چقدر زیبا شدهام! [یادداشتِ شخصی]
سرگردانم. گمگشتهام. دقیقاً همانزمان که گمان میکردم یافتهام و یافته شدهام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خوابهای پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم میکنند. ادامهاش با حرفزدنها و تعریفکردنها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمامِ عاشقانهام، عجیبترین و تمامترین تجربۀ زندگیام، گفتم. هر یکی بهگونهای برخورد کرد. هر یکی بهگونهای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. مینویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.
خوابگردِ پریشانی شدهام. میترسم. تنهایم. بیهمدم و بیهمدلم. اُه. بیپناهم. بیپناه... همهآنچه را مدعی بودم، از کف دادهام. از همهآنچه مدعی بودهام مُردهام. بیچیز شدهام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بودهام. درگیرِ انحرافِ ذهن بودهام. تنم را خوابهایم فرسودند. خوابهای پریشانِ بیامان. تنم را میآزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شدهام؛ آنقدر که میترسم بهسوی هرکه بروم، از من فرار کند.
دیگر خستهام. دیگر بیتوانم. دیگر کم آوردهام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شدهام. دیگر هلاک شدهام. چقدر زیبا شدهام!
شکننده شدهام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگها در اشکهایم درهم میشوند و در هم حل میشوند و تمامِ آنچه اندیشیدهام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچچیز را نمیشناسم.
چرا تنم رها نمیشود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمیشود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بیتحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.
بیزارم از دانستههایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش میکنم، ذهن، راحتم بگذار.
21 مهر 1394