اندوهِ نادانی [یادداشتِ شخصی]
داستانی نوشتهام برای جایزۀداستانتهران. بیش از دوماه [دقیقاً از چهاردهم مرداد] بر آن کار کردهام. ششبار بازبینی شده و تا حالا متنها را به نهنفر دادهام بخوانند و جز یکی که نظری نداد، بقیه بر آن نظر دادهاند. اما امروز، وقتی نسخۀ نیمهنهایی را برای آخرینبار خواندم و بهسختی حک و اصلاح کردم ،و در نهایت، نسخۀ نهایی را آمادۀ ارسال کردم، فهمیدم چقدر داستانِ ضعیفی است. به محورهای محتواییِ جایزه نگاه کردم؛ حالم گرفتهتر شد. به حرفهای داوران و دیگران در سایتِ جایزه نگاه کردم، خاکسترِ پراکنده شدم.
این داستان نه با مؤلفههای شهرِ تهران پیوندِ اساسی و واقعی دارد، نه نمودارِ ویژگیهای آن است. مطمئنم این داستان در هرجای ایران میتواند اتفاق بیفتد اگر نامهای خاص را حذف کنم. مطمئنم این آدمها در هرجای ایران میتوانند باشند و همینطور حرف بزنند و از همه مهمتر، مطمئنم این داستان در آن جایزه به هیچجایی نخواهد رسید.
چه خیالهای خام که پخته بودم و چه داستانِ خامی که نوشتهام. داستانی، شخصیتها توخالی و نااستوار، روایت منقطع، بیتناسب، بیمضمون و بیمحتوا. خراباندرخراب...
چرا الکی ادعایم میشود؟ چرا برای یک هیچ اینهمه ادعا کردهام تا امروز؟ ها؟ چرا؟
23 مهر 1394