بهار دلگز
بهار دلگز
برای بار رنجی که هنرمند می کشد به دوش.
1
روشن است اتاقِ شب
پتو و برادرم
در هم آویخته
به خواب اندر اند
و این که از آسمان می بارد
شعله های آبیِ بخاری است
تا نهایت بالاکشیده
شاخه های برهنۀ من اما
تابِ این ندارند که
سنگینیِ مرگِ بیدار بر ایشان نشیند
صدای شکست و سقوط را نمی دانند
2
تمامِ شهر را
پوشانده است
و لیز می خورند بر او
ماشین و آدم؛
مرگ است که می بارد
و من
بی چتر تر از گنجشک
وارونه قدم بر می دارم
و در هر گام
دور شدن من از من
به دیده می آید
3
نارنجک های سپید به کمر بسته ام
در کمینِ تانک های زردی که
فرش زمان را
می روبند تا نشانه ای نباشد
مرگ و میلادِ آدم و ماشین را
چنان که همیشه نیست؛
هزاران مرگ و میلادِ هرروز را
کدامین سیمان و سنگ فرش
به تماشا می گذارد؟
4
بخاریِ روشنش بر دوش
از راه رسید او
با آتشِ خُردِ نگاهش
و بی هیچ پروای زخم و مرگ
در میانۀ میدان ایستاد.
درختانِ کفن پوشِ انقلابی
آمدند و صف کشیدند در حاشیۀ میدان
بی آن که بدانند
مردِ ارّه دار به کلبه پناه برده
و کلبه نیز
به کفن پوشیده است.
مرگ را بسیجیده بودند جملگی
خونِ سبزی اما ریخته نشد
و او
که همه چیز را می دید
به ناگاه پا بر زمین کوفت
کفن ها فرودرید و آسمان وا شد
و از نو
شاخه ای سقف را نواخت
دستِ مرد، دستۀ ارّه را
نسیمی شکوفه را
و سایه ای خوش، خستگیِ مردِ ارّه دار را...
کیسه ای سیبِ سیاه به دست گرفته او
و از خیابان می گذرد
دیگر برفی نیست
که بی هیچ شکلی ببارد
و ردِ او را
بپوشاند
چرا که ردی نیست دیگر.
مرگ شهر به پایان نرسیده است
و این لکه های خون...
کاغذها اما چنان سیاه اند
که هیچ کس
نمی بیند.
29 دی ماه 1392