موبایل [داستان کوتاه]
موبایل
مرد و زن، با فاصله، روی نیمکتی در خیابانِ ارم نشسته بودند. مرد خم شده بود و دستهایش را به رانها تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود. زن راست نشسته بود و با شالگردنش ور میرفت.
زن گفت: «بریم؟»
مرد چیزی نگفت. حرکتی هم نکرد. فقط نفسی عمیق کشید.
زن گفت: «همم؟»
مرد همانطور سربهزیرانداخته گفت: «خب تو که هنوز هیچچی نگفتهی.»
زن گفت: «چرا دیگه! پس نیمساعتـه دارم چیکار میکنم؟»
مرد راست نشست. به زن نگاه نمیکرد. گفت: «اصلِ مطلبُ نگفتهی هنوز.»
زن گفت: «اصلِ مطلب؟»
مرد رو کرد به زن و در چشمهای او خیره شد و سرش را تکان داد. زن چشم از چشمِ مرد برداشت و رو گرداند. دختری تنها داشت دور میشد. زن گفت: «اصلِ مطلب همینـه دیگه!»
مرد سنگین به زن نگاه میکرد؛ گفت: «ینی به همین سادگی؟»
زن به مرد رو کرد و به چشمهایش زل زد؛ مهربان گفت: «آره! مگه چیـه؟!»
مرد رو گرداند و گفت: «چه میدونم... آخه فکر میکردم خیلی بدتر از این باشه.»
زن گفت: «نه. اونطورا ـم که تو فکر میکردی نیس.»
مرد به زن خیره شد. مکثی کرد. بعد هر دو دستاش را سرِ زانوی خودش کوبید و بلند شد گفت: «پس بریم.»
زن که بلند شد، موبایلاش به زمین خورد و صدای بلندی داد. خم شد و آن را برداشت.
مرد گفت: «چیزیش نشد؟»
زن درحالیکه موبایل را به مانتو اش میمالید گفت: «نه! این چیزیش نمیشه!»
به راه افتادند و رفتند؛ به همان طرفی که دختری تنها دور میشد.
چند دقیقه بعد، از همان راهی که دختری تنها دور میشد، پسری تنها نزدیک شد و روی نیمکت نشست و سیگارش را روشن کرد.
13 آذر 1395
دانشکدۀ ادبیات، بخشِ فارسی، سالن حکمت، جلسۀ داستان 28