چرا [یادداشتِ شخصی]
چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه میکند.
چرا؟ نپرس. بهگمانم میدانی. بهگمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف میزنند. بهگمانم میخوانی حرفِ چشم و دست و پا. بهگمانم میدانی و میدانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد میزند. سکوت دارد خفهام میکند. سکوتِ من خفهات میکند؟ چون نمیتوانی بشنویاش. نمیشنوی. حرف را نمیشنوی. وقتی به سکوت گوش میکنی، فقط به سکوت گوش میکنی، نمیشنوی چه دارم نمیگویم. نمیشنوی.
چرا؟ تبخال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی میشود. دارد زخم میشود. دارد پر میشود از خون. زخمش میکنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آنقدر فشرده شد که بازشدنش سالها طول میکشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطرهای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز میشود، بزرگ میشود و تمامِ تنم را میگیرد. دیگر من زخمیام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سهتارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کردهام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمیآید...
1 خرداد 1394