لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

زبانِ تلخ

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ


 

ماشینِ تلخی که رفته بود

برمی‌گردد

 

مردی غبارآلود و قدیمی از آن پیاده می‌شود

مردی که لب‌هایش آشنا ست

 

-         نامِ تو چیست ای مردِ غبارآلودِ قدیم؟

-         برای دانستنِ نامم چشمانت را به من بده

 

من جهانم

اما تو مرا آدم خطاب کن

 

چشم‌هایت چه‌قدر زیبا شده‌اند حالا که با ‌آن‌ها نمی‌بینی!

 

-         تو از کجایی که چنین صدایت آشنا ست؟

-         برای دانستنِ این

کفش‌هایت را به من بده

 

من از پشتِ دیوار می‌آیم

آن‌جا که کسی تو را به نام صدا نمی‌زند

و کسی نامِ تو را نمی‌پرسد

و هیچ‌کس به نام محتاج نیست

 

-         تو چشم‌ و کفشم گرفته‌ای

بگو چه به من خواهی داد؟

-         برای دانستن

زبانت را به من بده

 

چه زیباست زبانت

وقتی با آن نمی‌پرسی!

 

و حال که نمی‌پرسی به تو جواب می‌دهم

بگیر این چشم‌ها را

 

مرا ببین و آینه را ببین

 

و این کفش‌ها را بگیر و به پا کن

 

چه ترس‌َت از سکوت زیبا بود!

و چه دلیر شده‌ای حالا!

 

بگیر این زبان را

و خوابِ عشق ببین

مردِ خاک‌آلودِ قدیم

که لب‌های تلخش آشناست

ایستاده است

 

باران گرفته

غبارِ مردِ قدیم پاک شده

و دیگر سؤالی نیست

 

چشم‌ها خیس‌اند

کفش‌ها خیس‌اند

و زبان به‌تلخی خیس است

حالا بیدار شده‌ام دیگر

عشقی خیس

در دهانم می‌لرزد

و پشتِ دیوار را می‌بینم

که گلی کوچک

و اندوه‌بار

به‌سختی می‌روید

 

مهر 1394

۹۴/۰۷/۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

سروده ها

نظرات  (۱)

این
دقیییقا و دقیییقا
همون شعریه که باید باشه
همون شعری که من میخوام
پاسخ:
ممنون.
امیدوارم همون شعری که من می خوام هم باشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی