در شهرِبازیها، دورِ بازیها حصار کشیدهاند. مصداقِ بارزِ این چه میگویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپهای کوچکِ رنگانگ پُر کردهاند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیدهاند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچهها از آن میروند تو میآیند بیرون، نگه میدارد.
هر بار میتوان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبکتر یا سنگینتر شد.
بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟
بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگترها ایستادهاند. در ابتدا گمان میشود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیدهاند؛ اما دقیقتر که بشوم، میبینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچهها و نگاهِ بزرگترها، رمزِ مرگ است. بزرگترها به ارواحی دوزخی شبیه اند که با حسرت به بچهها و شور نگاه میکنند.
بازی مخصوصِ بچهها نیست؛ بلکه بچهها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بیفکری، خلقالساعهای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بیزمان است و نامتناهی.
بزرگترها گمان میکنند با بستگیهای معقول و جدی میتوانند حیات را محصور کنند و بهعبارتی غلط، نجاتاش دهند؛ اما درستتر این است که فقط حیات است که حیات را نجات میدهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگترها، نامعقول و بیقاعده است: دختربچهای میانِ توپهای رنگیرنگی غرق شده و فریاد میزند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش میشتابد، دخترکِ دیگری ست که میپرد میآید دستِ آن یکی را میگیرد از غرق نجاتش میدهد.
بزرگترها را راه نمیدهند. اول گمان میشود که بچهها را محصور میکنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زدهاند و به آزادی نگاه میکنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچهای تنها، توپها را یکییکی برمیدارد، به دهانش میچسباند، نگاهش میکند، بعد پرتاش میکند میانِ توپهای دیگر.
این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستانها مرا یادِ مرگ میاندازد. نمایشِ تمامشدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرامشدگی: پسربچهای خودش را زیرِ توپها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچکس به حضورِ او پی نمیبرد.
در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بیدلیل .و تنها کافی ست بچهای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمیآید و گُر میگیرد. شعلهاش را در نگاه و دستِ بچه میبینم. این توپها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.
این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستادهام و به بچهها نگاه میکنم و حسرتِ ایمان را میخورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان بهزودی به دامِ شیطان میافتند و روزی فراخواهدرسید که آنقدر دروغ گفتهاند که دیگر جایی میانِ این توپها ندارند. ساکت و سربهزیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک میشوند، نگاهی میاندازند و ناگزیر، از کنارش میگذرند.
25 مرداد 95
تپۀ قلات
سیسخت؛ زاگرس
پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.