در انکار زیسته ام
خوشا که تو انکار کرده ای.
16 شهریور 1393
1.
برای ورود به خانه ای که
کلید داریم
در می زنیم
دهانِ آه بسته نمی شود
2.
پرتابِ سنگ ریزه ای
از دستی زمخت
به تاریکیِ پیشِ رو
جنبیدنِ هیچ
در سایه های خموش
3.
قاصدک از خاک برخاست
به آب افتاد
به صخره برخورد
به چوب برخورد
و به تکه زباله ای شناور بر رود
و به غروب پیوست
فردا
سحر نشد
قاصدک شد
11 شهریور 1393
به انارهای شکسته
گفتم
اما
تنها
تو بودی
که شنیدی
به سروهای ناپدید پیوستی
شاخه های انار، درهم
تَرَک ها، کبود
شکست ها، خونین
از شکسته های خونین
دانه
دانه
دانه
به خاک می ریزد
دانه های شعله ور
و گنجشکِ گرسنۀ کور نزدیک می شود
با گرهی به منقارش
و صدای موسیقِ دور...
سروهای ناپدید را می بینمت.
2 شهریور 1393
آینه که باز شد
بوی پر و آب
جهان را
برداشت
و کمی آن طرف تر گذاشت
از آسمان
دست می بارد
13 مرداد 1393
گاه گربه هایی گیج
آغشته به خون و دود
گاه سیم های به هم پیچیده
تلفن های سرگردان و تماس های گم شده
و گاه
نگاهی در خویش
کاهی بر سر راه
در چهارراه
اما همیشه
کوچک اند
لبانت
بی نور
ظلمات را می مکند
13 مرداد 1393
باران است
در هوای گرفتۀ
دشتِ کبود
و خاربنِ خشک
خیره به چاله های از آب پُر
ریشه هایش را فراموش کرده است
در بارانِ کبودِ دشت
خاربنِ خشک
خشک نیست!
1.
تو نبودی
باد
بود
پنجره به هم می خورد
مردّد و آشفته
و گنجشک ها به دهانِ من پناه آورده بودند
امّا اکنون
از تمامِ عشق
چادری بی گل بر بندِ رخت مانده
ساکن
تو نیستی
باد
باد!
2.
زنی نامرئی
قابی تهی را گردگیری می کند
و در تختِ یک نفره
جسدی
حضور دارد
پس این آوای ویولن از کجاست؟
3.
غذا را به سطل می ریزد مرد
و نگاه می کند
به صندلیِ خالی
زن از درونِ عکس.
سه بازنویسی
تمامِ آن چهره ها که ندیده ام
و تمامِ حرف های نگفته را
فراموش کرده ام
و اینک در قراری با چهره و حرف
ایستاده ام
در گذرگاهِ
بی قرار
بی چهره و حرف-
طوفانِ قاصدک و پروانه های سپید
نزدیک می شود.
21 خرداد 1393
اسمت را نوشتم
و خط زدم
خط ها را کنار زد
برخاست
تو را خط زد
خط ها را کنار زدی
برخاستی
و با خودکاری سفید
مرا خط زدی
خط ها کنار نرفت
دیوار بود
صاف و سرد
سفید
اسمت راه شد
شاید دیوار هم
راهی باشد.
15 خرداد 1393
دو حفرۀ
دور
در شعله هایی سیاه می سوزند
به انکارِ شب
و انگشتانی فلزّین
طنابی خون آلود را
سخت گره بر گره می زنند
می دانم که دیگر نخواهمت دید
در دیسِ بدرقه
نه قرآن و آب و نه سبزه،
تنها دو حفرۀ سوزانِ سیاه است
و دو شمعِ تازه خاموش شده
با رشته های دودِ سفید
می دانم که دیگرت نخواهم دید
امّا
چشمانت
همواره
در شعله هایی خمار می سوزند
بی آن که دور باشند
بی آن که من باشم.
11 خرداد 1393
در اوّلین دوربرگردان
دور را
به من برگردان
تا در نزدیکیِ دستها
از میانِ تنگِ بلورِ چرک مُرد
ماهی کامل طلوع کند
صدای تنفّس سنگ
و جنبشِ مأیوسِ
ماهیچه های گم شدۀ لبم
در ظلماتِ بی هوا.
10 خرداد 1393
پیراهنت که در می آوری
خودکارها گیج می شوند:
تنت
ننوشتنِ عشق است
بر تمامِ برگها.
30 اردیبهشت 1393
غولِ آخر را که
من
کشتم
تو
برنده شدی
بی آن که بازی کنی
برخاستی تا بی من...
و پرنده از پشتِ پنجره
تو را با من دید
که بی غولِ آخر می
رفتی
پرنده
پنجرۀ بازی را بست
و به پرنده نگاه کرد
در مانیتور.
28 اردیبهشت ماه 1393
طنابِ بلند
هنوز
ادامه دارد
اما
دستِ من
نیست-
سقوط در
چاهِ
انتخاب
بوی
دختری را دارد
که دستم
را
از خود
بُرید
و با خود
برد.
26 اردیبهشت ماه 1393
1.
دستم به سوی تو دراز
و سایه اش
بامدادان به سوی غرب
شامگاهان به سوی شرق.
23 اردیبهشت ماه 1393
2.
روزی می دهد
هر که بخواهد را
یا
هر که را بخواهد
روزی می دهد؟
23 اردیبهشت ماه 1393
1.
توتِ
به خانه
رسیده ام
اما تنها
خواهم
افتاد
و چه دور
خواهم
رفت
با کفشِ ارغوانی ات
2.
نبضِ من
به رگ-برگ های ارغوان
سرایت می کند
وقتی که قهوه را
توی جیبت می گذاری و می روی
از دو حفرۀ صورتم
دو ارغوانِ کبود دمیده است.
3.
زیرِ پوستم
ارغوان ارغوان رشد می کند
شیشۀ پنجره
تخته سنگِ گوشۀ اتاق را در هم خرد می کند
و اینک
تابوتی ارغوان ارغوان
که تا شاخه های برهنه تشییع می شود.
10 اردیبهشت ماه 1393
گنجشکِ پریده
بالِ دارد هنوز
اما
در پنجره_زارِ سنگ و آه
آینۀ مبهوتی را مانَد
روییده بر شاخِ درختی گم شده.
7 اردیبهشت ماه 1393
با هم بودنمان هم
تنـ/ـهاست.
8 اردیبهشت ماه 1393
گِردِ ستونِ خونین می رقصند
گربه های چوبیِ شعله ور
و پا
یانِ جهان
در دامنۀ زنی کم سال
تیر می کشد-
حمام تاریک
است.
1 اردیبهشت ماه 1393
انگشتِ
اشاره ام
به جدارِ افق
فرو
رفت
و جویده شد از بیخ
در دهانِ دوردست-
سـ...
...ـکوت را
قصاص کردی!
31 فروردین ماه 1393
1.
چه فرقی می کند:
با تو/
و با او در کتاب فروشی
با او/
و با تو در کتاب فروشی...
من کتاب هایم را
و در خانه نتهایی را
تنهایی
خواهم خواند
به آوازِ کوتاه.
2.
به هر شماره ای که
خواستی با من تماس
و بستنی قیفیِ رنگین کمانی بگیر
و تا کمانِ آرش را رنگ می کنم
از قیفِ وارونۀ بستنی تیری
و با تنهایی بساز
روی نیمکتِ
و پارک می کنم خودم را توی اتاقِ کوچکی که منم
مبادا به هر شماره ای تماس
و شکلاتِ تلخ بگیری
و من بر ندارم
3.
پرواز را فراموش
و گره های سبز را به ضریح
و محکم گریه کردم
و اشک هایم را
با دستِ از مچ بریده ام
برای استکان های
و خالی که گوشۀ چانه ات نیست
فرستادم.
لُپ هایت گل
و نگاهی به من انداختی
که تمام لحظه هایم را
و دستم را گرفتی
و توی آن کوچه ی بی فروغی که
داشتم پرواز را به خاطر
و خودت را سپردی به دستِ من
تا پرنده های
و تمامِ مردگان زمان را
توی باغچۀ حیاتت دفن کنم/
-برویم؟
-باد می آید،
بگذار پنجره را ببندم./
این انتهآغازِ عشق بود.
فروردینِ 1393
پ.ن: علی باباچاهی، شاعری ست که نظرِ «شعر در وضعیتِ دیگر» و «شعر ِ پسانیمایی» را مطرح کرده و شعرهایی هم در این حوزه ارایه کرده است. من هیچ ادعایی ندارم که توانسته ام «شعری در وضعیت دیگر» بگویم. من فقط تمرین کردم در این سه تکه. نمی دانم چقدر می تواند خوب یا بد باشد. به هر حال، من این حق را برای خودم قایل هستم که بتوانم -و می توانم- در هر شکلِ شعر، کمی طبعم را بیازمایم.