رنگِ حیات [یادداشتِ شخصی]
خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ...
گذشت و رفت ؛ از شرقِ نگاهم به غرب . بیمار ،و دست به دیوار ...
نورِ سالخورده ای ذکرِ شبانه می گوید . همراهِ بیمار هستم و دراز کشیده ام کنارِ حسن که پای راستش شکسته و اعصابش فروپاشیده است :
شعله ی سرخِ پشتِ کوه فرومُرد و دودِ سیاه فضا را آگند . روی تختِ آهنیِ مرتفعی در حیاط دراز کشیده بود و قناریِ زردش را در پیرهن نوازش می کرد . برخاست تا قناری را بگذاردش درونِ قفس که ناگاه سمانه دید برادرش سقوط کرد از بلندای تخت با زانو . و اکنون که کنارِ حسن دراز کشیده ام بر تختِ بیمارستان ، حسن می گوید : « قناری ام حیف بود . می خواستم بفروشمش . خیلی می ارزید . وقتی خوردم زمین پرید رفت . » و صدایش کم رنگ می شود . حسن به هجمی از تاریکی و خواب بدل می شود ...
ذهنِ من اما طرحِ کودکانه ی لاله را بر دیوارِ سایه روشن معنا می بخشد . به حسن نگاه می کنم : سایه ها از صورتش سرریز شده اند و روی پیراهنش ریخته اند ،و من یادِ پدرش می افتم در آن عاشورا : سرخ شده بود و اشک و عرق آمیخته بود و صدایش دورگه بود : « بریم کمکِ اباعبدالله ... چرا آب می دی به من ؟ آب بده به اباعبدالله ... ولم کن باید برم اسب ببرم برای اباعبدالله کمک لازم داره ... دارن سرش می بُرَند ... توی این لیوان سم ریختین ... نمی خورم ... می خواین مسمومم کنین تا نَرَم کمکِ اباعبدالله ... » و دیروز همین جا بیخِ دیوار پای تختِ پسرش نشسته بود ،با صورتش پُر از موهای آشفته ی سپید و سیاه ،و از آن روزها می گفت که خودش این جا بستری بوده است . و وقتی به خانه رفتیم ، سیگار و نوشابه خریدم برایش ...
به حسن نگاه می کنم و پلک هایش که بر هم خوابیده اند . یادِ دعواهایمان با هم ... سپیده دمیده است اکنون . هم اتاقیِ حسن – همو که قرار است امروز مرخص شود – دارد نماز می خواند و آسمان رختِ سپیدش را با سنجاقک های رقصان سنجاق می کند . لباس های یک بار مصرف را کارگر دارد با سطل می برد و دستم بوی قرص های مسکن می دهد . از این جا حیاط رنگِ دیگری دارد ؛ و حیات نیز ...
شنبه 9 شهریور 1392
بیمارستان روان پزشکی ابن سینا