لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

سرخالی [یادداشتِ شخصی]

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ


مثل دود سیگار دور کمرم بود... دو دستِ نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... نگاه میکرد و من جانم را تکهتکه وجودم را در او میریختم... آسمان تیرهفام دوتکه که او شبیه تکۀ تیرهفامش بود... باغ و کلاغهایی که بیدلیل سیاه نبود... و فوبیای من... و او که بیحس بود مطلق... و قلبش تندتر نمیزد بعد از آن کشش و زیباترشدنِ من در لحظه... و وقتی امروز روزِ قدمزدن نبود و من عجولم و جلوی من سیگار نکش... و وقتی چشمم افتاد به نقطهای نقرهای در چشمانش... مثل دود سیگار دور کمرم بود دو دست نداشتهاش... «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم... و من خودش را در او میریختم توسط خودش که من بودم... من هر لحظه خالیتر او هر لحظه سرریزتر... «میشه یه خونه گرم توی مسکو سرد داشته باشیم؟» نمیخوام... «تو که مشکی دوست داشتی.» آره اما نه واسه تو. «میتونی دو نفرُ دوس داشته باشی؟» آره حتی هفت یا هشت نفرُ... من ترسیده بودم. هرچه داشتم میریختم در او و او بیحس مطلق به من .و من هرلحظه خالیتر و او هر لحظه سرشارتر... حس دلبستن به مجسمۀ مومی که با آتشِ من خودش را آب میکرد... و دستم چکنه میشد... چرا از گربه میترسی؟ «خاطره از بچگی یه چیزی مثِ فوبیا...» سنگ میخورد تف میکند بیرون. باهوشم. میداند سنگ با آتش از بین نمیرود و چه میخواهد از بین رفتن. «به چی اعتقاد داری؟» هیچی... قول و قسم برای کسی که اعتقادی ندارد... و خواهش برای کسی که احساسی ندارد... و من دوباره ترسیدم... بالا میآوردم خودم را در چاهی خالی عمیق بیانتها... من هر لحظه خالیتر و او هر لحظه سیرتر... و «میخوای چیکار کنی؟» فقط نگات کنم «من برات مهمم؟ میمونی؟» نمیدونم مهم نیست... «معلم هنر رفت خونه معلم انشا یا معلم انشا رفت خونه معلم هنر؟» مهم نیست فکرت یه جای دیگهست... من خالی از خودم در دستانِ دودی خودم نگاه میکردم به خودم و بوسیدم خودم را... و من در برابرِ من میگفت مهم نیستی تو... و من 6 تکۀ بزرگ شدم و 30 خرده و 365 ذره. «چند وقت میگذره؟» یک سال و یک ماه و شش روز... و آن برخورد لبهایم/مان بعد از آن کششِ عجیب که من هرچه مانده بود از خودم ریختم در او... تمام شد من... «میمونی؟» رفتن به اندازۀ ماندن است. او رفت سرشار و من ماندم خا...

 

31 اردیبهشت 1394

 

۹۴/۰۳/۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

عشق

نثر

یادداشت های شخصی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی