نجات [شعر]
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی
باشد که از خزانۀ غیبام دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد
هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند
چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست
آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند
بیمعرفت مباش که در منمزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درونِ پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد، چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از آن بوی یوسفام
ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور
اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان
خیرِ نهان برای رضای خدا کنند
حافظ! دوامِ وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
پ.ن:
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می
بشویید به می
بشویید به می