باغچه بی انتهای مرگ [نوشته]
منتشر میشود از دوردستِ اتاق
صدای شاملو
«در ساعتِ پنجِ عصر»
و دوباره باد
در گلوی دودکشِ بخاریِ اتاق پیچیده
نیمجویده تف میشوم از دهانِ رعدِ پرخاشجوی
و خیس میشوم
در همنوازیِ باران و ساعت
تیک... تک... تاک... تک... تک...
*
از دمی پیش تا هنوز
با ترجمهی بیزبانی که آن دختر از متنِ بیمعنای شهر کرد
سنگی در سینه حس میکنم
نفسگیر
هیچ نگفت
اما
چشمش سرخ
صورتش کبود
تنش شکسته، سست
از بارشِ بیامانِ کوه
بیجان
چنان چون ماهیِ قرمزِ کوچک
در باغچهی بیانتهای مرگ
گوشهای کزکرده
تنها
مغروقِ تاریکی
با جملاتی منفجرشده در ذهن
با صدایی بریدهشده در گلو
با گریهای فروخورده همچون بمبِ دستسازی با ترکشهایی از فریاد...
به یاد میآوَرد و خیره مانده و گنگ و لرزان...
*
دختر، چون چمنزاری نوبهاری پژمرده از گامهای گردشگرانِ سیگاربهلب، نشسته بود پشتِ چرخ خیاطی کهنه و انگشتش را میمکید؛ سوزن و زخم و خون...
در زدند. دختر بلند شد. چادر بر سر انداخت و رفت و در را وا کرد. جوانی بود، هوایش سیر شده از دود خشم. کبودچهر و درشتهیکل. گفت آن چه گفتنش را آمده بود و نعرهای کشید و رفت؛ که «میکُشم ـِش. فکر کرده خونهی خاله ست؟ جر ـِش میدم...»
آبِ دهانِ دختر در انتهای گلویش گره خورد. در را بست و به آن تکیه داد. پیش رویش حیاطِ کوچک و خانهی پوسیده و پیرمردی کمانقامت، آفتابهبهدست و آهنپارههای آن گوشه و بوی تریاک...
*
- «تو رسوایمان کردی...»
و سیلی...
از برادرش
برادری که اگر دختر آن چنان گرم در آغوشِ آن مرداب غرق نشده بود، اکنون نبود.
پرده اگر مُرد، پنجره هنوز زنده است
خانه هنوز پابرجا ست
برادر هنوز لقمه میگیرد و پدر هنوز سیگار آتش میزند
قطرهای خون در قبال یک خانه
تن در قبالِ جان
خود در قبالِ عشق
اما
نهیبِ چشمِ برادر و سیلی و
فوارهی خونی که از سینهی عشق...