لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

حصارِ بازی‌ها [فلسفه‌بافی]

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ


 

در شهرِبازی‌ها، دورِ بازی‌ها حصار کشیده‌اند. مصداقِ بارزِ این چه می‌گویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپ‌های کوچکِ رنگانگ پُر کرده‌اند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیده‌اند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچه‌ها از آن می‌روند تو می‌آیند بیرون، نگه می‌دارد.

 

هر بار می‌توان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبک‌تر یا سنگین‌تر شد.

 

بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟

 

بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگ‌ترها ایستاده‌اند. در ابتدا گمان می‌شود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیده‌اند؛ اما دقیق‌تر که بشوم، می‌بینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچه‌ها و نگاهِ بزرگ‌ترها، رمزِ مرگ است. بزرگ‌ترها به ارواحی دوزخی شبیه‌ اند که با حسرت به بچه‌ها و شور نگاه می‌کنند.

 

بازی مخصوصِ بچه‌ها نیست؛ بلکه بچه‌ها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بی‌فکری، خلق‌الساعه‌ای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بی‌زمان است و نامتناهی.

 

بزرگ‌ترها گمان می‌کنند با بستگی‌های معقول و جدی می‌توانند حیات را محصور کنند و به‌عبارتی غلط، نجات‌اش دهند؛ اما درست‌تر این است که فقط حیات است که حیات را نجات می‌دهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگ‌ترها، نامعقول و بی‌قاعده است: دختربچه‌ای میانِ توپ‌های رنگی‌رنگی غرق شده و فریاد می‌زند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش می‌شتابد، دخترکِ دیگری ست که می‌پرد می‌آید دستِ آن یکی را می‌گیرد از غرق نجاتش می‌دهد.

 

بزرگ‌ترها را راه نمی‌دهند. اول گمان می‌شود که بچه‌ها را محصور می‌کنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگ‌ترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زده‌اند و به آزادی نگاه می‌کنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچه‌ای تنها، توپ‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد، به دهانش می‌چسباند، نگاهش می‌کند، بعد پرت‌اش می‌کند میانِ توپ‌های دیگر.

 

این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستان‌ها مرا یادِ مرگ می‌اندازد. نمایشِ تمام‌شدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرام‌شدگی: پسربچه‌ای خودش را زیرِ توپ‌ها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچ‌کس به حضورِ او پی نمی‌برد.

 

در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بی‌دلیل .و تنها کافی ست بچه‌ای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمی‌آید و گُر می‌گیرد. شعله‌اش را در نگاه و دستِ بچه می‌بینم. این توپ‌ها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.

 

این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستاده‌ام و به بچه‌ها نگاه می‌کنم و حسرتِ ایمان را می‌خورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان به‌زودی به دامِ شیطان می‌افتند و روزی فراخواهدرسید که آن‌قدر دروغ گفته‌اند که دیگر جایی میانِ این توپ‌ها ندارند. ساکت و سربه‌زیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک می‌شوند، نگاهی می‌اندازند و ناگزیر، از کنارش می‌گذرند.

 

25 مرداد 95

تپۀ قلات

سی‌سخت؛ زاگرس


پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.


نظرات  (۳)


و چقدر فاصله است از نگاه من و تو تا شورو شوق اون بچه ها,مرگ حقیقتیه انکار نشدنی,حقیقتی تلخ و مدون حالا دیگه با هامون رشد کرده,قد کشیده و یه جا بالاخره به زمین میزنتمون.
ای کاش سنگینی نگاهمون رو روی اون شورو شوق نگذاریم,تعابیر فلسفی ماله ماست و گاهی همین تعابیر ما رو در یک وبلاگ بارها به یاد مرگ و گذر عمر میندازه.

مسخره ست که بگم اما تو این حس و حال نفهمی عالمی داره.
پاسخ:
نفهمی نیست اتفاقن.
فهمِ شدیدی ـه که به کلمه درنمیاد.
بچه ها خیلی بیش از ما می دونن.
فقط نمی تونن بیان کنن.
یا ما حصار کشیده یم دورشون و نمیذاریم حرف بزنن، یا کلمه ها رُ درست نمی شناسن.
ولی وقتی یه بچه حرف می زنه،
انگار صدای خدا میاد.
نفهمی نه به این معنا,به معنای جدا شدن از تفکرات و فلسفه بافی های ما.
تو اون لحظه منظورم لحظاتی که احساس های منفور و منزجر کننده ای به انسان ها دست میده,تو این لحظه ها فلسفه ها هم اون جور که باید فلسفه نمیشن.فقط راهیه برا گمراه کردن ذهنمون.
اون لحظه اگر با بچه همراه بودید شاید احساستون متفاوت بود.
البته عذر میخوام اگر یکم رک گویی کردم,بیشتر نظر شخصی ودرونیم بود,اگر قرار بود متناسب با متنتون کامنت بذارم خیلی متفاوت میشد اما چیزی که هست اینه که اینجا احساستون بیشتر به چشم میخوره.
پاسخ:
از دیدنِ بچه ها فقط حسرت می مونه برام. نه می تونم باهاشون همراه بشم، نه خودمُ گول بزنم که هنوز بچه م :(
میدونی!وقتی نسبت به بچه ها مهربون باشی و صمیمانه باهاشون رفتار کنی,همین همراه بودنه,بچه ها تنها رفیق هایی هستن که هرگز کسی رو تنها نمیذارن و برعکس انقدر باهات همدل میشن که درد دلت رو حتی شده برای چند لحظه واسه شاد کردنشون فراموش خواهی کرد.
بچه ها دوست داشتنشون دروغ نیست,هر کسیو تو بازیشون راه میدن,باهات که یکی بشن دیگه همه جوره هواتو دارن,یه جاهایی فقط به عشق تو زندن و...اینا چیزایی که ما تو زندگیای خودمون دنبالشیمو به دستشون نمیاریم,شایدم به دست بیان اما زود از دست میرن.
تفکرات فلسفیت با بچه ها رنگ و بوی زندگی به خودش میگیره,یاد میگیری یه جاهایی حتی شده بی دلیل بخندی و شاد باشی ویادت نره که همین الان که تو فکری این حست یه نفرو درگیر ناراحتیت کرده.
من اعتقاد دارم هرچقدر هم سنمون بالاتر میره و بزرگ می اندیشیم و عاقلانه زندگی میکنیم,درونیمون یه کودک شاید بعضا دو ساله فریاد میزنه,ناله میکنه,ناراحته و اگه بهش رسیدگی نکنی نابودت میکنه.

پاسخ:
آره. موافقم باهاتون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی