دختری به زیباییِ یک دیوار
که نه نزدیک میشود نه
دور
اما من به او نزدیک میشوم
با او حرف میزنم
به تنش دست میکشم
اما همیشه دیوار است
اما او هیچوقت مرا نخواهد
شناخت
19 آبان 1394
دختری به زیباییِ یک دیوار
که نه نزدیک میشود نه
دور
اما من به او نزدیک میشوم
با او حرف میزنم
به تنش دست میکشم
اما همیشه دیوار است
اما او هیچوقت مرا نخواهد
شناخت
19 آبان 1394
من آنقدر به زمان
نزدیکم
که قلبم یخ زده
اما مردهایی را
میشناسم
که ترسناک اند
نام ندارند
و همیشه تکهای یخ
زیر دندانهایشان
خرد میشود
و زمان
تندیسِ آنها ست
که با دستهای خود
هی میسازند و
هی خراب میکنند
19 آبان 1394
به ساعت نگاه میکنم
اما گذرِ زمان را حس نمیکنم
ساعت نخوابیده است
این منم که خواب
میبینم
19 آبان 1394
به امیدِ کار
استراحت میکنم
به امیدِ خستگی
کار
و وقتی که از همه ناامید میشوم
در انتظارِ باران
در شلوغترین خیابانِ شهر
میایستم
برای ناامیدیام
همیشه ابری هست
19 آبان 1394
روز
مردی در نور است
شب
زنی در تاریکی
پس کی یکدیگر را
خواهیم شناخت
19 آبان 1394
همیشه پیرمردی
هست
سرِ چهارراه
راست ایستاده
و راست نگاه میکند
به چیزی که هیچوقت نفهیدهام
و آنقدر هست
که دیده نمیشود
اما من از او یاد میگیرم
که سرِ چهارراه
راست بایستم
و راست نگاه کنم
به چیزی که حتی
کسی نفهمد
حتی اگر دیده نشوم
19 آبان 1394
در ظلمات نشسته بودم
تنها
تشنه
اما نمیدانستم
و هیچ غمی نداشتم
کسی آمد
چراغی به من داد
چه اندوهِ دور و درازی است
با چراغی روشن
در ظلمات گم شدهام
13 آبان 1394
من به آنچه نمیپاید
دلبستهام
به پیوندِ این دستها
و به نفسهای دوچندانمان
من فصلهای تو را دوست دارم
من فاصله را دوست دارم
و زوال را
از خودم بیشتر
میشناسم
16 آبان 1394
به آدمهایی که
نمیشناسم
خیره شوم
و دربارۀ آنچه
نمیدانم
حرف بزنم
شجاع اگر
باشم
با همه آشنا خواهم شد
و سؤالهایم بیجواب نخواهند ماند
16 آبان 1394
زندگیام
تلاشِ بیوقفهای است
برای ساختنِ خانهای بزرگ
آنقدر بزرگ
که همه
در مجلسِ ختمم
بنشینند
و هنوز هم جا باشد
برای آنها که دوستم نداشتهاند
15 آبان 1394
آنجا که هستی که هستی
دنبال ِتو آنجا که نیستی میگردم
30 مهر 1394
گوسفندِ سفید
میدود
و دخترِ علفهای خیس
دنبالش
سرودِ بهار عجیب است
سرودِ مرگ عجیب است
ای عشق!
این بار
با صدا بیا
25 مهر 1394
ماشینِ تلخی که رفته بود
برمیگردد
مردی غبارآلود و قدیمی از آن پیاده میشود
مردی که لبهایش آشنا ست
- نامِ تو چیست ای مردِ غبارآلودِ قدیم؟
- برای دانستنِ نامم چشمانت را به من بده
من جهانم
اما تو مرا آدم خطاب کن
چشمهایت چهقدر زیبا شدهاند حالا که با آنها نمیبینی!
- تو از کجایی که چنین صدایت آشنا ست؟
- برای دانستنِ این
کفشهایت را به من بده
من از پشتِ دیوار میآیم
آنجا که کسی تو را به نام صدا نمیزند
و کسی نامِ تو را نمیپرسد
و هیچکس به نام محتاج نیست
- تو چشم و کفشم گرفتهای
بگو چه به من خواهی داد؟
- برای دانستن
زبانت را به من بده
چه زیباست زبانت
وقتی با آن نمیپرسی!
و حال که نمیپرسی به تو جواب میدهم
بگیر این چشمها را
مرا ببین و آینه را ببین
و این کفشها را بگیر و به پا کن
چه ترسَت از سکوت زیبا بود!
و چه دلیر شدهای حالا!
بگیر این زبان را
و خوابِ عشق ببین
□
مردِ خاکآلودِ قدیم
که لبهای تلخش آشناست
ایستاده است
باران گرفته
غبارِ مردِ قدیم پاک شده
و دیگر سؤالی نیست
چشمها خیساند
کفشها خیساند
و زبان بهتلخی خیس است
□
حالا بیدار شدهام دیگر
عشقی خیس
در دهانم میلرزد
و پشتِ دیوار را میبینم
که گلی کوچک
و اندوهبار
بهسختی میروید
مهر 1394
هزار شمعِ خاموش
در تاریکیِ دلم دارم
برای روشنکردنِ خانهات
برای روشنشدنِ راهت
و برای روشنیِ چشمت
از من بخواه
بیگمان با تو سخن خواهم گفت.
9 مهر 1394
من از سلامتِ بیهودۀ تو بیزارم
و از تو که هیچ نمیدانی
و از تو که ندانسته
تنت را خراب میکنی
بدان
و آنگاه خود را بکش
در آن هنگام است که تنِ نابودت را
بغل میکنم
و با تو از زندگی حرف میزنم
8 مهر 1394
هی مردهای هی دردِ من تقطیر میگردد
هی زندهای... کی خوابِ من تعبیر میگردد؟
از لقمههای خنده و دست و لبت دورم
من گشنهای هستم که از خود سیر میگردد
انتِ حبیبی جملۀ بیفعلِ بیپایان
هستی ولی فعلی که در تقدیر میگردد
با من نخوابیدی ولی در خوابِ من لختی
ارضای تن. تنها. توهم. ک...ر میگردد
دنبالِ تو آنجا که هرگز نیستی هستم
پیداییِ تو تا قیامت دیر میگردد
پ.ن: یک شعر به قصدِ ابتذال و ضعف :|
4 مهر 1394
به عیادتِ تنم بیا
تنها
تنهاییام زخم است
تنهاییات نمک است
و در تنهاییمان
بچهای سفید و لخت
نشسته زیرِ درخت
دستِ گِلیاش را میکشد به صورتش
و انارهای کهنه بر لبش
میترکند
به عیادتِ زخمهایم بیا
با تنت
26 شهریور 1394
دختری آهسته
مژههای بلندِ بور
لباسِ خونآلودِ سفید
در سکوتی که از انگور و تنهایی است
و در نور میآید
مرا از بسترِ مرگ برمیدارد
از آب سرشارم میکند
و چهرۀ واقعیام را به یادم میآورد
اما چهکسی نامِ او را میداند؟
*
همهجا خاموش و همهچیز سرحال است
اما من در انتظارِ درد
بیتابم
از درازیِ این شب و این سلامت
کجایی ای دخترِ آهسته؟
با دردهای روشنت
به لبهای خاموشم بتاب
18 شهریور 1394
تنهای فرورفته
[اروتیکپارهها]
داغ میغلتیم در هم
خیسِ عرق
گوشت درد میکشد
میبوسمت با انگشت
و آبِ برهنه در صدای نفسهایمان میلرزد
شب را فشار میدهی به من
شیرِ داغ فواره میزند به تاریکی
و به سایههای عرقکرده فرو میرود
لبها لزج و لباسها پاره
رانها به بوسه آغشته
و بستر از غلتیدن آشفته
لبههای بوسه بر تنِ تاریک و خراش
و فوارۀ پرفشارِ گوشت
و صدای لرزانِ ران
بر تنِ من چه میگذرد؟
این دردِ خیس
این همه بوسههای نیممکیده
و این لرزههای پارهپاره...
بهجای من آه میکشی یا
این صدا
تنها سایۀ تنفسِ توست؟
بگذار بستر از سفتیِ تنهامان درد بکشد
بگذار انگشتهای لرزانمان را به هم فشار دهیم
و آنقدر بیلباس نفس بکشیم
که دردِ بوسه را فراموش کنیم
تنت را فشار میدهم
تنم را فشار بده
فرو برویم
شیوۀ نوشتار: انتخابِ تصادفها (شبیه به شیوۀ ساختنِ شعرِ دادائیستی با کلماتِ از پیش موجود که شانسِ هرکدام برای حضور در شعر بهاندازۀ دیگری است.)
10 شهریور 1394
پس از آنهمه رفتن
به مبدأ رسیدهام!
و میدانم که
به پشتِ سرم نگاه کنم
مقصد از دور پیدا ست!
یعنی مدام برگشتهام بهجای رفتن؟
نه
زبان دروغ میگوید
30 مرداد 1394