زبانِ تلخ
ماشینِ تلخی که رفته بود
برمیگردد
مردی غبارآلود و قدیمی از آن پیاده میشود
مردی که لبهایش آشنا ست
- نامِ تو چیست ای مردِ غبارآلودِ قدیم؟
- برای دانستنِ نامم چشمانت را به من بده
من جهانم
اما تو مرا آدم خطاب کن
چشمهایت چهقدر زیبا شدهاند حالا که با آنها نمیبینی!
- تو از کجایی که چنین صدایت آشنا ست؟
- برای دانستنِ این
کفشهایت را به من بده
من از پشتِ دیوار میآیم
آنجا که کسی تو را به نام صدا نمیزند
و کسی نامِ تو را نمیپرسد
و هیچکس به نام محتاج نیست
- تو چشم و کفشم گرفتهای
بگو چه به من خواهی داد؟
- برای دانستن
زبانت را به من بده
چه زیباست زبانت
وقتی با آن نمیپرسی!
و حال که نمیپرسی به تو جواب میدهم
بگیر این چشمها را
مرا ببین و آینه را ببین
و این کفشها را بگیر و به پا کن
چه ترسَت از سکوت زیبا بود!
و چه دلیر شدهای حالا!
بگیر این زبان را
و خوابِ عشق ببین
□
مردِ خاکآلودِ قدیم
که لبهای تلخش آشناست
ایستاده است
باران گرفته
غبارِ مردِ قدیم پاک شده
و دیگر سؤالی نیست
چشمها خیساند
کفشها خیساند
و زبان بهتلخی خیس است
□
حالا بیدار شدهام دیگر
عشقی خیس
در دهانم میلرزد
و پشتِ دیوار را میبینم
که گلی کوچک
و اندوهبار
بهسختی میروید
مهر 1394