لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

موبایل [داستان کوتاه]

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۹ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

موبایل


 

 

 

 

 

مرد و زن، با فاصله، روی نیمکتی در خیابانِ ارم نشسته بودند. مرد خم شده بود و دست‌هایش را به ران‌ها تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود. زن راست نشسته بود و با شال‌گردنش ور می‌رفت.

زن گفت: «بریم؟»

مرد چیزی نگفت. حرکتی هم نکرد. فقط نفسی عمیق کشید.

زن گفت: «همم؟»

مرد همان‌طور سربه‌زیرانداخته گفت: «خب تو که هنوز هیچ‌چی نگفته‌ی.»

زن گفت: «چرا دیگه! پس نیم‌ساعت‌ـه دارم چی‌کار می‌کنم؟»

مرد راست نشست. به زن نگاه نمی‌کرد. گفت: «اصلِ مطلبُ نگفته‌ی هنوز.»

زن گفت: «اصلِ مطلب؟»

مرد رو کرد به زن و در چشم‌های او خیره شد و سرش را تکان داد. زن چشم از چشمِ مرد برداشت و رو گرداند. دختری تنها داشت دور می‌شد. زن گفت: «اصلِ مطلب همین‌ـه دیگه!»

مرد سنگین به زن نگاه می‌کرد؛ گفت: «ینی به همین سادگی؟»

زن به مرد رو کرد و به چشم‌هایش زل زد؛ مهربان گفت: «آره! مگه چی‌ـه؟!»

مرد رو گرداند و گفت: «چه می‌دونم... آخه فکر می‌کردم خیلی بدتر از این باشه.»

زن گفت: «نه. اون‌طورا ـم که تو فکر می‌کردی نیس.»

مرد به زن خیره شد. مکثی کرد. بعد هر دو دست‌اش را سرِ زانوی خودش کوبید و بلند شد گفت: «پس بریم.»

زن که بلند شد، موبایل‌اش به زمین خورد و صدای بلندی داد. خم شد و آن را برداشت.

مرد گفت: «چیزی‌ش نشد؟»

زن درحالی‌که موبایل را به مانتو اش می‌مالید گفت: «نه! این چیزی‌ش نمی‌شه!»

به راه افتادند و رفتند؛ به همان طرفی که دختری تنها دور می‌شد.

چند دقیقه بعد، از همان راهی که دختری تنها دور می‌شد، پسری تنها نزدیک شد و روی نیمکت نشست و سیگارش را روشن کرد.

 


13 آذر 1395

دانشکدۀ ادبیات، بخشِ فارسی، سالن حکمت، جلسۀ داستان 28

۹۵/۰۹/۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

زندگی

عشق

نثر داستانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی