الطافِ شب نوشتن [یادداشتِ شخصی]
برای من تفاوتی نمیکند که چه موقع مینویسم. تقریباً در همه ساعاتِ شبانهروز نوشتهام. اما همیشه شبها نوشتهام.
منظورم شبِ زمانی نیست. شب واژهای ست که برای حالتی جسمیروحی به کار گرفتهام: خستگی و سنگینیِ مساعدِ بدن، کمخوابی، سکوت و سکونِ پیرامون، شفافیت و تیزیِ ذهن، کمبودِ نورِ طبیعی، حضورِ تمامِ ابعادِ اسطورهایِ تاریکی در ذهن، ... .
نوشتن هم مانندِ خواندن برایم تجربۀ خلسه است. دمزدن در جهانِ موازی. خیالی نه. بلکه با آدمهای واقعی، اتفاقات واقعی. مخصوصاً اگر چیزِ مساعدی مینویسم یا متنِ بزرگواری میخوانم. حتی در مرتبۀ فروتر، یعنی در خواندنِ کتابهای خسیستر و نوشتنِ متنهای ناسازگارتر هم این خلسه اتفاق میافتد. انگار شب میشود، چراغ را خاموش میکنم و میروم روی تخت دراز میکشم و شروع میکنم به بیدارخوابی؛ یعنی خیره به هیچِ تاریک، یا سقفِ ناپدید.
این حس را اولین بار وقتی آئورا ی فوئنتس-کوثری را میخواندم کردم. در اتوبوس بودم. شب بود یا غروب که سوار شدم، نمیدانم؛ اما یادم هست وقتی پیاده شدم دیگر شبِ شب بود. سوار که شدم، نشستم روی صندلی. کتاب را تازه خریده بودم؛ طبقِ عادت بازش کردم. ناگهان شروعش کردم. اتوبوس مثلِ همیشه خیلی شلوغ بود اما من دیگر چیزی حس نمیکردم. حتی کمبودِ نورِ اتوبوس را هم نمیفهمیدم. فقط داشتم میخواندم. همهچیز خلاصه شده بود در صفحاتِ کتاب؛ یا شاید کتاب به اندازۀ همۀ جهانِ من بسط پیدا کرده بود.
خلسهای بود که این روزهای دوبارهخوانی و بسیارخوانی ،و البته بازنویسی و بسیارنویسی، بسیار تجربه میکنم. مثلِ همین امروز عصر. باغِ ارم. وقتی نشسته بودم و من هستم! را تمام میکردم، شب بود. گزمهها مست بر درها میکوفتند و ساعتهای گوتیک، دوازده بار مینواختند.
من مینوشتم و مینوشتم و نوشتم تا تمام شد. بعد خورشید از مغرب طلوع کرد.
ادبیات جادو نیست. فقط به ما لطفِ بسیار دارد!
19 اردیبهشت 1395