دو شبه روایت از سفر جشنوارۀ خوارزمی [یادداشتِ شخصی]
دوم تا چهارم شهریور 1392
1
آن قدر یواش می رفت که دیگر حتی نمی شد خوابید ! نرم نرمک آشنا شدیم با هم و شروع شد بازی ها و مزاح ها ،و سکوت در هم شکست . من بینِ دو قطبِ موسیق و مزاح با همسفران در نوسان بودم . تمام شد ،اما چه رفت بر ما : بیست و یک ساعت تحملِ صندلی های درهمِ اتوبوسِ نابود . بیست و یک ساعت تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ؛ گویی عمری گذشت : عمری تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ...
2
باد می آید . پیرهن ها و چادرها و مقنعه ها سرکشی می ورزند . صداها را می برد با خود باد . صدای مرا – این آوازِ شکسته – و صدای همهمه ی همسفران را – این مبتکرانِ پُرشور و شر – ؛ پیشِ پایم مورچه ای دورِ خودش می چرخد . همه خشکی است در کرانه ی جاده – علف ها و خارها – و زباله ها غرق در خشکی : شیشه های خالی و پوستِ بیسکویت ها و شکلات ها . بیابان است این جا و آفتاب و ...
- « الآن ما دو ساعته توی اتوبان گیر کردیم چون که اتوبوسمون خراب شده ... »
یکی از همسفرهاست که با تلفن حرف می زند . آتش گرفت و « یک آن کلِ اتوبوس شد پُر از دود ! » وا عجبا و – از دهانِ آن مسئولِ خفته در خفتنگاهِ ... – وا اسفا که هنوز زنده ایم !
تُرشِ لواشک در انتهایی ترین نقطه ی دهانم ماسیده و خاک به چشمم نشسته . انگار سالهاست دستمالی بر آن نکشیده ام ؛ یا شاید اوست که می خواهد من این گونه بیندیشم : همو که خفته در خفتنگاهِ نرم و راحتش ... میلاد شوخی پیشه کرده و خوش مزگی ،و همسفرها را به خنده انداخته ،و روی کاغذی که پشتِ شیشه ی اتوبوسِ زرد رنگ چسبانده اند نوشته است : « برگزیدگان برتر جشنواره خوارزمی فارس » آقای فیروزی نیست . راننده هم نیست . آب هم نیست . آفتاب از میانه ی آسمان دوساعتی است گذشته اما هنوز غذایی هم نیست .
- « شاعر ! دقیقاً الآن حالِت چه طوره ؟ »
و حالی هم نیست . جوابش را نمی دهم . لبخند می زنم ؛ تلخ تر از اسپرسو .
- « یه شعر در وصفِ حالِ الآنمون بگو ! »
- « وضعمون از شعر گذشته . الآن فقط باید فحش داد ! »
می خندد و می رود . رمقی برای فحش هم نیست . بلند می شوم و در عرصه ای که او برایم فراهم کرده دورِ خود می چرخم . و می چرخیم تا فلک می چرخد .
4 شهریور 1392