پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ
شهر پُر از خانه و
خانه پُر از کوزه و
کوزه پُر از آبِ سرد
تشنه ام
اما
دری نمی کوبم
می ترسم از خاک بودنم
مباد آن بذرهای نمی دانم
برویند خاربوته وار
و خنج بزنند
پوستِ نازکِ مرا
می ترسم از خویش
از زخم
می ترسم از شکوفه
از عشق-
تشنه ام
آی خانه های شهر
دستِ کوفتنم من
پس کجاست درهایتان؟
8 اسفندماه 1392
پاسخ:
من فکر می کنم آدم فقط اجازه داره تصمیم بگیره. فرصت بده. مثل پیاده روی. آدم فقط می تونه پیاده بره. نه میدونه توی خیابونِ پشتِ سرش چه اتفاقی می افته نه می تونه بفهمه توی خیابونِ بعدی چی در انتظارشه، تصادف با یه کامیون یا عشق.
ترس من از دادنِ این فرصت به خودم ناشی از همین میشه که آینده نگر هستم.
کاش این آینده نگری رو کنار می گذاشتم تا راحت تر می تونستم زندگی کنم. انتخاب کنم و فرصت بدم.
از کجا میدونی شکوفه سبز میشه یا بوته خار
"از آن بذرهای نمی دانم..."
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دری نمی بینی چون مردم درهاشونو جمع کردن.
از وقتی دستی به سمت خانه دراز نشد...
حالا مدت هاست درها جمع شدن و ارتباطا نزدیک -به نزدیکی یه موبایل-
اماهنوز تک و توک هایی هستن که به امید دستی
توی این بی دروپیکری
پشت در بسته ای
کوزه به دست منتظرن
منتظر دستی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسم بی دروپیکری شده پیشرفت تکنولوژیکی!
و مایه شادی
و هر روز،تیتر خبر روز
و دیگه کسی از کوزه آب نمیخوره
آخه بو خاک میده...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من یکم پرحرفم!
و از محال بودن آرزوم سرشکسته
و "مردی که دست دارد" یادآوری کرد آرزوی دست نیافتنیم رو...
و اینجا رو بیشتر از نوشتن بر سنگ دوست دارم
مثل تو رو که بیشتر از توفیق زاده( :-| ) دوست دارم
اینا همش باعث پرگوییم شد.شرمنده:)