خاربُنِ خشک
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ
باران است
در هوای گرفتۀ
دشتِ کبود
و خاربنِ خشک
خیره به چاله های از آب پُر
ریشه هایش را فراموش کرده است
در بارانِ کبودِ دشت
خاربنِ خشک
خشک نیست!
۹۳/۰۴/۱۶
دمی پیدا و دیگر دم نهان است
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
- شهریور ۱۳۹۶ (۲)
- فروردين ۱۳۹۶ (۱)
- بهمن ۱۳۹۵ (۱)
- دی ۱۳۹۵ (۴)
- آذر ۱۳۹۵ (۱۲)
- آبان ۱۳۹۵ (۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۱۴)
- شهریور ۱۳۹۵ (۹)
- مرداد ۱۳۹۵ (۵)
- تیر ۱۳۹۵ (۵)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۲۰)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱)
- بهمن ۱۳۹۴ (۷)
- دی ۱۳۹۴ (۸)
- آذر ۱۳۹۴ (۲۸)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۷)
- مهر ۱۳۹۴ (۱۱)
- شهریور ۱۳۹۴ (۱۳)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۴ (۸)
- خرداد ۱۳۹۴ (۲۰)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۱۶)
- فروردين ۱۳۹۴ (۵)
- بهمن ۱۳۹۳ (۴)
- آذر ۱۳۹۳ (۱)
- آبان ۱۳۹۳ (۲)
- مهر ۱۳۹۳ (۲)
- شهریور ۱۳۹۳ (۳)
- مرداد ۱۳۹۳ (۲)
- تیر ۱۳۹۳ (۲)
- خرداد ۱۳۹۳ (۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۶)
- فروردين ۱۳۹۳ (۶)
- اسفند ۱۳۹۲ (۵)
- بهمن ۱۳۹۲ (۵)
- دی ۱۳۹۲ (۲۱)
- آذر ۱۳۹۲ (۲۹)
- آبان ۱۳۹۲ (۱۳)
- شهریور ۱۳۹۲ (۳)
- تیر ۱۳۹۲ (۳)
آخرین مطالب
- ۹۶/۰۶/۲۸سؤال است [یادداشت]
- ۹۶/۰۶/۰۶پری کنده [شخصی]
- ۹۶/۰۱/۱۷مردِ بارانی پوش [شعر]
- ۹۵/۱۱/۰۴خوشۀ مستجاب [شعر]
- ۹۵/۱۰/۱۷عبور از دوزخ [اندیشه]
- ۹۵/۱۰/۱۷لبانِ بسته [دیالوگ]
- ۹۵/۱۰/۱۷یا بیامیز یا بیاموزم [اندیشه]
- ۹۵/۱۰/۰۱کلمات دیگر بریدهاند [اندیشه]
- ۹۵/۰۹/۲۹من و کتابها [یادداشت شخصی]
آخرین نظرات
- ۱۲ آذر ۰۱، ۱۶:۳۴ - vayuدر اصل دوگانگی تضاد نیست تضاد یعنی ...
- ۲۹ مهر ۰۰، ۱۷:۴۹ - samaعاشقشمممممم، موردعلاقم
- ۱۱ شهریور ۹۸، ۰۷:۱۸ - https://Www.youtube.com/watch?v=VjvulqlwJPMI have been working online let's ...
- ۱۴ ارديبهشت ۹۷، ۱۷:۰۹ - عرفاناز مستی اش رمزی بگو تا ترکِ هشیاری کند
- ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب:)
- ۳۰ شهریور ۹۶، ۱۶:۵۶ - عرفان پاپری دیانتدر چرتِ پارهاش هر روز رؤیایِ الکنیست الان دقت کردم 😶
- ۱۲ شهریور ۹۶، ۱۷:۰۲ - اشک مهتابیه وقتایی خاطرات تلخ و غم انگیزی ...
- ۹ مرداد ۹۶، ۱۴:۳۰ - اشک مهتابفعالیتتون کم شده...من چندین بار ...
- ۱ ارديبهشت ۹۶، ۲۰:۱۶ - اشک مهتابدرود...خیلی وقت بود منتظر بودم .چه حس قشنگس داشتی
- ۲۱ اسفند ۹۵، ۰۲:۰۰ - الف. گاف.بزودی برات میسازمش... خیلی خوب... :)))
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۶
یک نفر
یک نفر
دیگه شعر نمیگی؟
پاسخ:
سؤالِ خوبیه.
سی روز پیش با یکی دربارۀ شعر حرف می زدیم. و دربارۀ آدمایی که هنرِ والایی ندارن، اما زندگی شون شاعرانه ست. ینی واقعاً و حقیقتاً زندگی می کنن. بی ادعا. بی آلایش. ادعا نمی کنم که یکی از این هام، ولی همون لحظه (و همین لحظه) خیلی دلم می خواست (و می خواد) که یکی از این ها باشم. نمی دونم چی شده. توی این مدت بعضی از روزها دو سه بار از خودم پرسیدم واقعاً چه اتفاقی برام افتاده؟ پیش از این همه جا کلمه هام می جوشید. شب، روز، صبح، خیابون، اتوبوس، کلاس؛ فرقی نداشت. روی دستمال کاغذی می نوشتم. روی دستم. حتی یه بار روی دیوار. می پرسم چه اتفاقی برام افتاده؟ شاید جوابم این باشه که دارم زندگی می کنم؛ نه مثلِ آدمای بزرگ. مثلِ خودم. و شعرم توی لحظه هام حل می شه. به شعرهام که نگاه می کنم می بینم چقدر ضعیفم. چقدر ریاکار و دروغ زن. و چقدر سطحی و بی اهمیت.
اهمیتی نداره چی نوشتم این بالا. یا کسی می خونه یا نه. اما دلم می خواست توی این لحظه های مبهم، یکی این سؤال رو بپرسه، و من کمی حرف بزنم. هرچند، انگار هنوز ده برابرِ این حرف هایی که گفتم رو توی خودم دارم. مهم نیست.
سؤالِ خوبیه.
سی روز پیش با یکی دربارۀ شعر حرف می زدیم. و دربارۀ آدمایی که هنرِ والایی ندارن، اما زندگی شون شاعرانه ست. ینی واقعاً و حقیقتاً زندگی می کنن. بی ادعا. بی آلایش. ادعا نمی کنم که یکی از این هام، ولی همون لحظه (و همین لحظه) خیلی دلم می خواست (و می خواد) که یکی از این ها باشم. نمی دونم چی شده. توی این مدت بعضی از روزها دو سه بار از خودم پرسیدم واقعاً چه اتفاقی برام افتاده؟ پیش از این همه جا کلمه هام می جوشید. شب، روز، صبح، خیابون، اتوبوس، کلاس؛ فرقی نداشت. روی دستمال کاغذی می نوشتم. روی دستم. حتی یه بار روی دیوار. می پرسم چه اتفاقی برام افتاده؟ شاید جوابم این باشه که دارم زندگی می کنم؛ نه مثلِ آدمای بزرگ. مثلِ خودم. و شعرم توی لحظه هام حل می شه. به شعرهام که نگاه می کنم می بینم چقدر ضعیفم. چقدر ریاکار و دروغ زن. و چقدر سطحی و بی اهمیت.
اهمیتی نداره چی نوشتم این بالا. یا کسی می خونه یا نه. اما دلم می خواست توی این لحظه های مبهم، یکی این سؤال رو بپرسه، و من کمی حرف بزنم. هرچند، انگار هنوز ده برابرِ این حرف هایی که گفتم رو توی خودم دارم. مهم نیست.
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۷
یک نفر
یک نفر
خیلی عوض شدی
پاسخ:
احتمالاً. همیشه از این اتفاقا برام می افته. خوشاینده.
احتمالاً. همیشه از این اتفاقا برام می افته. خوشاینده.
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۲
یک نفر
یک نفر
به همون اندازه هم فضای وبلاگت تغییر کرده یه جایی تو یه نطر گفته بودی وبلاگم داستان زندگیه من و کاملا هم مشخصه که تغییر کردی
پاسخ:
خدا رو شکر. همیشه از این می ترسم که این حرفایی که تو وبلاگ می زنم سطحی و دروغی باشن. خدا کنه نباشن.
خدا رو شکر. همیشه از این می ترسم که این حرفایی که تو وبلاگ می زنم سطحی و دروغی باشن. خدا کنه نباشن.
۱۳ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۲۷
محسن.ز
محسن.ز
نمی خواد حدیث نفس کنی ،حواسُمِه!
پاسخ:
هوم؟
هوم؟