیچ کارتِ دیگری نداشتی. همیشه کسی بود که ادعا داشته باشد و بخواهد تو را مدیونِ خودش کند و کارت قرضت بدهد .و آنموقع بود که تو اگر شانست میزد، یکهو نهتنها قرضت را میدادی، سود هم میکردی.
غرض این که من تا حالا سهبار تمامِ عواطفم را باختهام. حالا هم در حالِ باختِ چهارم هستم. اهمیتی ندارد. همیشه کسی هست که کمی ادعا داشته باشد و بخواهد مدیونم کند. مثلِ یک شکستخورده نشستهام منتظرِ یک چنین آدمِ ازخودمتشکری.
10 بهمن 1394