یک ماه بعد [یادداشتِ شخصی]
یک ماه گذشت.
بی کم و کاست.
از آن جمعه. که کاش رفته بودم قلات.
مست میافتادم دیگر. نمیفهمیدم دیگر. هرچند، فرقی نمیکرد. آخرش در باز بود. مثلِ از اولش.
چه گذشته بر من؟ بیش از پانصد نخ سیگار. بیش از پنجاه صفحه نوشته. سی روز. سی منگیِ بیداری و یادآوری. سی فکرهای قبل از خواب. سی روز تلاش و سی روز ناامیدی. سی روزِ ناهموار.
دیگر حتی نیستی. این را کجای کدام تکۀ دلم بگذارم؟
سنگین. سرخورده بودم، ناامیدی از سرخوردگی زایید. سنگینتر شدم. غرقتر میشوم. این خطرناک است.
چارهای جز دیدن ندارم. همهجا را و همهچیز را میبینم. کسی باشد همراهم یا نباشد، مکانها به من حمله میکنند. ناگهان زبانم میبُرد. خودم هم میبُرم. و تا گُم نشوم، نمیتوانم ادامه بدهم.
همیشه برای رفتن منتظر ایستادهام.
تنها خندیدن محال است.
هنوز هم دری که بسته نمیشود ترسناک است.
ناامید ام. ناامیدم کردهای. اما دیگر مهم نیست. نه چون مهم نیست. فقط چون چارهای نیست.
۲۹ شهریور ۹۵